♦فرزانه رحمانی
رمان نوجوان «هستی» در چهار فصل و ۲۶۲ صفحه در قطع وزیری در انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است. فرهاد حسنزاده بیشتر برای نوجوانان مینویسد، اما به دلیل فضای نوستالژیک و خاطره انگیز، لحن ساده و صمیمی این داستانها که مخاطب را با شخصیتهای داستان همراه میکند، بزرگسالان هم با این اثر ارتباط برقرار میکنند.
«هستی»، داستان دختر نوجوانی است که نمیخواهد مثل دخترهای هم سن و سالش باشد و کارهای دخترانه کند. او دوست دارد کارهای پسرانه بکند. آرزو دارد وقتی بزرگ شد راننده تریلی، خلبان و یا دروازهبان تیم صنعت نفت آبادان شود. آرزویی که کمتر دختری در سن و سال او دارند. اما با شروع جنگ و اتفاقاتی که سر راه هستی و خانوادهاش قرار میگیرد، نگاه هستی به آدمها و محیط اطرافش عوض میشود. او به مدد قرارگیریاش در یک موقعیت ناخواسته پوست میاندازد و بزرگ میشود و میفهمد که برای قوی بودن فرقی نمیکند که زن باشد یا مرد. به گفته سیمون دوبوار «انسان چیزی جزء آنچه انجام میدهد نیست؛ یک زن، زن به دنیا نمیآید بلکه زن میشود.» هستی برخلاف میل قلبیاش و اینکه نمیخواهد رفتارهای دخترانه داشته باشد، بر اثر شرایط حاکم بر جامعه، نگرانی و حساسیت بالای او نسبت به پیرامونش به دگرگونی میرسد تا در پایان داستان از او یک دختر قوی و نیرومند ساخته شود.
حسنزاده برای نوشتن داستانش، قالب رمان را انتخاب کرده است. او برای مخاطب نوجوانش یک رمان رئالیستی از روزهای شروع جنگ ایران و عراق نوشته است. چرا که تنها داستان رئالیستی به خوبی از عهده بازنمایی این واقعیات بر میآید. در داستانهای رئالیستی شخصیت و شخصیتپردازی یکی از مهمترین عنصر داستانی به حساب میآیند. در واقع داستان رئالیستی موفق داستانی است که شخصیتهایش برای مخاطب آشنا و باورپذیر باشند به گونهای که مخاطب در فرایند خواندن متن داستان در پی پیدا کردن نمونههای آن در زندگی واقعیاش باشد. در کتاب نظریههای روایت؛ هنری جیمز بر این باور است که: «رمان نویس باید خود را تاریخ نگار و روایتش را تاریخ بداند. زیرا در مقام راوی رویدادهای تخیلی راه به جایی نخواهد برد؛ و برای اینکه پشتوانهای منطقی را در کارش وارد سازد باید به نقل رویدادهایی بپردازد که واقعی شدهاند.» روایت حسنزاده از زندگی هستی در روزهای جنگ به قدری واقعی و باورپذیرند که گویی نویسنده شانه به شانهٔ هستی در حرکت بوده و وقایع زندگی او را ثبت میکرده است.
شکلشناسی رمان «هستی»
نام مجموعه:
در شکلشناسی داستان، حسنزاده نام مجموعهاش را «هستی» گذاشته است. نامی که از شخصیت اصلی داستان وام گرفته شده است. نویسنده میتوانست نام مجموعه را ادبار بگذارد، نامی که پدر، هستی را به آن میخواند و به شکلی حکایت از بدبختیای ست که بر سر خانواده میآید. اما او هوشمندانه نام هستی را انتخاب میکند، تا بگوید که به مدد عشق این دختر به خانوادهاش همه از او هستی میگیرند و او تبدیل به قلب داستان میشود. نوجوان دختری که گویی دنیا به او پشت کرده، کسی است که در شرایط حساس به داد خانوادهاش رسیده و از اندوهشان کم میکند.
