به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم
سلام، سلام، سلام. هزاران هزار سلام خدمت جناب اقای حسن زادهی عزیز.
درود بر شما. شمایی که از نظر من بهترین نویسندهی کتاب برای نوجوانی مثل من هستید. امیدوارم به بقیه نویسندههای محترم بر نخوره. اما بریم سر اصل مطلب. اقای حسنزاده از شما کتابهای زیادی خوندم و امروز میخوام کمی دربارهی کتابهای ((در روزگاری که هنوز پنج شنبه و جمعه اختراع نشده بود))، ((هستی))، ((لبخند ها کشمشی یک خانواده خوشبخت))، ((هندوانه به شرط عشق))و ((هویج بستنی)) حرف بزنم. ببخشید که خیلی زیاده اما لطفا نامه رو تا اخر بخونید خیلی متشکرم.
اول بریم سراغ ((در روزگازی که هنوز پنج شنبه و جمعه اختراع نشده بود)) واقعا حرف نداشت. درسته که برای گروه سنی نوجوان نبود اما من و بیشتر دوستام کتاب رو خوندیم و کلی لذت بردیم. از همین جا یعنی روی جلد شروع میکنم و میرم تا اخر. به نظرم اقای صادقی خیلی حوصله نداشتن و همینطوری رنگ ها رو پاشیدن رو صفحه و یا خیلی عجله داشتن برای اینکه الکی کشیدن و به جای رنگ امیزی سیاه و سفیدش کردن. اسم کتابتون خیلی طولانی بود برای همین بین ما بچه های باشگاه استی به عنوان ((چاچاچا)) یکی از داستاناتون شناخته میشه. تصویری که در صفحهی 27 از روباه دیدم رو دوست داشتم. یا اون عکس های صفحه 19،40و 34خیلی جالب بودند. در داستان((در روزگاری که هنوز پنج شنبه و جمعه اختراع نشده بود)) هم باید گفت خوش به حال اقا خره. مطمئنا صاحب اصلی خر کلی خودش رو فحش داده که عصای دستش یعنی خرش رو فروخته و به جاش تلوزیون خریده. در داستان ((شب فراموش نشدنی شیر و خرگوش))باید گفت چقدر شیر ساده ای. همهی شیرها رو سرافکنده کرد اما خرگوش همهی خرگوش ها رو سرافراز کرد. اقای حسن زاده عزیز باریکلا به این ذهن. بابا افرین اصلا کسی نمی تونه مثل شما بنویسه. خیلی خوب بود. حرف نداشت اما یه سوال فنی چرا وقتی هواپیما اختراع نشده هواپیما اختراع شده؟
حالا میخوام برم سراغ هستی افرین به هستی. اصلا خوب کاری میکنه واقعا عیبی درش میبینید؟ مگه چه عیبی داره ما دخترا هم فوتبال بازی کنیم؟ فوتبالمون از پسرا هم بهتره. من هم تا ده سالگی بازی میکردم اما الان 3-4 ساله گذاشتم کنار. با خوندن این کتاب مفهوم جمله حلال زاده به داییش میره رو فهمیدم هستی کپی دایی جمشید بود. خاله نسرین رو دوست داشتم چقدر خوبه ادم یه عمه یا خاله مثل خاله نسرین داشته باشه. یه سوال واقعا هستی بچه باباش نبود؟ یعنی فقط اون رو بزرگ کرده بود؟ میدونید چرا پرسیدم؟اخه همیشه این فکرا رو میکرد. من هم مثل هستی گاهی برای خودم داستان میسازم و کلی به افکارات خودم میخندم. راستی بالاخره هستی جودو یاد گرفت یا نه؟ بهش سلام برسونید بگید فاطمه بهت حسودی کرد و از ماهیه خوشش اومده بود. کفش های روی جلد رو هم عالی بود. خیلی زیبا و دوست داشتنی بود من که ارزوم شده اون کفش ها مال من باشن. بین خودمون بمونه ها بابا هم بابا های خودمون چقدر این اقا ابی ترسو بود. بابا مردی گفتن زنی گفتن اینطوری که نمیشه بابای هستی رو حتما دعوا کنید. درسته آبروی همهی باباها رو برده بود. اما از اونجایی که من خیلی دل رحم هستم دلم خیلی براش سوخت. چقدر بده یکی اینطوری ترسو بار بیاد. و ترسش دست خودش نباشه. اما فضا رو غمگین نمی کنم پس بگذریم. چرا اسم بابای هستی رو ابی صدا میکردن؟ شنیده بودم به ابراهیم بگن ابی اما نه به ابوالقاسم. اما شیر زن که میگن هستی رو میگن. همهی دوستام به پیشنهاد من کتاب هستی رو خوندن و خیلی هم دوستش داشتن. از این داستان میشه فهمید که دوران جنگ روزهای خوش هم داره و میشه بین جنگ و توپ و تانک و هزار تا چیز دیگه هم خندید.
