فصلی از روزگار شیرین

روزگار شیرین

فصلی از روزگار شیرین

فصلی از روزگار شیرین 290 435 فرهاد حسن‌زاده

صحرا صحرا بود و آفتاب و سایه‌اش در میان. قصر کوچک شیرین در دامنه‌ی تپه‌ای بود که جاده‌ی شکارگاه از کنارش می‌گذشت. جاده‌ای مالرو مثل تیغی تپه را خط انداخته و بریده بود. پایین تپه برکه‌ای بود و علفزاری که بزرگ‌ترین درختش بیدی مجنون بود. زیر سایه‌ی بیدمجنون فرهاد آرمیده بود. تکیه به درخت داشت و میان علف‌های سبز و زرد نفس می‌کشید و سینه‌اش را از عطر گل‌های ریز بابونه و ریحان پر و خالی می‌کرد. آنسوتر چند آهو از برکه آب می‌نوشیدند و کنارشان گورخران علف‌ها را می‌چریدند. فرهاد روی دست غلتید و به روبه‌رو خیره شد. قصری که هر روز بر درش خیره می‌شد به این امید که حرفش را به گوش شیرین برساند. هرروز به هوای شیرین قدم به آن‌جا می‌گذاشت و از کنیزان شیر می‌گرفت. هیچ‌گاه پیش نیامده بود شیرین را در شیرگاه ببیند. از دور می‌دیدش ایستاده یا نشسته بر مهتابی. هر روز می‌گفت: «امروز می‌روم و با او سخن می‌گویم. آری آری با او سخن می‌گویم. شاید نتوانم آنچه در دل دارم بر زبان آورم لیکن…»

خیلی زود پشیمان می‌شد. «نه. امروز نه. بروم که چه بشود؟ چه بگویم؟ از چه بگویم؟ من که می‌دانم اگر ببینمش زبانم سنگ می‌شود. بند می‌آید. بند می‌آید. بند می‌آید…»

به خود وعده می‌داد: «فردا می‌روم. فردا روز بهتری است. امروز در این آب شنا می‌کنم. سر و روی خود را صفا می‌دهم، ریش خود کوتاه می‌کنم. شب میان گل‌های پونه و ریحان می‌خوابم تا بویشان را به تن بگیرم و صبح به دیدارش می‌روم. برایش دسته‌ای از گل‌های صحرایی می‌چینم. ارکیده‌ای هم برای زینت گیسویش. کدام زینت که گیسوی او خود نیکوترین زینت جهان است. آبشاری است از گیاهان روینده و رونده. به او خواهم گفت… خواهم گفت… من به او چه توانم گفت؟»

خود را می‌باخت: «نه، فردا زود است. من… من… زبانم… بند می‌آید… نفسم می‌گیرد… قلبم… مانند پتکی که بر سندان بکوبند، می‌کوبد و می‌کوباند… هنوز زمان آن فرا نرسیده تا راز دل با او بگویم. من… من…»

آنقدر سرگرم بگومگو با خود شده بود که آنها را ندید. یک آن، وقتی چشم گشود و سر بالا گرفت دیدشان. خسرو و همراهانش در راه رفتن به شکارگاه بودند. دیدن فرهاد زیر بید مجنون شگفت‌زده‌شان کرده بود. تا نزدیکی‌اش رفتند و فرهاد آنان را هنوز نمی‌دید. از فرار آهوان و گورخران فهمید، غریبه‌ای به بیشه آمده است.

خسرو همان بالای اسب او را خطاب کرد: «تو کیستی و اینجا چه می‌کنی؟»

چیزی نگفت و متعجب از خیل شکارچیان و شکاربانان و شکارداران قدمی به عقب برداشت. باد گیسوی آشفته‌اش را به بازی گرفته بود و چشمانش را پوشانده بود. چند قدم دیگر برداشت. خسرو صدایش را به قدم‌هایش رساند: «درنگ کن! با تو کاری نداریم

فرهاد چون آهویی رم‌کرده قصد فرار داشت. تحمل دیدن هیچ انسانی نداشت، مگر آنکه در طلبش بود. رو به خسرو بود و به عقب قدم برمی‌داشت.

