نقل از سایت مجله میدان آزادی| نویسنده یادداشت: مجید اسطیری
بیستم فروردین 62 سال پیش، در آبادان کودکی به دنیا آمد که بعدها یکی از محبوبترین نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان معاصر ما و زبان فارسی شد. او کسی نیست جز فرهاد حسنزاده که بسیاری از ما کودکی و نوجوانی و البته بزرگسالی خود را با آثار او سپری کردهایم و کتابهایش را برای کودکانمان خواندهایم یا در کنجی از کتابخانهمان برای روزگار نوجوانیشان جای دادهایم. امروز بیستم فروردین و سالروز تولد فرهاد حسنزاده است، به همین مناسبت آقای «مجید اسطیری»، نویسنده و منتقد، یادداشتی بر رمان «زیبا صدایم کن» اثر فرهاد حسنزاده نوشته است. در ادامه این ریویو را بخوانید:
خیلی خیلی تلخ! یک شکلات تلخ که در بستهبندی خوشرنگی پیچیده شده است. این هنر فرهاد حسنزاده است که مسائل تلخ را در قالبی زیبا عرضه کند. کتاب «زیبا صدایم کن» هم مثل دو رمان دیگر حسنزاده یعنی «هستی» و «عقربهای کشتی بمبک» درباره کودکان بدسرپرست است و اینبار بچههایی که یکی از والدینشان بیماری روانی دارد. معضل والدین ناکارآمد البته در این کتاب کاملا در کانون قصه قرار گرفته است. چند نکته درباره این رمان نوجوان:
1. اگرچه موضوع بسیار گزنده است اما فضایی که بین زیبا و پدرش در جریان است خیلی جالب و شیرین و پر از شوخی و مسخرهبازی است که همین فضا باعث ایجاد فرازهای قشنگی در کتاب شده که در ذهن ماندگار میشوند. مثلا یکهو وسط گشت و گذار در شهر میروند توی یک فروشگاه خوشخواب و با یک آدم باحال روبرو میشوند و چرتی میزنند. در واقع هنرمندی نویسنده در ساختن این فضای سرخوشانه پدر_دختری این دو شخصیت را از کل جامعه جدا میکند و به شکلی مشکل «خجالت اجتماعی» را از بین میبرد. تصویرسازیهای قدرتمند فرهاد حسنزاده فضای بین زیبا و پدرش را آن قدر دقیق ترسیم میکند که انگار آن دو در کنار هم کاملا از بقیه افراد جامعه جدا میشوند. با این که جایی برای رفتن ندارند چندان نگران این مسئله نیستند چون همدیگر را دارند. برای یک روز، روز تولد زیبا!
2. من نمیدانم آیا نویسنده به این موضوع فکر کرده که نوشتن از این همه رنج بچههای بدسرپرست میتواند مایهی عبرت و ایجاد یک حس کاتارسیس در بچههای با خانوادههای حمایت کننده باشد یا نه، اما فکر میکنم حتما این تاثیر را خواهد داشت. موقع خواندن «لالایی برای دختر مرده» اثر خواندنی حمیدرضا شاهآبادی هم همین فکر را میکردم مخصوصا که در آن کتاب ماجرای اصلی بیش از 100 سال پیش اتفاق افتاده بود که هیچکس، هیچ حقی برای بچهها قائل نبود؛ آن هم دختربچهها. مخاطبان این رمان (مخصوصا دخترها) نمیتوانند مصائب زیبا را ببینند و نسبت به پدر و مادر خودشان احساس قدرشناسی بیشتری نکنند. میشود گفت داشتن پدری در خانه بهتر از داشتن پدری در دیوانهخانه است!
