تلق تلق يكنواخت دوچرخه بود و خاطرههاي بيدار شونده سر هر كوچه و خياباني، او بود و كامل. كامل بود و او. جايي كه با هم بستني يخي ميخوردند، دكهاي كه از تندي سمبوسه هايش دهانشان آتشفشان ميشد. چمنهايي كه رويش مينشستند، پشتك ميزدند، كشتي ميگرفتند. نانواييِ ميرعلي، جايي كه در آن كامل سه ماه تابستان را دوام آورده بود تا به همه ثابت كند، اهل كار است. اهل نان درآوردن از كار سخت نانوايي. و فاضل هم رقيب او بود، چند خيابان آن طرفتر، دكان علي كبابي. كار او هم سخت بود. آتش و منقل و بوي دود و كباب. به ياد آورد كه شبي را كه با دستهاي نَشُسته از فرط خستگي خوابيده بود. نيمه شب حس كرده بود، كسي قلقلكش ميدهد. نيمخيز كه شد گربهها پا به فرار گذاشتند.
گپ گپ صداي انفجار ميآمد. دلش ميخواست بداند اين صداها از كجاست و حالا كجا با خاك يكي شده. به تك و توك ماشيني كه رد ميشد، نگاه ميكرد، بلكه نشاني از عادل پيدا كند. لين يك از خيابانهاي ديگر شلوغتر بود. بعضي مغازهها باز و مردمي در رفت و آمد بودند. ميانههاي خيابان حس كرد عادل را ديده. يك تاكسي نارنجي با همان شكل و شمايل تاكسي عادل. همان كه بيمه ابوالفضل بود و اين را ميشد از پشت شيشهاش خواند. دنبالش كرد. تاكسي مسافر ميبرد. فكر كرد: «عادل و مسافركشي!»
دوچرخه شتاب گرفت و او به نفسنفس افتاد. ميدانست عادل از ديدنش خوشحال نميشود. جاي آن سيلي هنوز گاهي كه فكرش را ميكرد، ميسوخت. محكمتر پا زد.
«يواش برو، مگه تو آينهات نميبيني، دارم ميام؟»
تاكسي براي سوار كردن مسافري سرعتش را كم كرد. مسافر را سوار كرد.
«عادل! عادل!»
تاكسي راه افتاد. فاضل رسيد به تاكسي. با مشت روي صندوق عقب كوبيد.
«عادل… عادل!»
تاكسي ايستاد. خودش را رساند به رانندهاي كه با تعجب نگاهش ميكرد.: «چه خبرته، بچه! عادل كيه؟»
از دوچرخه پياده شد و فرمان را چسبيد. نفس براي عذرخواهي كم ميآورد. «ببخشيد. اشتباه گرفتم.»
راننده سيگار دستش بود. دودش ميپيچيد و ميرفت طرف او: «عادله كار داري؟ عادل خضري؟»
«ها. فكر كردم ئي تاكسي خودشه.»
راننده با لنگ دور گردن، خيسي عرقها را گرفت: «تاكسي خودش بود.»
نگاهي دقيقتر به تاكسي انداخت. همان بود كه ميشناخت. حتي پشت فرمانش نشسته بود و رانندگي كرده بود. با چهرهاي بيحالت گفت: «يعني كه چي تاكسي خودش بود؟»
سر و صداي مسافرها درآمد: «آقا هوا گرمه. خو برو ديگه!»
راننده دنده عوض كرد: «شراكتمون به هم خورد. ما فكر كرديم آدم خوشحساب شريك مال مردمه. ديگه نميدونستيم مال شريكيه ور ميداره، ميبره باش لشكركشي و مهمات كشي و نعش كشي ميكنه.»
و گاز داد و رفت. حتي فرصت نداد سراغي از عادل بگيرد، شنيده بود شريكش آدم بدعنق و خشكي است، ولي تا به حال او را نديده بود. سوار شد و بيهدف پا زد. گرم بود و دود سياهي كه بالاي آسمان شهر پرده كشيده بود، رمق آفتاب را ميگرفت. حس بدي چنگ انداخته بود به دلش. هنوز صداي كامل توي گوشش بود.
ماهشهر، لب اسكله، غروب روز سوم سفرشان بود. آسمان و دريا رنگ خون داشت. صداي كامل سوار صداي امواج دريا ميآمد: «دلم ميگه يه بلايي سر عادل اومده.»
و او گفته بود: «دلت بيخود ميگه.»