یکی از همراهان خسرو گفت: «او دیوانه است

دیگری گفت: «چرا یاوه می‌گویی؟ او هیچ دیوانه نیست. دلباخته و شیداست. سخنش نقل مردم کوچه و بازار است

دیگری گفت: «آری، من او را می‌شناسم. هنرمند است

خسرو با خنده‌ای که از صورتش جدا نمی‌شد گفت: «چهره‌ای آشنا داشت. به گمانمان او را در کاخ خودمان دیده بودیم

بزرگ‌امید گفت: «آفرین بر درایت و دانایی پادشاه. او را بارها دیده‌اید. نقش دروازه‌ی بزرگ شبستان و نیز ستون‌های سترگ کاخ بزرگ هنروری دستان اوست

نقش‌ها در ذهن خسرو دوباره حکاکی شد. پرسید: «نامش چیست؟»

شنید: «فرهاد

به یاد آورد که شاهپور از او بسیار سخن گفته بود و چندین بار هنگام عبور از تالار و شبستان صورتش را دیده بود. شگفت‌زده گفت: «فرهاد! اینجا چه می‌کند؟»

بزرگ‌امید گفت: «دلباخته‌ی عشقی بی‌سرانجام شده. آواره‌ی کوه و دشت و صحرا. نه دستش به کار می‌رود نه هوشش به هنر. همنشین گوزن و گور و آهو. شبانه روز تخم اشک می‌کارد و گل اندوه درو می‌کند

خسرو دلش سوخت بر فرهاد و عیبش پوشاند: «بر او خرده مگیرید و دیوانه خطابش مکنید. رنگ عشق همین است. عقل از سر می‌رباید و افسار به دل می‌دهد. اگر نگریخته بود با او سخن می‌گفتیم و گره از کارش می‌گشودیم. اینک برویم که اسیر سیاهی شب نشویم. هنگامی که بازگشتیم به درگاهم بیاوردیش تا مشگلش بگشاییم

«بسیار خوب شاهنشاه بزرگوار

«راستی! نام دلدارش چیست. کدام پریچهر او را ریش‌چهره کرده است؟»

«شیرین

«شیرین؟

رنگ از رخسار خسرو پرید و لرزه بر اندامش افتاد. اسبش شبدیز نیز با شنیدن نام شیرین به وجد آمد و شیهه‌ سرداد. بزرگ‌امید به سویی دیگر اشاره کرد، به قصری در دامنه‌ی کوه: «بلی، شیرین. آنجا خانه دارد

سر خسرو چرخید به‌سویی که اشاره کرده بود. آه از نهادش برخاست هنگامی که دیدش. بلندبالای زیبایش ایستاده بود میان ایوان و تکیه داده بود به ستونی سنگی. لحظه‌هایی به یکدیگر خیره شدند. هر چند دور بودند. هرچند چهره‌ها و خطوط صورت و درخشش چشم‌ها به خوبی پیدا نبودند اما نقش شیرین گذشته هنوز هویدا بود. با جامه‌ای آبی و سربندی ارغوانی. آهی سوزان از سینه‌ی خسرو بیرون آمد و سر تکان داد. شیرین آرام‌آرام از مهتابی به تالار قدم می‌نهاد و خسرو را با حیرتش تنها گذاشت. با حیرت و حسرت و فغانش. در نگاه خسرو  شیرین مانند بخار محو شد و از تیررس نگاهش ناپدید. سرش چرخید این سوی جاده. اثری هم از فرهاد نبود. گویی میان برکه گم شده بود.