شروع داستان:
سندی ولچل میگوید: «فقط ۵ دقیقه فرصت دارید خواننده داستان را در همان ابتدا جذب کنید یا او را برای همیشه از دست بدهید. پنج ثانیه زمان خوانده شدن پارگراف اول داستان است» (کتاب داستان همشهری)
{دستم شکسته بود. دست شکستهام توی گچ بود و از گردنم آویزان، تازه، درد هم میکرد. ولی جرئت جیک زدن نداشتم از ترس بابا. صفحه ۱۱}
داستان با شیوهای کاملا رئالیستی و با ذکر جزئیاتی در همان دو صفحه آغاز داستان ادامه مییابد که موضوع محوریاش (دختری که دلش میخواهد پسر باشد) را برای خواننده مشخص میکند.
{از عروسک بدم میآید. مخصوصا از موهای بلندش که تا مچ پایش میرسید. من هیچ وقت عروسک نداشتم. از مسخره بازیهای دخترانه بدم میآمد. از خاله بازی و مامان بازی حالم به هم میخورد… چند پسر ته بلوار، گل کوچیک بازی میکردند… اگر بابا نبود… میرفتم قاطیشان بازی میکردم. صفحه ۱۲}
در پارگراف دوم صفحه ۱۴با اشاره به اینکه در شهر ما نصف مردم عامو و نصف دیگرش خاله هستند و در ادامه اشاره به نفتکشی که قرار است پدر در آن کار کند محل رویداد داستان را مشخص میکند. علاوه بر مکان، عنصر زمان هم در پاراگراف دوم صفحه ۱۷با گفتن «صدای رادیو بلند شد. گوینده داشت از چیزهایی حرف میزد که خیلی نمیدانستم چیست. از دشمنان ایران و انقلاب و پاکسازی مرزها» مشخص میکند که داستان در زمان شروع جنگ ایران و عراق رخ میدهد. همچنین در مییابیم که شخصیت اصلی و راوی داستان دختری ست که در آبادان زندگی میکند.
طرح یا پیرنگ داستان:
ادواردمورگان فورستر در کتاب «جنبههای رمان» داستان را چنین تعریف میکند: «داستان نقل وقایع است به ترتیب توالی زمان. برای مثال، ناهار پس از چاشت و سه شنبه پس از دوشنبه و تباهی پس از مرگ میآید و برهمین منوال، داستانی که واقعاً داستان باشد باید واجـد یک ویژگی باشد: شنونده را برآن دارد که بخواهد بداند بعد چه خواهد شد». پیرنگ داستان هستی هم با رعایت قانون توالی در داستان از چهار بخش تشکیل شده است:
بخش اول: معرفی هستی در آستانهٔ جنگ ایران و عراق در آبادان
بخش دوم: آوارگی آنها و مهاجرتشان به یک شهر دیگر
بخش سوم: زندگی در شرایط جنگ زدگی
بخش چهارم: بازگشت هستی به آبادان
حسنزاده چهار بخش پیرنگ داستان را با چهار فصل مشخص کرده است. کمکی که عنوان فصلها به خوانش داستان میکند، انتخاب اسم مناسب و کلیدی فصل هاست که خواننده را به ادامه خواندن ترغیب میکند. مثل: «روزی که ولوله شد»، «از آوار به آوارگی»، «دخترای ننه دریا» و «هستی نام یک ماهی نیست».
پیرنگ داستان از رفتن و برگشتن حکایت دارد. رفتن و برگشتنی که نه تنها برای نیروهای عراقی ست که خرمشهر و آبادن را میگیرند و پس میدهند که برای دختر نوجوانی ست که شهر و خانهشان را به خاطر ترس از جنگ رها کردهاند و او یکه و تنها، به خاطر داییاش بر میگردد.
در بخش آغازین پیرنگ و تا صفحه ۴۴نویسنده به زمینه چینی برای رسیدن به نقطه عدم تعادل میپردازد به این صورت که ابتدا زمان و مکان قصه و نیز شخصیت اصلی را به خواننده معرفی میکند. بعد به «زمینه چینی» برای «کنش خیزان داستان» میپردازد و داستان را تا نقطهٔ عدم تعادل، جاییکه هواپیما خانهشان را بمباران میکند، پیش میبرد تا آدمهای داستانش را در شرایطی قرار دهد که بپذیرند، باید از شهرشان بروند، چرا که دیگر این شهر و خانه برایشان امن نیست.
{یواش یواش خوابم میبرد که یک مرتبه زمین با صداهای وحشتناکی لرزید:
– گووومب… گووومب…. گووومب!
