سه تابلو از روزهای انقلاب/ چاپ شده در همشهری داستان(بهمن ۱۳۹۴)
برداشت اول
ناشر طرح جلد كتاب را فرستاده كه ببينم. از طرح چاپهاي اول تا سوم كتاب راضي نبودم. شبيه پوستر فيلم فارسي شده بود. اما اين يكي خوب است و گيرايي دارد. يك چمدان است و يك لنج بزرگ و بچههايي كه براي خود ناخدابازي ميكنند. رمان «عقربهاي كشتي بمبك» صاحب جلد تازهاي ميشود كه برايم زنده است.
اولین بار، وقتی به کتابخانهی کانون پرورش فکری رفتم، خیلی حیرت زده شدم. نه فقط از دیدن آن همه کتاب، از دیدن فضایی بزرگ و روشن و رنگی رنگی. جایی كه سر و كارش با بچهها بود ولي با مدرسه فرق داشت. اصلاً دنيايي بود براي خودش. کتابدارها و مربیهای پر حوصله و دلسوزی داشت که نهتنها ذرهای از خشونت معلمها در وجودشان نبود، بلکه با بچهها دوست و رفیق بودند. پانزده سالم بود و در گروه تئاتر فعال بودم. در حقیقت آنجا بود که با جهانی آشنا شدم که در خواب هم نمیدیدم. همانجا بود که با خودم هم آشنا شدم.
آبادان دوتا کتابخانه داشت. یکی در منطقهای متعلق به طبقهی متوسط شهری در پارک کودک احمدآباد و دومی که تازه راه افتاده بود در منطقهای محرومتر ساخته شده بود. جایی که بچههایش به دعوا و گردنکشی معروف بودند. محلهاي به نام تانکی ابوالحسن. کسی چه میداند شاید عمداً کتابخانهی شماره دو را آنجا ساخته بودند، بلكه تعادل برقرار شود.
عکس: سال ۱۳۵۵ با دوستانم در کانون پرورش فکری (کتابخانه شماره یک آبادان)
کتابخانهی شماره یک کوچک بود و سالن نمایش نداشت. هر پنجشنبه عصر، ما زودتر از مربیمان آنجا جمع میشدیم، میز و صندلیها را جمع میکردیم، زمین را تی میکشیدیم و فضا را برای تمرین و بازی آماده میکردیم. آنجا به جز بازی و تمرین کار دیگری هم میکردیم. قصهخوانی، شعرخوانی و نقادی. مربی ما (امیر برغشی) که خداوند نگهدارش باد، دانشجوي دانشكده هنرهاي زيبا بود و هر پنجشنبه آنچه در قلب کشور میگذشت را با خودش به آبادان میآورد و به وجودمان میریخت. حتی حرفهای سیاسی و بحثهاي روشنفکری.
کتابخانهی شمارهی دو، هم نو بود و هم بزرگتر. کمکم گروه ما از کتابخانهی شماره یک میرفت شماره دو تا آنجا تمرین کند. چون آنجا سالن نسبتاً بزرگ و موکت شدهای داشت با دیوارهای بلند قهوهای و چراغهایی که حال نورافکن را داشتند و نورهای متمرکز میپاشید کف سالن. زیر نور که میایستادیم، ابهت یک بازیگر واقعی را پیدا میکردیم.
ولی بچههای شماره دو از ما خوششان نمیآمد. به نظرشان ما بچه سوسول بودیم. مسخرهمان میکردند و اگر دستشان میرسید و تنها گیرمان میانداختند کتکمان میزدند. برای همین ما همیشه گروهی میرفتیم و میآمدیم. پسرها بیشتر مراقب دخترها بودند و یک جورهایی نقش بادیگارد را برایشان بازی میکردند. شماره دوییها اگر دق دلیشان را سر خودمان نمیتوانستند خالی کنند، زورشان که به دوچرخههایمان میرسید. براي همين گاهی پُرباد میرفتیم و پنچر برمیگشتیم. ولی ما خیالمان نبود، نوجوان بودیم و کلهمان پر از باد بود. بادی که از کشف دنیای جدید مستمان میکرد. اسم شاعرها و نویسندههای جدید را یاد گرفته بودیم و لابهلای کتابهای درسیمان کتابهای صادق هدایت و گلشیری و فروغ و سهراب و دولتآبادی و احمد محمود رخنه کرده بود. یواشکی به رادیوهای خارجی گوش میسپردیم که ادبیات رسمی رادیوهای خودمان را نداشت. که به شخص اول مملکت نمیگفت اعلیحضرت. میگفتند شاه و ما از این نام غیرمتعارف کیف میکردیم.