اما لرزيده بود. خودش هم اين احساس را داشت، ولي جرات گفتنش را پيدا نكرده بود. شده بود مثل زخمي كه با دست بپوشاندش، و ميپوشاندش. ولي با سوزش جاي زخم چه بايد ميكرد؟ سعي ميكرد باور كند كه اين حس واقعي نيست. هم حس خودش، هم حس كامل. قبلاً هم اين حسها را تجربه كرده بودند. حتي خوابهاي مشترك ديده بودند. خوابهايي كه صورت واقعي پيدا ميكردند. و آن لحظه تمام تنش لرزيد و مهرههاي پشتش تير كشيد. با وجود آن همه انكار، تصميم گرفت به آبادان برگردد.
رسيده بود فلكة كارون. تا مغازة علي كبابي راهي نبود. كنجكاو بود ببيند هست يا نه. پوزخند زد: «نيست. تو ائي حال و روز كي فكر كباب خوردنه؟ تازه كو گوشت؟» با اين حال طرف مغازهاش ركاب زد. وانتش را جلوي مغازه ديد. اول نشناخت. حسابي گلمالي شده بود و چند جايش فرو رفته بود. ماشين را از روكشهاي بنفش صندلي و از ماهي طلايي آويخته از آينهاش شناخت. پياده شد. دوچرخه را به درخت بيعاري تكيه داد. خواست قفلش بكند. پشيمان شد و زير لب خنديد: «دزد كجا بود تو ائي وضعيت!»
صداي آشناي علي كبابي را شنيد: «به به! چي ميبينم!»
روبوسي و احوالپرسي جانانه. انتظارش را نداشت. فكر نميكرد، علي كبابي اين قدر از ديدنش خوشحال شود. به نظرش خيلي عوض شده بود. موهاي قهوهاياش پريشان و ريش حنايياش بلند و آشفته بود. مچ دست چپ مانده زير آستين پيراهن راه راهش. خنديد و دندانهاي سفيد و رديفش درخشيد: «اينجا چه ميكني پروفسور! مگه نرفته بودين؟»
«چرا. رفته بوديم. ولي مو برگشتم. دلم طاقت نياورد.»
«دلم طاقت نياورد ديگه چه كلاميه؟ عاشقي مگه؟»
سرش را از خجالت پايين انداخت: «ائي حرفا چيه، اوس علي؟ اومدهام پي عادل. ميخوام پيشش بمونم.»
«عادل؟!»
«ها، خرمشهر بود. تفنگ داشت. شما خبر داري ازش؟»
شادي از صورت علي كبابي پريد. دست عرق كردهاش را رها كرد و توي جيب شلوارش چپاند. به زمين خيره شد، فاضل هم. تَرَكي افتاده بود بر سطح سيماني پياده رو. فاضل بارها اين زمين را آب و جارو كرده بود. اين ترك تازه بود. دوست نداشت به چيز ديگري جز اين ترك فكر كند. به چيزي كه مثل خوره شيارهاي مغزش را ميجويد. نرمه باد داغي وزيد و افتاد داخل پيراهن نازك و بلندش. سردش شد. ترك عميق بود. مورچهها كف ترك جاده درست كرده بودند. بارشان چه بود مورچهها؟ از آن فاصله نميشد ديد، لابد تكههاي گوشت.
«ميخوام برم خاكستون. ميآي؟»
علي كبابي بود. پابهپا شده بود و پايش رفته بود روي شيار.
«خاكستون؟ برا چي؟»
«همي طوري پروفسور. امروز پنجشنبهان.»
«نه. ميخوام برم دنبال عادل. يه مهمون هم دارم كه تو خونه منتظره.»
موج صداي علي كبابي عوض شد. لرزش داشت. «دير نميشه. بيا!»
توي سرش جنگ بود. خيال تسليم نداشت. رفت طرف درخت و دوچرخه: «مو تا عادله پيدا نكنم، هيچجا…»
دستش را علي كبابي قاپيد. «قُد بازي در نيار! قول ميدم پيش عادل هم ببرمت. حالا تو بيا!»
«باشه.»
«ها باركالله. تو كه ايي قد گوشتِ نپز نبودي.»
كليدي در مغازه را قفل كرد، كليدي ماشين را روشن. فاضل دوچرخه را گذاشت عقب وانت و به زحمت سوار شد. ماهي طلايي زير آينه تكان خورد و آرام شد. باد تندي درگرفت و خاك به پا كرد.