همهمهٔ جیغ و فریاد همسایهها بلند شد… از بین صداهای بیرون حرف یکی را شنیدم که میگفت: «حمله هواییه… هواپیماها… حمله… کردن.}
با تصمیم برای رفتن به ماهشهر وارد «میانه داستان» میشویم. جایی که کشمکشی برای رفتن یا نرفتن بین اعضای خانواده در میگیرد.
{دایی… رو به بابا گفت «تو نمیخوای دست زن و بچه ته بگیری از ئی آتیشا ببری بیرون؟» بابا گفت «خواستن که میخوام، ولی پیش خودم چند تا فکر میکنم. اولش اینکه کجا بریم؟ دومش، سفر پول میخواد. سومش، سفر وسیله میخواد. چهارمش، مگه قراره ئی سر و صدا چه قدر طول بکشه مگه؟ پنجمش…»
دایی حرفش را برید: «پول و وسیلهشه خدا جور میکنه. ولی خیالت راحت. سر و صداها حالا حالاها تموم نمیشه.» صفحه ۷۴}
بخش بعدی در ماهشهر و اردوگاه جنگی به ادامهٔ کشمکش داستان میپردازد. این کشمکشها، پی در پی در داستان ادامه پیدا میکند و نشانههایی از این کشمکش به شیوههای متفاوت و هنرمندانه در داستان گنجانده میشود.
{این طور که خاله تعریف میکرد جاشکولها موجودات ترسناکی بودند که از اعماق زمین آمده «بودند و فقط شبها ظاهر میشدند… جاشکول داشت به ما نزدیک میشد… خاله گفت «اگه حمله کرد، من شکارش میشم و تو در برو. اینجا نمونیها!» باورم نمیشد. گفتم «چی میگی؟» گفت «همین که گفتم. تو حیفی. هنوز زوده به دست این جاشکولهای لعنتی خورده بشی. فرار کن.» صفحه ۱۳۷}
گویی جاشکولها همهٔ آن چیزهایی بود که روح هستی را آزار میداد؛ از بیمهریهای پدرش تا جنگ و آوارگی.
در فصل آخر داستان کشمکش راوی حل شده و به اصطلاح «گره گشایی» صورت میگیرد و اوج داستان جایی ست که پدر هستی برای نجات او خودش را به خطر میاندازد.
{صدایی از آن طرف در گفت «وا کن»… صدای بابا بود… اسم خودم راکه شنیدم، قلبم از سینه کنده شد… تو دلم گفتم «یا امام علی!»… از اتاق دویدم…. صدای بابا پشت سرم بود «وایسا هستی… کاریت ندارم».. نزدیکم رسیده بود. یک مرتبه صدای سوت آمد… فریاد زد «بخواب عزیز بابا!» و خودش را انداخت رویم. صفحه ۲۴۳}
آخرین بخش یا فرجام داستان جایی شروع میشود که رویدادها آهنگی کند به خود میگیرند کنش افتان اتفاق میافتد و ما میفهمیم که داستان به زودی پایان خواهد یافت. کشمکش راوی حل شده و میتواند واکنش متفاوت از خود نشان دهد و به آرامی دستش را باز کند.
{مشتم با لرزشی گنگ باز شد. یک ماهی کوچک بود. یک ماهی تراشیده شده از هستهٔ خرما و به رنگ هستهٔ خرما. صیقلی و سوهان خورده و قشنگ. روی تنهٔ ماهی با خط قشنگی نوشته شده بود: هستی.» صفحه ۲۶۲}
راوی_ زاویه دید داستان:
تجربهٔ مخاطب از جهان مشهود با تجربهٔ خواندن این داستان هم خوانی دارد و آنچه باعث سمت و سوی واقع گرایانه این داستان است انتخاب مناسبترین زاویه دید برای این داستان است.