 

• اطلاعات کتاب روزگار شیرین

    روزی روزگاری

    فرهاد حسن‌زاده

    فرهاد حسن زاده، فروردین ماه ۱۳۴۱ در آبادان به دنیا آمد. نویسندگی را در دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستان‌های کوتاه شروع کرد. جنگ تحمیلی و زندگی در شرایط دشوار جنگ‌زدگی مدتی او را از نوشتن به شکل جدی بازداشت. هر چند او همواره به فعالیت هنری‌اش را ادامه داد و به هنرهایی مانند عکاسی، نقاشی، خطاطی، فیلنامه‌نویسی و موسیقی می‌پرداخت؛ اما در اواخر دهه‌ی شصت با نوشتن چند داستان‌ و شعر به شکل حرفه‌ای پا به دنیای نویسندگی کتاب برای کودکان و نوجوانان نهاد. اولین کتاب او «ماجرای روباه و زنبور» نام دارد که در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسید. حسن‌زاده در سال ۱۳۷۲ به قصد برداشتن گام‌های بلندتر و ارتباط موثرتر در زمینه ادبیات کودک و نوجوان از شیراز به تهران کوچ کرد…

    دنیای کتاب‌ها... دنیای زیبایی‌ها

    کتاب‌ها و کتاب‌ها و کتاب‌ها...

    فرهاد حسن‌زاده برای تمامی گروه‌های سنی کتاب نوشته است. او داستان‌های تصویری برای خردسالان و کودکان، رمان، داستان‌های کوتاه، بازآفرینی متون کهن و زندگی‌نامه‌هایی برای نوجوان‌ها و چند رمان نیز برای بزرگسالان نوشته است.

    ترجمه شده است

    به زبان دیگران

    برخی از کتاب‌های این نویسنده به زبان‌های انگلیسی، چینی، مالایی، ترکی استانبولی و کردی ترجمه شده و برخی در حال ترجمه به زبان عربی و دیگر زبا‌ن‌هاست. همچنین تعدادی از کتاب‌هایش تبدیل به فیلم یا برنامه‌ی رادیو تلویزیونی شده است. «نمكی و مار عينكي»، «ماشو در مه» و «سنگ‌های آرزو» از كتاب‌هايي هستند كه از آن‌ها اقتباس شده است.

    بعضی از ویژگی‌های آثار :

    • نویسندگی در بیشتر قالب‌های ادبی مانند داستان كوتاه، داستان بلند، رمان، شعر، افسانه، فانتزی، طنز، زندگينامه، فيلم‌نامه.
    • نویسندگی برای تمامی گروه‌های سنی: خردسال، کودک، نوجوان و بزرگسال.
    • خلق آثاری تأثیرگذار، باورپذیر و استفاده از تكنيك‌های ادبی خاص و متفاوت.
    • خلق آثاری كه راوی آن‌ها کودکان و نوجوانان هستند؛ روايت‌هايی مملو از تصویرسازی‌های عینی و گفت‌وگوهای باورپذير.
    • پرداختن به موضوع‌های گوناگون اجتماعی چون جنگ، مهاجرت، کودکان كار و خيابان، بچه‌های بی‌سرپرست يا بدسرپرست و…
    • پرداختن به مسائلی که کمتر در آثار کودک و نوجوان دیده می‌شود، مانند جنگ و صلح، طبقات فرودست، افراد معلول، اختلالات شخصیتی‌ـ‌روانی و…
    • تنوع در انتخاب شخصیت‌های محوری و كنشگر (فعال). مشخصاً دخترانی که علیه برخی باورهای غلط ایستادگی می‌کنند.
    • بهره‌گیری از طنز در کلام و روایت‌های زنده و انتقادی از زندگی مردم كوچه و بازار.
    • زبان ساده و بهره‌گیری اصولی از ویژگی‌های زبان بومی و اصطلاح‌های عاميانه و ضرب‌المثل‌ها.

    او حرف‌های غیرکتابی‌اش را این‌جا می‌نویسد.

    به دیدارش بیایید و صدایش را بشنوید