آن زمان ذهن نمایشیمان پر از استعاره و نشانه و سمبل بود. پر از دیوهای سیاه که سمبل ظلم و ستم حاکم بودند و خروسهایی که سحرگاهان برای بیداری مردمان آواز سر میدادند. مردمانی که نمیخواستند از خواب غفلت بیدار شوند و آخرش قهرمانی میآمد و دیو سیاه را میکشت و زندانیها را آزاد ميكرد و به چشمهاي مردم نور و روشنایی میبخشید.
«ــ دلنگ دلنگ! شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب کرد
کُلّی برنج تو آب کرد:
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین!
ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو قبله کردیم.
از وقتی خَلق پاشد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمیشیم
دیگه اسیر نمیشیم
هاجَستیم و واجَستیم
تو حوض نقره جَستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونهمون رسیدیم…»
تابستان سال ۵۷ از شعرهای شاملو و سیاوش کسرایی و چند شاعر دیگر نمايشنامهاي نوشتيم و اجرا كرديم. هم در كتابخانههاي كانون و هم در سطح شهر. اما جلوي اجرايمان را گرفتند و نگذاشتند به هفت شب بكشد. من اولین بار نام ساواک را آنجا شنیدم. راستش فكر ميكردم ساواك اسم يك آدم است وقتي ميگفتند ساواك گفته ديگه اجرا نكنيد. بعدها فهميدم ساواك پديدهاي است براي خودش. پديدهي خوفناكي كه از كنار هم گذاشتن حرف اول پنج كلمه تشكيل شده. «سازمان اطلاعات و امنيت كشور».
کمکم رابطهی بچههای شمارهی دو با ما خوب شده بود و ما نمایشهای مشترکی با آنها بازی کردیم. ولی هنوز زیر پوست دوستیها آن تفاوتها احساس میشد. بگذریم که ما هم خودمان را روشنفکرتر از شماره دوییها احساس میکردیم.
روزی یکی از بچههای شماره دو، یکی از همانهایی که ما را مسخره میکرد، صدايم کرد و گفت: «فرهاد! بیا بریم بیرون باهات کار دارم.»
گفتم: «چیکارم داری؟ همین جا بگو خو.»
گفت: «ولک نترس، نمیخوام زیر باد کتک شِلالت کنم، کارت دارُم. چرا رنگت پریده.؟»
دل را به دریا زدم و همراهش رفتم بیرون. آن روز تنها بودم و بچههای دیگر گروه تاترنبودند. جلوی در کتابخانه گفتم: «چیکارم داری؟»
گفت: «بیا اییطرف، کسی نباشه.» و رفت پشت ساختمان کتابخانه. هیکلش دوبرابر من بود. با نگاهم دنبال آشنایی چیزی گشتم که نبود. حتی نگهبان کتابخانه هم آب شده بود و رفته بود توی زمین. پسری که مرا دنبال خودش میبرد اسمش سعید بود. وقتی از ساختمان آجر قرمز کتابخانه دور شدیم و نشستیم روی یکی از نیمکتهای پارک گفت: «دهنت قرصه؟»
گفتم: «برا چی؟ چی شده مگه؟»
گفت: «قرص یا نه؟ همینه بگو، خلاص.»
گفتم: «قرص قرص… خیالت راحت.حرفته بزن ببینم چی میگی.»
گفت: «یه چیزی میخوام بهت بگم، نباید به کسی بگی.» چشمهای درشتش تو صورت سبزه و گوشتالودش دودو میزد. لبهای تيره و قلوهايش تمام کادر نگاهم را پر کرده بود. گفت: «مو یه گروه تشکیل دادم، میخواستم بگم تو هم بیو تو گروه ما.»
گفتم: «گروه؟»
گفت: «ها گروه.» و حرفش را اصلاح کرد: «باند. اسم باندمون هم باند عقربه.»
گفتم: «عقرب؟ که چی کار کنیم؟»
گفت: «پاسبانها و ساواکیها رو درو میکنیم.»
خیلی جدی بود. اصلاً شوخی نمیکرد. قلبم تو سینهام به گرومپ گرومپ افتاد. گفت: «نمیخواد بترسی.» لابد فهمیده بود من اهل خشونت و کشت و کشتار نیستم که گفت:«فکر و نقشه با تو، کشتن و لاشه توی شط انداختن با ما.»