روایت داستان از زبان نوجوانی ست که خود در شرایط آغازین جنگ و جنگ زدگی ست و شاهد رویدادهایی است که اصالت خاصی به روایتش میبخشد، آنچنان که زاویهٔ دید دیگر این اجازه را به مخاطب نخواهد داد. راوی هر داستان یا از درون جهان آن داستان با خواننده سخن میگوید یا بیرون از آن. در داستانهای رئالیستی درباره جنگ روایت راویای که خود یکی از شخصیتهای داستان است آن هم نه صرفا شخصیتی ناظر بلکه شخصیتی درگیر در کنش داستان میتواند معتبرتر یا موثقتر به نظر آید زیرا خواننده احساس میکند گزارشی دست اول و مستقیم از جهانی که در داستان برساخته شده است و از زبان یکی از اهالی آن جهان و کسی که با رویدادهای آن جهان بیگانه نیست حرف بزند. این زاویه دید به نویسنده این اجازه را میدهد تا توصیفهایی رئالیستی تکان دهندهای را در داستان بگنجاند. خواندن این مشاهدات و تجربههای شخصی حسی از واقع نمایی ایجاد میکند. این زبان کاملا با آنچه از چنین شخصیتی در چنین موقعیتی انتظار داریم مطابقت دارد. برای مثال جنبههای سبکشناختی توصیف راوی از صحنهای را بررسی میکنیم که هستی روی سر کف آلود پدرش آب میریزد.
{رو به من داد زد: «آب بریز ادبار.. چشام سوخت» و با دست کف آلودش کوبید به پام. درد عینهو برق هیکلم را لرزاند. گفتم: «نمیریزم، چرا میزنی؟ نمیریزم اصلا.»
گفت: «نمیریزی؟ تو به گور بابات میخندی.»
و باز دستش را دراز کرد که بزند توی پایم. خودم را کشیدم عقب. گفت: «کجا رفتی بوزینه؟» صفحه ۱۹۶}
راوی در این صحنه برای چندمین بار توسط پدرش تحقیر شده است. جلوی همسایهها و حتی پسر همسایه. نکته مهم در سبک روایت داستان این است که راوی بار عاطفی داستان را به دوش میکشد و نویسنده جملات کوتاه یا جوابهایی را برای بیحوصلگی و فرار از پاسخ دادن برای او انتخاب میکند، تا نشان بدهد که هستی به شرایطش و حتی به هویتش هم اعتراض دارد و آن را نمیخواهد.
حسنزاده از من راوی شاهد و ناظر سود میجوید. از خصوصیات راوی شاهد به جز ایجاز در کلام و مستند کردن آنچه رخ داده است میتوان به قضاوت نکردن و بیطرفانه بیان کردن رخدادها اشاره داشت، اما در این داستان راوی ناظر نه تنها بیطرفی خود را اعلام نمیکند بلکه احساسات و افکارش را با عنوان یک نوجوان معترض به شرایط حاکم بر زندگیاش، به زبان میآورد و با مخاطب در میان میگذارد.
{…بابات اجازه میده؟» «بابا؟ کدوم بابا؟ ابی که بابای مو نیست»… خاله سفت بغلم کرد «برو بچه فیلم هندی بازی نکن. مونم وقتی هم سن تو بودم تا بابای خدا بیامرزم میگفت اشد و مشد، میزدم زیر گریه. فکر میکردم بچهٔ ئی خانواده نیستم…»…. اشک توی چشمهایم جمع شد و پلکهایم داغ شدند… کمی آن طرفتر کپه ریگ بود. خاله ذوق کرد «بیا برا یه قل دوقل ریگ پیدا کنیم..» نمیتوانستم از ذوقش ذوق نکنم و نه بگویم… صدای بوق کشتی آمد. دلم هری ریخت. صداش خیلی ترسناک و بلند بود. خاله گفت: «کشتی بابات داره میره. نمیخوای باهاش بری؟» برای کشتی دست تکان دادم و به حرف خاله خندیدم. گفتم: «یه روز میرم. حالا با کشتی یا بیکشتی» صفحه ۱۳۴}
شخصیتپردازی داستان:
شیوههای شخصیتپردازی
شخصیت به خودی خود دیدنی و درک کردنی نیست این وظیفه نویسنده است که آنچه درمورد شخصیت داستانش میداند را در اختیار خواننده قرار دهد. هر نویسندهای میتواند به دو شکل این کار را انجام دهد: رفتار و گفتار. به واسطهٔ این روشها نویسنده، شخصیت را به نمایش میگذارد و هویتش را آشکار میکند. شخصیت با اقرار نویسنده ترسو نمیشود بلکه با رفتار و گفتارش در خلال داستان ترسو بودنش را به نمایش میگذارد.