آقای حسن زاده اگه خسته نیستین بریم سراغ لبخند های کشمشی به نظر من هیچ کشی کش تمبان نمیشه شما چی؟نظرتون چیه؟ مگه نه؟ با توجه به داستان لبخند های کشمشی یک خانواده خوشبخت باید بگم که همهی مامانها یک شیطنت درونی دارن و با حرف های تهدید امیز سر ما رو شیره می مالن و میفرستنمون پی نخود سیاه. ما بچهها هم اینها رو میدونیم ها اما نمی دونم چرا همون لحظه حافظمون رو از دست میدیم. راستی دختری مثل نازنین کم پیدا میشه که از اون کارا بکنه و داداش خوب هم کم پیدا میشه که خواهرش رو ضایع نکنه و لوش نده. آفرین به همهی داداشای گل. باید بگم که وقتی داستان نیش و نوش رو خوندم فهمیدم که فقط مامان ها نیستن که اونجوری هستن باباها هم گاهی اوقات مثل مامان ها میشن حتی بدتر از مامانها خیلی زوره ها خوب بچه ها هم باید شیطنت های خودشون رو داشته باشن دیگه. نگه بشینن یه گوشه رو نگا کنن. اما از قدیم گفتن این گیر دادن ها عاقبت خوبی نداره که خودتون میدونبد دیگه پشه میافته تو چای و شما نوش جان میکنید. من تا حالا یخچالی رو ندیدم که سرما بخوره اگه شما دیدید خوش به حالتون. اما یخچال بیچاره چطور خانوادهی قزل باش دلشون اومد بندازنش بیرون.
اینطور که معلوم بود نیما و مینا و تینا خیلی خوش خنده تشریف داشتن ها. هر اتفاقی که می افتاد هرهرهر میخندیدن. به هر حال کتاب بسیاربسیار عالی ای بود من که دوست داشتم. دیگه به اواسط نامه رسیدیم و میخوام بشینیم و با هم هندونه بخوریم اما نه به شرط چاقو بلکه به شرط عشق. راستش خیلی خسته ام و به شدت خوابم میاد و اولین خمیازه رو همین الان کشیدم اما مثل سعید در مهمونی تشریف نداشتم بلکه روی تخت دراز کشیدم و دارم براتون نامه مینویسم. چقدر بده یک نفر مثل رعنا خانوم تو فامیل داشته باشی که اینقدر تیمسار خونه رو کفری کنه. حرف زدن شلطان شنجر رد دوست داشتم اما بی معرفت خودش رفته دست به اب و کیفش رو انداخته تو چاه از بقیه طلب میخواد. راستی سعید کیف رو بهش داد یا نه؟ در اخرین داستان یا همون هندوانه به شرط عشق خیلی احساسی شدم و نزدیک بود گریه کنم. چه لحظه رمانتیکی بود. راستی چرا سلطان سنجر خونهی آقا کاووس اینا اومده بود؟ اها یادم اومد میخواست بره تایلند درست میگم یا نه؟ برای سه چرخه جلیل بلبل هم فکر کردم و یه شعر خوب انتخاب کردم. اِ ببخشید یادم رفت. بزارید اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ بازم ببخشید اصلا یادم نمیاد دچار فراموشی شدم همون درخت دوستی خوب بود دیگه… اصلا من چیکاره ام؟ یه سوال میخواستم بپرسم چرا مامان خانوم یا تیمسار خونه همیشه ملاقش دستش بود؟ و چرا وقتی اقا کاووس بهش تیمسار میگفت، مامان خانوم عصبانی میشد؟به اقا کاووس بگید به شاعری ادامه بده حتما بهترین شاعر این مملکت میشه. و آفرین و احسنت به این قلم. دیگه نامه داره تموم میشه حالاتموم تموم هم که نه… اما به اخر نامه نزدیک شدیم.