حالا دیگر آشکارا پاهایم میلرزید. گفتم: «با چی میکشین؟ اسلحه؟»
از زیر کاپشنش خنجری بیرون آورد و چشمهایش درخشید. اولین بارم بود که خنجری را از نزدیک میدیدم. با خنجرهای چوبپنبهای نمایش خیلی فرق داشت. برقش با برق خنجر شعرهای انقلابی هم زمین تا آسمان تفاوت داشت.
البته باند ما هیچوقت دست به كاري نزد. سیل انقلاب تندتر از این حرفها بود. چند روز بعد سعید را ديگر نديدم. اما آن خاطره که چندين سال بعد اساس یک رمان را شکل داد: «عقربهای کشتی بمبک».
برداشت دوم
ما، منظورم من و بچههاي گروه تئاتر است، در ادامهي بزرگ شدن و پوستانداختن كارهاي ديگري هم انجام ميداديم. مثلاً به تقليد از شاعراني مثل احمد شاملو كه شعرهايش را بر روي نوار كاست اجرا كرده بود، در تدارك يك نوار بوديم، البته با شعرهاي انقلابي و شورانگيز. الان به درستي يادم نيست چه شعرهايي بود، چون شعرها را يكي از بچهها كه نامش اسماعيل بود انتخاب ميكرد. او كتابهاي جلد سفيد زيادي داشت كه زيرزميني چاپ شده بودند. شعرها را از دل اين كتابها بيرون ميكشيد.
من و اسماعيل دوتا ضبطصوت روبهروي هم قرار ميداديم. از همين ضبطصوتهاي معمولي يك كاسته. يكي از آنها آهنگ پخش ميكرد و دومي كارش ضبط صدا بود. سيم رابطي در ميان نبود. در اتاق را كيپ ميبستيم كه صداهاي بيرون ضبط نشود. من تكلمهام بد نبود. اسماعيل مسئول پخش آهنگ و كم و زياد كردن ولوم بود و من هم بايد با اشارهي چشم و ابروي او ميخواندم يا سكوت ميكردم. اولش آهنگ پر طنيني آغاز ميشد. شور اميروف بود يك دقيقه بايد صبر ميكردم تا آهنگ اوج بگيرد. بعد اسماعيل كمكم دگمهي ولوم را ميچرخاند و صدا را كم ميكرد و به من اشاره كه بخوان! ميخواندم:
بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری دشمن
اما
ای سرو ایستاده نیفتادی …
اينجا آهنگ دوباره بايد اوج ميگرفت. چند ثانيه بعد ولوم دوباره كم ميشد و آهنگ ميرفت زير صداي من:
این رسم توست که ایستاده بمیری …
در تو ترانه های خنجر و خون،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است …
كار خستهكنندهاي بود. چِقچِق دگمهي ضبط و همهمهي صداهاي كوچه و مادرم كه گاهي بيهوا در را باز ميكرد وسطِ شورِ من و شورِ اميروف ميگفت: «چايي بيارم براتون؟»
همانجا بود كه من و اسي ميپُكيديم از خنده.
عصر همان روز سوار بر دوچرخه از خانه زديم بيرون. اسماعيل را رساندم جمشيدآباد كه خانهي خواهرش بود و خودم لك و لك پايدان زدم تا احمدآباد كه خانهي يكي ديگر از بچههاي گروه بود، يعني جمشيد خانيان. جمشيد خوشتيپ كرده بود و ميخواست برود بيرون كه رسيدم. برنامهي خاصي نداشت. غروب روزهاي تابستان هيچكس برنامهي خاصي نداشت. آفتاب كه از رمق ميافتاد، بيشتر مردم از خانهها بيرون ميزدند. آنها كه شركت نفتي بودند به باشگاهها و سينماهاي شركت ميرفتند و مردم عادي راهي مركز شهر ميشدند.
آن روز من و جمشيد رفتيم كتابفروشي نيما و چندتا كتاب خريديم. دیگر كتابهاي كودك و نوجوان راضيمان نميكرد و مشتري كتابهاي بزرگسالان بوديم. از ميان پچبچهاي كتابفروشي شنيدم كه مراسم سالگرد 28 مرداد به زدوخورد كشيده شده.