در شخصیتپردازی تصویری از گفتوگو، توصیف، نام گذاری و رفتار و عمل استفاده میشود. شخصیتپردازی حسنزاده بیشتربه واسطه گفتوگوها و اعمال کاراکترها خودش را نشان میدهد. هیچکدام از شخصیتها حتی شخصیتهای فرعی در این داستان منفعل نیستند و در جریان داستان ساخته میشوند؛ از راننده تاکسی که آنها را از بیمارستان در شروع داستان میبرد گرفته تا مش سیف الله که خواستگار خاله نسرین میشود و یا زن مسافری که پشت هستی روی موتور سوار میشود و به آبادان بر میگردد، همهٔ شخصیتها ساخته و پرداخته میشوند.
اما در مورد شخصیت اصلی که حسنزاده با تمرکز بر روی او، شاید به نوعی میخواسته حضور برابر زنان و مردان را دوشادوش هم در صحنه جنگ نشان بدهد، کمی قابل تعمق است. به نظر میرسد در پرداخت این شخصیت اغراق شده است. نوجوانی که در فصل آغازین قصه به نظر ۸ ساله میرسد، جاییکه از شستن مرزها با آب و صابون به جای پاکسازی استفاده میکند، چطور میتواند دختری باشد که جسورانه سوار بر موتور به شهر درگیر جنگ؛ آبادان بازگردد. مقایسه کنید هستی را در دو موقعیت مختلف: «فکر کردم چه طوری مرزها را پاک میکنند، با آب و صابون یا گازوییل؟» صفحه ۱۷
«گفتم: «چی میگفت این آقای ریش فعال؟» با خنده گفت: «مودب باش! داشت دربارهٔ بچههای بیش فعال حرف میزد» گفتم: «خودم فهمیدم. ولی مو حالا جیش فعالم» صفحه ۱۱۵
حتی اگر مخاطب برگشتن هستی به آبادان را به حساب بیعقلی و هیجان زده شدن هستی بگذارد قابل پذیرش نیست. چیزی که در شخصیتپردازی هستی قابل اعتناست نگاه هوشمند حسنزاده برای پرداختن به ابعاد مختلف شخصیت هستی است. در ظاهر حسنزاده در داستانش از هستی دختری میسازد که دلش میخواهد مثل پسرها قوی باشد.
«دلم نمیخواست مثل دخترها بلوز و دامن بپوشم. دلم نمیخواست موهایم را بلند کنم و بریزم روی شانههایم یا از پشت ببندمشان. از ژیگول بازی و لاک زدن هم خوشم نمیآمد… من عاشق ژیمناستیک و فوتبال بودم…. میتوانستم بیست سی تایی رو پایی بزنم. شوتهایم سنگین و برزیلی بود. تازه یاد گرفته بودم قیچی برگردان بزنم» صفحه ۲۷
اما همین دختر در خیلی جاها مثل دیگر دخترها شکننده، دلسوز و عاقل میشود؛ {بابا پاکت سیگارش را از جیب در آورد و یواش گفت: «تو فهمیدی؟» گفتم «چیه فهمیدم؟»… گفت: «خیس شدن شلوارم». خودم را زدم به نفهمی: «بیخیال بابا نگا مال مونم خیسه» سرش را پایین انداخت و لبخند زد. }
حسنزاده به راحتی از پس متغییر بودن شخصیت هستی به دلیل نوجوانی و عدم ثبات شخصیتش برمیآید البته اگر فصل اول را در مورد شخصیتپردازی هستی و سنش نادیده بگیریم.
{بچههای کوچه خیلی خوب بودند فقط یک چیزشان بد بود وقتی دعوا میشد به هم فحش میدادند و یادشان میرفت که من دخترم. من اولش، از خجالت داغ میشدم، ولی بعدش عادت کردم… انگار حرفهای بدبدشان را نمیشنیدم. صفحه ۲۸}
حسنزاده در مورد شخصیتهای دیگر داستان هم بیتفاوت نبوده و در پرداخت آنها سنگ تمام گذاشته است. پدر بیسوادی که بیشتر کلمات را اشتباه میگوید اما به ظاهرش حسابی میرسد و در بدترین موقعیت هم مراقب ظاهرش میماند و نگاه مرد سالارانهای به زندگی دارد در حالیکه خودش آدم ترسویی است.
