زیر سایه درخت بیعار (از مجموعه داستان‌ مار و پله)

مار و پله

زیر سایه درخت بیعار (از مجموعه داستان‌ مار و پله)

زیر سایه درخت بیعار (از مجموعه داستان‌ مار و پله) 214 314 فرهاد حسن‌زاده

زیر پل دو تا نوشابه‌ی تگری می‌خوریم و راه می‌افتیم. جاده صاف مثل کف دست است. باد هم که پشتمان است. یک پشته از خرمشهر تا آبادان نیم ساعته، دو پشته هم سه ربع ساعت. هر چه زور دارم جمع می‌کنم توی پا‌هایم تا خودمان را زود‌تر برسانیم.
کاظم سنگینی هیکلش را داده روی فرمان و رفته توی فکر. می‌گویم: «به ایی می‌گن شانس. وُلک از ایی بهتر نمی‌شه.»
می‌گوید: «خدا کنه همین طوری باشه که می‌گی.» بعد سرش را نیم دور می‌چرخاند طرفم: «خیلی دنبالُم گشتی؟»
– خیلی. دیگه یواش یواش داشتم ناامید می‌شدم. اگه پیدات نمی‌کردم باید می‌رفتم دنبال یکی دیگه.
بعد برمی‌گردد و خیره توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و می‌پرسد: «تو با گوش‌های خودت شنیدی که دو تا شاگرد می‌خواد؟»
یک لحظه پا نمی‌زنم، با دلخوری می‌گویم: «‌ها به حضرت عباس. مو کی به تو دروغ گفته‌ام کاظم! چه حرف‌ها می‌زنی‌ها!»
می‌گوید: «ناراحت نشو. آخه مو تا حالا هر چی سلمونی دیدم یا شاگرد نداشته یا اگه هم داشته یکی…»
باید ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کنم تا باورش بشود. می‌گویم: «دیشب ساعت هشت رفتم اونجا. خسته بودم از بس با گردن کج این طرف و آن طرف گفته بودم «آقا شاگرد نمی‌خواین؟». با خودم گفتم ایی دیگه آخریه. شد شد، نشد نشد. اول دیدم دکونش شلوغه و پنج شیش‌تایی مشتری داره. رو نداشتم که برم تو، بعد دل صاحب مرده‌مه را زدم به دریا و رفتم تو، ‌گردنمه هم کج نکردم. اول سلام کردم و بعد گفتم: «آقا شاگرد نمی‌خواین؟ دو تا بودند. یکی چاق بود با موهای فرفری و ریش پروفسوری و اون یکی لاغر بود و دراز و سبیلو. اون که ریش داشت پرسید: «چند سالته؟»
گفتم: «سینزه سال آقا، ولی همه کاری بلدیم. دستمون هم کج نیست.» بعد اونی که سبیلو بود پرسید: «اسمت چیه؟»
گفتم: «اسماعیل، ولی آقا، بچه‌ها اسی صدایم می‌کنن. اهل دعوا هم نیستیم آقا.»
کاظم می‌گوید: «حالا چرا ایی قدر آقا آقا کردی؟»
می‌گویم: «الِکی، برا اینکه هندونه زیر بغلشون بذارم و بگم خیلی باتربیت هستم؛ تو هم باید بگی. یه وقت ایی روز اولی تیرکمونته نشون ندی که کارمون زاره. اصلاً اول می‌ریم خونه‌ی ما که بذاریمش اونجا.»
-نمی‌خواد، ‌می‌ذارم لای کش شلوارم و بلوزمه هم می‌کشم روش.
می‌گویم: «اصلاً نباید همرات می‌آوردیش. شاید به خاطر همین تیرکمون تو ما بیکار شدیم.»
جوابی نمی‌دهد و آن را مثل گردنبند سیاهی می‌اندازد گردنش. مثل عمویم است. یکدنده و لجباز.
خیلی خسته شدم. از صبح تا حالا مثل میمون معرکه دارم دور خودم تاب می‌خورم. اول صبحی رفتم نان و آش خریدم برای خانه. بعد هم شلاقی پا زدم، آمدم
خرمشهر دنبال کاظم. چه بادی هم توی سینه‌ام بود ولی هیچ خودم را نباختم. تازه، دو مرتبه هم زنجیر چرخم افتاد. بعد از اینهمه دردسر‌ها حالا کاشکی کاظم خانه بود. صد جا را دنبالش گشتم. توی بازار ماهی فروش‌ها، راه آهن، گمرک، اسکله. آخرش توی باغ حاج عزیز پیدایش کردم. مثل همیشه با تیرکمان گنجشک می‌زد. حالا مگر می‌آمد. ایستاده بود و آیه‌ی یأس می‌خواند. هر طور بود او را راضی کردم. به حاج عزیز هم سپردیم که به بابایش بگوید کاظم برای کار به آبادان رفته و شب هم نمی‌آید.