هویج بستنی عالی بود. عالی و منحصر به فرد بود. وکلی لایک داشت. درسته هویج بستنی خوشمزه نیست اما هویج بستنی شما خوشمزه بود. قبول دارید همهی مامان های دنیا هر چی رو بگن چه درست و چه غلط باید قبول کنی قبول کنید دیگه مامان ها اگه به ستون فَقَرات بگن ستون فُقَرات باید حرف نزنی و به قول خودشون ملا لغتی نشی مثلا مامان خود من یه مدت به جای اینکه بگه برو قلم و کاغذ بیار میگفت برو ورق و کاغذ بیار و اگه هم چیزی میگفتیم میگفت اونجور هم میگن. مامان ها رو نمی تونی راضی کنی باید قبول کنیم. راستی حتما پارتیتون تو سینما و اهل سینما خیلی کلفته که بابالنگ دراز عزیز رو برای جند دقیقه قرض گرفتید. حافظ جان هم که حرفی نداشت اما حافظ عزیز از من به تو نصیحت سعی کن خیلی ادم رو ضایع نکنی. اما بعضی مواقع بکن. میدونی چرا؟ اخه میتونی یه خونواده رو نجات بدی. راستی این مشکل بین مامانها و عمه خانومها تموم نشد؟ لطفا شما پادر میونی کنید و این دو خانوم محترم رو با هم آشتی بدید. یه سوال: معوقه چیست؟ اما هر چیه دمش گرم که قدرت این رو داره که جیب بابا رو شل کنه و البته کمی مهربون. به نظر من دوست میتونه یه قرون هم نیارزه اما دوست های من اندازه کل آسمون ها میارزن و با کل دنیا عوضشون نمی کنم. (( مطمئن باشید الان کل دوستام ذوق کردن)) اگه کسی نخواد درس زندگی رو زودتر یاد بگیره باید چه کسی رو دیدار کنه؟ شما بگین. چقدر ازاون سعیده خواهرزاده حمیده بدم میاد دوست دارم با همین دستام خفهاش کنم.
آقای حسن زاده عزیز همهی کتاباتون عالی هستن اونقدر عالی که توصیفی در وصف عالی بودنشون ندارم که بنویسم. اونطور که پشت کتاب لبخند های کشمشیتون نوشته شما قیافتون نمیخوره طنز نویس باشین به نظرم اشتباه میکنن قلمتون هم خیلی خوبه اما به شما نمیخوره شیطونی کنید و سوژههاتون رو از واقعیت های دیگه کش رفته باشین. اقای حسن زاده دفعه قبل یا به عبارت دیگه در دوره قبلی جام باشگاه های کتابخوانی که به ما افتخار ندادید و تشریف نیاوردید به ابویسان این دفعه از شما خواهش میکنم قدم سر چشم ما بزارید و بیاید اینجا. و به ما افتخار بدید که شما رو دوباره ببینیم. قول میدم اگه تشریف بیارید خودم براتون پاستیل درست میکنم تا شما نوش جان کنید و داستانهای خوشمزه بپزید. نه نه اشتباه شد، بنویسید. و به ما هم داستان نوشتن رو یاد بدید. اگه آدرسمون رو ندارید میتونم براتون بنویسم اما من که میدونم ادرسمون رو دارید اما باز هم به روی چشم. ابویسان خیابان اول کوچهی دوم درب سوم، چهار قدم بعد از مسجد روستا میرسید کتابخونه و اونجا من و دوستام رو برای بار دوم میبینید و نمیدونید که ما چقدر شاد میشیم. بیاین و روی لبای ما لبخندهای کشمشی بنشونید و ما هم شما رو به یک هویج بستنی خوشمزه دعوت میکنیم. بیاین تا با هم هستی بخونیم و خودمون پنج شنبه جمعه رو اختراع کنیم. براتون آرزوی سلامتی دارم. انشاالله همیشه شاد زندگی کنید و کتاب های عالی بنویسید. همیشهی همیشه هم قلمتون سبز و پر توان بمونه. به خانوم بچه ها هم سلام برسونید. به امید دیدار شما در ابویسان خداحافظ.
دوستدارتون: فاطمه ابویسانی از باشگاه استی