مادر که مهربان است و سعی میکند رابطه تلخ بین هستی و پدرش را با شوخیهایی که میکند متعادل کند. نقش حامی او در مورد همه افراد خانواده عملی است نه طرف هستی را زمین میگذرد و نه شوهرش را.
خاله نسرین که برای هستی شهرزاد قصههایش است و تنها کسی است که او را درک میکند و به دلیل تحصیلاتش و اینکه در شهر بزرگتری زندگی میکند به نیازهای نوجوانانه هستی توجه بیشتری نشان میدهد.
دایی جمشید که شاید جای پدری باشد که هستی آرزویش را دارد. مردی که تواناییهای او را جدی میگیرد. با او در مورد موتور، تمیز کردن ژیگلورش و کار کردن با اسلحه میگوید و تمایزی بین اینکه او دختر است یا پسر قایل نیست.
حسنزاده حتی به شخصیتهای فرعی دیگر مثل مش سیف الله یا منصور و ولی و… به اندازهٔ نیاز پرداخته است کاری که تنها از یک نویسنده توانا ساخته است.
برای نام گذاری شخصیتها؛ حسنزاده سعی کرده تا آدمهای داستان واقعیتر به نظر برسند. نام شخصیتها آنقدر عادی ست که برای هر کس دیگری با همین اسمها هم میتوانست چنین قصهای اتفاق بیافتد. تنها نام هستی آن هم در آن بازهٔ زمانی کمی نامتعارف به نظر میرسد که میتوانست نامی باور پذیرتر برای شخصیت اصلی انتخاب کرد. نویسنده با نشان دادن یک خالهٔ تحصیل کرده و مادری که کتاب خوان است، انتخاب این نام را توجیه کرده است. اما برای داشتن یک شخصیت خاص، شاید نیاز به انتخاب یک اسم خاص بوده است تا همیشه در ذهن مخاطب ماندگار شود.
توصیف درون شخصیتها:
حسنزاده از هستی دختری ساخته که دختر بودنش را مانع آزادیاش میداند، طوری که نگاه او به پیرامونش هم همین گونه است.
{از اینکه دستم توی گچ زندانی شده بود، خوشم نمیآمد. حس میکردم خودم هم زندانیام….. آسمان سرمهای بود و پر ستاره. نخل وسط حیاط نمیگذاشت ماه را خوب ببینم. انگار ماه پشت نردههای پنجره بود. صفحه ۲۴}
توصیف ظاهری شخصیتها:
حسنزاده به طور مستقیم به توصیف ظاهر شخصیتها نپرداخته است، بلکه در خلال داستان ما به ظاهری از آنها دست مییابیم.
{با اینکه هزار تا سیگار کشیده بود هنوز هم عصبانی بود…. بابا حرف که میزد آب از سبیل سیاهش میچکید…. پاچههای شلوارش را بالا زده بود و با عینک دودی، توی یک دستش جارو بود و دست دیگرش مارلوله. …. خاله به دایی جمشید نگاه کرد که با هیکل درشتش چسبیده بود روی زین موتور. ….. باز کردم، اول مشتم را و بعد چشمهای بادامیام را. }
گفتوگوهای داستان:
استفاده از گفتوگو برای پرداخت شخصیت قابل توجه است و گفتوگوهای این داستان از عناصر مهم داستانپردازی حسنزاده است. مثل گفتوگوی بین هستی و پدرش در پایان داستان که به خوبی نمودار رفتار و خواستههای درونی هر یک از آنهاست؛
{بابا… گفت: یک به یک مساوی
گفتم: چی مساوی؟
گفت: یه بار جونمه خریدی، مونم یه بار جونته خریدم. بیحساب شدیم.
… بالاخره گفت: یه چیزی میخواستم بگم که سختمه.. ولی میخوام بگم که دلم سبک بشه… راستشه بخوای… مو… چیزم… اول باید قول بدی یه کسی نگی.
