بعضی از اتفاقهای همزمان بیآنکه بخواهیم تبدیل به داستان میشوند. یعنی ذهن دنبال جور کردن داستانی است که آن را به قسمت یا حکمت یا نیروی خارقالعادهای نسبت بدهد. اسفند سال ۸۸ بود که داستانی نوشتم برای نشریهی سهچرخه. از همان داستانهایی که هیچچیزش از قبل معلوم نیست و نویسنده خودش را به دست جریان داستان میسپارد. وقتی چشم باز کردم دیدم داستانی سه اپیزودی نوشتهام که شخصیتهایش هر کدام داستان خود را دارند و بی انکه بخواهند یا بدانند بر داستان دیگری تاثیر میگذارند. اسم داستان این بود: «چتری با ستارههای سفید»
حالا بعد از تقریبا ده سال آن داستان تبدیل به کتاب شده. اسفندماه است و کتابی که از اسفند آمده در همین اسفند بوی مرکب چاپخانه را لای ورقهای خود پیچیده. جالبتر اینجاست که اتفاقهای داستان مربوط به آخرین ساعتهای اسفند است و دغدغههای این ایام. گویی زمان برای آدمبزرگها به تندی در گذر است و برای بچهها متوقف شده تا گره از کار هم باز کنند.
از آنجایی که این داستان برایم به مثابه یک فیلم بود، دلم میخواست نوع تصویرگریاش با کادربندی و جزییات سینمایی باشد، ولی لزوماً سینما نباشد. حتی عکاسی صرف از زندگی نباشد. ناشر (انتشارات فاطمی) خیلی با این ایده همراهی کرد. چند تصویرگر اتود زدند و در نهایت خانم غزاله بیگدلو را پیشنهاد کردم که خوشبختانه همان بود که باید میبود. حتی فراتر از آن. زیرا او فقط مجری و مطیع اوامر سفارش دهنده نبود. بلکه خودش هم ایدههای خلاقانهای برای بهتر شدن کتاب داشت. به خاطر همین ایدهها و هماهنگیها بود که نام کتاب شد: «چتری با پروانههای سفید».