بعد از كتابفروشي راه افتاديم توي خيابان. فضاي شهر التهاب داشت و جابهجا پاسبانها ايستاده بودند. از كنار سينما خورشيد و ساختمان شهرباني كه رد شديم مامورها بيشتر بودند. كمي بعد خودمان را جلوي سينما ركس ديديديم. فيلم گوزنها را آورده بود. واي كه ما عاشق اين فيلم بوديم و سر تمرينهايمان بارها شعر گنجشكك اشيمشي را همخواني كرده بوديم. گویی داستانش مال خود خود ما بود. طی قراری ناگفته انگار همهی بچههای کتابخانه باید این فیلم را میدیدند. حتی سعید هم که سردستهی باند عقرب بود، همان روز به من گفته بود که میخواهد گوزنها را ببیند. من كه دوبار فیلم را در سينما شيرين ديده بودم. پدر يكي از دوستانم آپاراتچي این سینما بود و بارها ما را از در پشتي براي ديدن فيلم برده بود.
جلوي سينما ركس پابهپا شديم. ديدن يا نديدن مسئله اين است. دوباره ديدن يا دوباره نديدن مسئله همين بود. دوچرخههايمان را بستيم به نردههاي روبهروي سينما كه ساختمان دارايي بود. دوچرخهای آشنا به نرده بسته شده بود. به جمشید گفتم: «ایی دوچرخهی سعید نیست؟»
خبر نداشت. عجله هم داشتیم. جلوی باجهی بلیتفروشی دست كرديم توي جيبهايمان. اين جيب، آن جيب. جمع پولهايمان روي هم شد بيست و پنج ريال. لعنتي! پنج ريال كم داشتيم. كمكم منصرف ميشديم كه فكري به ذهنم رسيد. پدرم نبش بازار كويتيها، توي مغازهاي فروشنده بود. فروشگاه كوچك و يك دهنهاي كه در آن عينكهاي دودي و كمربند و فندك و اشياي لوكس ميفروختند.
تا چند دقيقهي ديگر فيلم شروع ميشد و ما فقط پنج ريال كم داشتيم. به تاخت رفتيم بازار كويتيها. پدرم توي مغازه نبود. چه شانسي! صاحب مغازه، حاجآقا زاهدي كه مردي اصفهاني بود پشت ويترين نشسته بود. سلام كردم و سراغ پدرم را گرفتم. گفت: «همين حالا رفت بيرون كار داشت.»
گفتم: «كي برميگرده؟»
گفت: «بيا بشين، تا نيم ساعت ديگه مياد.»
خداحافظي كردم و زدم بيرون. جريان را به جمشيد گفتم و او هم پكر شد. قرار گذاشتيم فردا شب برويم فيلم را ببينيم. آرام با دوچرخههايمان از مقابل سينما ركس گذشتيم. بعد رفتيم لين يك، مغازهي كوچكي آنجا بود كه براي فلافلهايش صف ميبستند. تند و آتيشن بود فلافلهايش. يك ساندويچ فلافل و نوشابهاي تگري خريديم. ساندويچ را نصف كرديم و نوشابه را به نوبت رفتيم بالا. كلي هم حرف داشتيم براي گفتن. ساعت ده شب از هم جدا شديم و نخود نخود، هركسي رفت خانهي خود. خانهي ما كه آخر آسفالت بود. نزديكيهاي رودخانهي بهمنشير. خسته خوابيدم.
صبح فردا، خبري مثل بمب توي شهر پيچيد. ديشب سينما ركس را آتش زدند و تقريباً همهي آنهايي كه تو سينما بودند كباب شدند… پاسبانها مانع از باز شدن درها و خاموش كردن آتش شدند… خيليها قابل شناسايي نيستند… بعضيها ميگفتند 400 نفر، بعضيها ميگفتند 700 نفر و بعضيها ميگفتند 1000 نفر توي آتش سوختند. متاسفانه سعيد هم جزو همين جماعت بود.
من و جمشيد تا چند روز تو بهت اين ماجرا ميسوختيم.
برداشت سوم
به جز نمايش و نوشتن، عشق ديگرم عكاسي بود. یک تابستان کار کردم و با 1000 تومانی که بابت دستمزد گرفتم یک دوربین یاشیکا خریدم. یک دوربین یاشیکا با فلاش شد هزارتومان. شاید هنوز هم فاکتورش را داشته باشم. بعد آن دوربین را با یک دوربین پنتاکس تاخت زدم و صاحب دوربینی شدم که لنزش عوض میشد و حرفهایتر بود. كمي بعد با پساندازم یک آگراندیسمان روسی خریدم پانصدتومان. و کمکم تانک ظهورِ فیلم و تشت و کاش و کاغذهای عکاسی خریدم. عکاسی ژرژ یونانی در آبادان معروف بود. بیشتر وسایلم را از ژرژ که مرد مسن و باحوصله و منصفی بود میخریدم.