گفتم: خیالت راحت راحت
گفت: مو… خیلی میترسم… یعنی چه طور بگم… آدم ترسویی هستم… از بچگی ئی طور بودم، ترسم دست خودم نیست… بچه که بودم، تنها بودم….. حالا فهمیدی؟
گفتم: چی رو؟
گفت: که مو با دایی جمشیدت زمین تا آسمون فرق دارم. که نباید ما دو تایه با هم مقایسه کنی؟… حتی با خودت هستی…. راستشه بخوای هستی، مو بیشتر وقتها به تو حسودیم میشه…. تو که بچگیت ئی طوری هستی، جوون بشی چی میشی؟ }
از خلال گفتوگوها میتوان تضاد میان شخصیت پدر و دایی جمشید با عنوان یک مرد را دید. در رمان هستی دیالوگها زنده محکم و تاثیرگذارند. اتفاقات داستان به واسطه دیالوگها به زیبایی به تصویرکشیده میشوند. حسنزاده بیشتر فضاسازیها و شخصیت پردازیاش را با گفتوگو ایجاد کرده است.
نثر، زبان و لحن داستان:
زبان شخصیتها:
نویسنده با وسعت استفادهاش از ضرب المثلها، لغات و اصطلاحات منطقه جنوب، استفاده از زبان محلی و واژگان محلی در کنار واژههای امروزی و استفاده از ادبیات فولکلور زبان اثر را در ذهن مخاطب ماندگار کرده است.
شخصیت اصلی داستان «هستی» است و چون راوی اول شخص است و داستان از زبان او روایت میشود در نتیجه زبان او به عنوان شخصیت محوری بر فضای داستان سایه میافکند و در حقیقت پس زمینه بوم رمان را رنگ میزند. هستی در تمام طول داستان از این زبان جدا نمیشود. زبانی که نوجوانی راوی را نشان میدهد. مثلا «فرق سرم را ماچید» و یا «بابا شلانه شلانه آمد» از زبان معیار فاصله دارد اما راوی را میشناساند.
شخصیتهای دیگر هم هرکدام زبان خودشان را دارند و به واسطه زبانشان خواننده به درکی از شخصیت و موقعیت اجتماعی و خانوادگیشان میرسد. عوامل زبانی زیادی در این رمان وجود دارد که هویت زبانیشان هویت مکانی و زمانی رمان را افشا میکند. مثل استفاده از ضرب المثلها و قصههایی که به موازات داستان در ذهن هستی جلو میرود.
کاربرد کلمات محلی و اقلیمی که از طریق ساخت زبان آدمها، آنها را در ظرف زمان و مکان رمان جا میاندازد در طی داستان فراوان به کار رفته است. کلماتی که هم به واسطه متن و هم زیر نویسها معنا گشایی میشوند و مخاطب را با زبان آن اقلیم بیشتر آشنا میکند. زبان داستان معیار است و تنها در دیالوگها از زبان محاوره استفاده شده است. لحن شخصیتها در کل فضای داستان انعکاس دارد. جاییکه ناراحت، معترض یا عصبانی و… میشوند با استفاده از واژگان مناسب، لحن به مخاطب القا میشود. البته لحن هستی در بخش اول داستان متناسب با سن او نیست که این برداشت از رفتارها و حرفهای او حاصل میشود.
محیط (زمان _مکان) داستان:
زمان روایت حال است. حالی که در گذشتهٔ تقویمی اتفاق افتاده است و به شکل خطی دنبال میشود. نشانهها مکان داستان را جنوب ایران، ابادان و ماهشهر اعلام میکنند. حسنزاده با زبان، اسامی خاص محلی، مکان و زمان داستان را به درستی به مخاطب میشناساند.
حال و هوا یا فضاسازی داستان از طریق وضعیت جنگی ایجاد میشود. به طور کل میتوان گفت حال و هوای داستان حکایت از جنگ و آوارگی دارد. مجموع واژههایی که حسنزاده در روایت اثرش استفاده کرده است، وضعیتی را در ذهن متبادر میکند که به ژانر داستانهای رئالیستی جنگی همخوانی دارد.
مضمون داستان:
مضمون این داستان حول دو محور میچرخد:
مضمون اول؛ با محوریت روانشناسی و هویتشناسی فردی شخصیت اصلی داستان؛ نوجوان دختری که دلش میخواهد پسر باشد.
مضمون دوم؛ با محور تاریخی آغاز جنگ ایران و عراق و مواجهه مردم آبادان و خرمشهر با این تهاجم.