3. زیبای این کتاب هم مثل هستی، شخصیت رمان محبوب «هستی» یک دختر کنشگر است که سختیهای زیادی کشیده. ساختن این طور شخصیتها به نظرم برای بچهها جالب است اما بعضی بچهها هم ممکن است نتوانند خودشان را جای آنها بگذارند. به هر حال خیلی از بچهها درونگرا و حساس هستند. شاید به همین ملاحظه است که زیبای این رمان آنقدر مثل هستی قالتاق نیست. ماموریت سختی که پدر به او سپرده، از جمله مخفی کردن طناب و خواب کردن نگهبان آسایشگاه را به خوبی انجام میدهد اما ابراز شادمانی چندانی نمیکند. فقط برای پدرش است که خودش را لوس میکند.
4. رنجی که کودکان میکشند به عنوان یک مسئلهی حل نشده در فلسفهی اخلاق، مورد توجه نویسندگان بزرگی چون داستایوفسکی و کازانتزاکیس و کامو هم واقع شده است. رمان «زیبا صدایم کن» اگرچه درباره یک نوجوان پانزده ساله است اما (جدا از اینکه بیتردید نوجوانان شهری این روزگار ضعیفتر از نوجوانان دهههای پیش هستند) از این جنبه ارزشمند است که نشان میدهد مواجهه با رنجی از این جنس چطور میتواند مایهی پوستاندازی کودک و وارد شدن او به دورهی نوجوانی شود. دورهای که قراردادهای زندگی تغییر میکند و نوجوان باید ایستادن روی پای خودش را تمرین کند. با این حال حسنزاده اصلا قصد قهرمانبازی ندارد. پایانبندی او بسیار لطیف است و دل مخاطب را به درد می آورد. وقتی ماموران آسایشگاه سر میرسند و پدر را میبرند زیبا تنها میماند. اما او بیکس نیست. یک نفر، گویا راوی یا حتی نویسندهی داستان به او زنگ میزند:
یکی نبود یکی بود
همه رفتند و زیبا تنها شد. هیچ کس با زیبا کاری نداشت. تو تاریک و روشن کوچهی بنبست ایستادم و رفتن ماشین را نگاه کردم. از تاریکی، روشنایی را دیدن خیلی خوب است. تو همه را میبینی و هیچکس تو را نمیبیند. اگر باران هم ببارد که معرکه میشود. بارانی که باد بکوبد به سر و رویت. این جای داستان بودم که شما زنگ زدید.
گفتید: «تو معلوم هست کجایی دختر؟»
این جور پرسیدنتان را دوست داشتم گفتم: «اینجا.»
گفتید: «اینجا کجاست؟»
گفتم: «زیر بارون. شما کجایین؟»
گفتید: «این جا.»
گفتم: «اینجا کجاست؟»
گفتید: «خونه» گفتید: «همه هستن» گفتید: «خیلی دلواپست شدیم از
هرکی فکر کنی سراغتو گرفتیم خیلی زنگ زدیم بهت چرا جواب ندادی؟»
گفتم: «نمیشد.»
گفتید: «یعنی چی نمیشد؟»
گفتم: «داستانش مفصله باید ببینمتون، پدر، حالا مگه چی شده؟»
گفتید: «خواستیم غافلگیرت کنیم نشد.»
گفتم: «چی شده؟»
گفتید: «یه ساعته با بچههای مؤسسه نشستیم تا بیای پونزده تا شمعو فوت
کنی و بهمون کیک بدی و برامون ساز بزنی و شادمون کنی ولی انگار نه انگار.
میخوای بیام دنبالت؟»
گفتم: «نه پدر خودم آروم آروم میام.»
حسنزاده به فراست گوشهای از فرآیندی طی شده را نشان میدهد تا بگوید نوجوانان بیسرپرست یا با والدین بدسرپرست نباید در برابر رنجها تنها باشند. احتمالا مسیری طولانی طی شده که زیبا، علیرغم داشتن پدر به مرد دیگری که قصد مراقبت از او را دارد بگوید «پدر»؛ این مسیر را نمیبینیم؛ اما مهم ذات اشاره به چنین مسیری و چنین حضوری است.