بالای پشتبام خانهمان اتاقکی بود که انباری بود و خرتوپرتهایمان را آنجا میگذاشتیم. من بخشی از این اتاقک را تبدیل به تاریکخانهی عکاسی کرده بودم. تقریباً هر روز در آن فیلم و عکس چاپ میکردم. البته باید اعتراف کنم که وسیلههایم ارزان بودند و برای همین بیشتر وقتها کیفیت چاپ عکسهایم خوب نمیشد.
اما در گرفتن عکس پیگیر بودم. عکس از مردم، عکس از مکانها و عکس از مردم در مکانها. هنوز آرشیو تعدادی از عکسها را دارم. غروب یکی از روزها را هرگز فراموش نمیکنم. از تظاهرات برگشته و بوی دود گرفته بودم، مادرم را دیدم که نشسته جلوی در حیاط و سرش یکوری شده. مرا که دید بلند شد و بغلم کرد و بوسید. من تازه داشتم قد میکشیدم و هرچه دیلاقتر میشدم بغل کردنم برای مادرم سختتر میشد. در عوض هرچه دیلاقتر میشدم بهتر میتوانستم رو در روي پدرم بايستم و زل بزنم تو چشمهایش كه كاري به كارم نداشته باشد.
مادرم داشت خدا را شکر میکرد که من زندهام. داشت شکوه و شکایت میکرد که از صبح تا حالا دلش هزار راه رفته. وقتی رفتم توی حياط پدرم داشت سيگار ميكشيد. كمتر پيش ميآمد سيگار بكشد. گفتم: «چی شده؟»
جوابم را نداد. مادرم گفت: «دم ظهر مامورها آمدند همهجای خانه را زیر و رو کردند.»
گفتم: «دنبال چی میگشتند؟»
گفت: «قبر پدرشون. من چه میدونم. یه مشت عکس مکس از اتاق بالای پشت بوم هم بردند.»
«عکسهام؟»
داشتم دیوانه میشدم. با عکسهایم چه کار داشتند؟ پدرم سيگارش را انداخت گوشهي باغچه و با ابروهای در همش گفت: «فردا باید بریم آگاهي چندتا سئوال جواب بدیم.»
منظورش ساواک بود. گیج شده بودم. یک روشویی توی حیاط داشتیم که بالایش یک آینهی گرد داشت. پدرم صورتش را آنجا اصلاح میکرد. قبلاًها باید روی پاهایم بلند میشدم تا بتوانم خودم را ببینم ولی آن شب خودم را دیدم، صورتم را دیدم و سبیلم را که پرپشتتر از قبل شده بود. ته ریشم هم به سبزی میزد. مادرم برایم شام آماده کرده بود و برده بود توی اتاق.
به فردا فکر میکردم و این که چهکارم خواهند كرد. مادرم همینطور که برایم آب میریخت گفت: «تموم رختخوابها رو ریختند بیرون و ته و توی کمدها رو گشتند. حتی حمام و مستراح را هم وارسی کردند.»
لیوان را دستم گرفتم و یک جور دیگر نگاهش کردم. تشنه بودم. از ته لیوان اتاق را یک جور دیگر دیدم. مادرم همهی رختخوابها را چیده بود سرجایش به جز یکی از تشکها را. گفتم:«این چیه؟ مهمون داریم؟»
گفت: «نه. همون تشکیه که دوستش داشتی. خدا خیرشون بده. خیلی وقت بود میخواستم اینه از زير رختخوابها بیارم بیرون، نمیشد.»
گفتم: «حالا شد؟»
خندید. خنده و گریهاش قاطی شده بود. عادتش بود با گوشهی روسریش چشمهایش را پاک کند. تشک بزرگ بود، توش که میخوابیدم دستهام از کنارههاش بیرون نمیزد و مچ پاهایم از پایین نمیافتاد بیرون. مثل قایقی بود که مرا خوب توی خودش جا میداد. قایقی امن و راحت.
از آن سالها خیلی گذشته. دیگر عکاسی نمیکنم. ولی از عکسهای آن دوران یکی را خیلی دوست دارم. مردم مجسمهی شاه را پایین کشیدهاند. مردی نردبان گذاشته و رفته جای مجسمهی شاه ایستاده و دارد شکلک در میآورد و میرقصد.
ممكن است تاريخ بعضي از عكسها يادم برود ولي اين يكي هرگز.