به نظر میرسد که مخاطب با یک رمان جنگی رو به رو است؛ اما حسنزاده با هوشمندی آغاز جنگ را در بستری رئال در قالب داستان زندگی دختر نوجوانی که به دنبال هویت و جایگاهش به عنوان یک زن میگردد، قرار داده و با گفتن اتفاقاتی که بر این نوجوان میگذرد جنگ را هم به شکل یک داستان درون متنی در دل داستان هستی در آورده است. هر چه در داستان جلو میرویم میبینیم که داستان جنگ هم کم کم خودش را از دل داستان هستی جدا میکند و خودی نشان میدهد.
از نکات دیگر قابل اعتنای فرم رمان استفاده نمادین نویسنده از فولکلور و افسانههای قدیمی کودک و نوجوان (دخترای ننه دریا و قصه پریا) در متن رمان است. استفادهای که در خدمت رمان است و کاملاً در تار و پود آن تنیده شده است و به ژرف ساخت داستان کمک میکند.
هر چند ساختار و پی رنگ اثر در لایه درونی خود، حول محور جنگ و تبعات آن میگردد، اما رمان در محتوا هم لایه دیگری دارد و آن تلاش و کوشش دختر نوجوانی است که با وجود شرایط جنگ، آوارگی و نادیده گرفته شدن دختران کارهایی انجام میدهد که از عهده پسرهای هم سن و سالش هم بر نمیآید.
نکته قابل تامل دیگر این رمان در مضمون و محتوای طنزی است که در سراسر رمان وجود دارد. پیش از این حسنزاده تبحر و خلاقیت خود را در استفاده از طنز در داستان نشان داده است. طنز در رمان هستی هم نقش خود را به خوبی در خدمت داستان، ایفا میکند و به باورپذیری بیشتر اثر کمک میکند. اینکه در تمام لحظات ناراحت کنندهٔ زندگی ما، لحظههای طنزآلودی هم وجود دارد که به ما انرژی ادامهٔ زندگی را میدهد.
پایان داستان:
پایان داستان هستی باز و رو به گسترش است. جنگ تمام نشده است و مخاطب نمیداند که چه اتفاقاتی سر راه هستی قرار خواهد گرفت.
حسنزاده از آدمهایی میگوید که با وجود علاقه به همسر، مادر و زندگی خانوادگیشان به جنگ میروند. تحول بزرگی مثل جنگ لازم است تا آدمهای داستان هویت خود را در این جریان آشکار کنند. مثل پدر هستی که در آخر، علی رغم ترسش از جنگ به آبادان بر میگردد تا دخترش را نجات بدهد و وظیفهاش را که حفظ کیان خانواده است انجام دهد، در حالیکه این بار گفتن از ضعفهاش هم او را نمیترساند. هستی و خانوادهاش، بخشهای آشکار و پنهان ِ ما و فرهنگمان را در خودشان حل کردهاند. جنگ را؛ فقر و بغض و حسرت را؛ و تجاربی که به واسطهٔ تجربهٔ زیستن در شرایط جنگ برایمان به ارمغان آورده است. خواندن داستانهایی با ماهیت جنگ، بهتر از هر کتاب تاریخ مستندی میتواند رویدادها را هنرمندانه در ذهن مخاطب تصویر کند و به خواننده شناختی عمیق از فاجعهای به نام جنگ بدهد. در این داستان علاوه بر جنگی که بین ایران و عراق رخ داده معضل خانوادهها کاویده میشود. شاید هیچ کتاب مستندی دربارهٔ جنگ به آنها با ذکر جزییات اشاره نکرده باشد؛ از این نظر داستان حسنزاده هم به لحاظ فکری و هم حسی تاثیرگزار است. داستان هستی به طور قطع مخاطب نوجوان را نسبت به هویتش حساس خواهد کرد.
پی نوشتها:
– ولچل، سندی. (۱۳۸۷) «فقط پنج دقیقه فرصت دارید». کتاب داستان همشهری. س۱. ش۱. صص ۱۴۹-۱۵۱
– فورستر، ادوارد. (۱۳۶۹). جنبههای رمان. ترجمه ابراهیم یونسی. تهران: نگاه
– مارتین، والاس (۱۳۸۶). نظریههای روایت. ترجمه محمد شهبا. تهران: هرمس