آفتابی که همه جا پهن شده است، دارد نفس زمین را می‌گیرد. باید هر چه زود‌تر خودمان را برسانیم وگرنه بدقول از آب درمی‌آییم. فرمان را ول می‌کنم و دستهای خسته و عرق کرده‌ام را می‌گذارم روی کمرم و با تمام قدرت پا می‌زنم. کاظم هوای فرمان را دارد. تیرکمان سیاهش را دور گردنش انداخته و دودستی فرمان را چسبیده. می‌گوید: «داشتی می‌گفتی.»
-‌ها، گفتن: جارو کردن بلدی؟ گفتم: بله، چه جور هم. گفتن: می‌تونی تمیز شیشه را پاک کنی؟ گفتم: تمیز مثل آینه. لاغرهِ یه چیزی گفت که همه‌ی مشتریا زدند زیر خنده. نفهمیدم چی گفت. گفتم: بله آقا؟ آن‌ها چیزی نگفتن، فقط خندیدن. خنده‌ی ریش پرفوسوریه خنده دار بود. یه‌جورایی از ته دل می‌خندید و یه نفس، مثل خالی کردن پیت نفت. مونم خندیدم. بعد لاغره پیشبنده از رو سینه‌ی مشتری واز کرد و موهاشه تکوند رو زمین، رفت از تو پستوی مغازه جارویی آورد و داد دستم و گفت: جارو کن. ولک باورم نمی‌شد. از خوشحالی انگار قند توی دلم آب می‌کردن. گفتم: یعنی مونه می‌خواین؟ گفت: اول باید امتحان پس بدی. حالا یک دور جارو بزن ببینم خوب می‌زنی یا نه. مونم از خدا خواسته جاروی گرفتم و همه جای تمیز روفتم. ایی قدر آسان بود که نگو. هر چه مو و آشغال زیر میز و صندلی‌ها بود جارو کردم و ریختم تو سطل آشغال. معلوم بود خیلی خوششون اومده. خودم هم خیلی کیف کردم. فکر می‌کردم شاید جلو ایی‌همه آدم، اونم برا بار اول خیط کنم. ولی به خیر گذشت. بعد مرد چاقه گفت: آفرین، مرحبا! حالا سطله ببر ائو طرف خیابون، تو بشکه‌های زباله خالی کن. بدو ببینم چه کار می‌کنی! ‌ مونم سطله ورداشتم و بردم خالی کردم و تندی برگشتم. ایی قد سبک بود که نگو. همه‌اش مو بود دیگه. گفتن: خوبه. معلومه پسر زرنگی هستی. اسماعیل خان، کس دیگری هم سراغ داری که بتونه مثل خودت کار کنه؟ گفتم:‌ها، پسرعموم کاظم، خیلی زرنگه. تازه مدرسه هم نمی‌ره و همی طور دنبال کار می‌گرده. گفتن: خوبه، ‌چون ما دوتا شاگرد می‌خواهیم. نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم. بعد گفتن: فردا ساعت هشت و نیم صبح اینجا باشین. راستی ساعت چنده کاظم؟
نمی‌داند، من هم نمی‌دانم. کسی هم نیست که بپرسیم ولی فکر می‌کنم حدود ساعت هشت باشد. آفتاب همه جا را گرفته و سایه‌ها باریک و دراز هستند.
کاظم می‌پرسد: «نپرسیدی چقد مزد می‌دن؟»
می‌گویم: ‌ «چرا. خجالت می‌کشیدم بپرسم. ولی پرسیدم. اول نگاهی به همدیگه کردن و بعد مرد ریش پرفسوری همی طور که سر یه آقاییه سشوار می‌کشید، گفت: «شما بیایین. یه جوری با هم کنار می‌آییم.» بعد در گوشم گفت: «تازه، اگه زرنگ باشین، وقتی کار مشتری تموم شد می‌تونین روی لباساشون برس بکشین و انعام بگیرین. شاگردای قبلی انعامشون از حقوقشون بیشتر بود.»
حس می‌کنم کاظم خوشحال نیست. از این کار خوشش نیامده. تو فکر دریان حتماً. می‌گویم: «قیامته پسر! حسابشه کردم. سال دیگه ایشاءالله با موتور گازی می‌رم مدرسه. چرخمه می‌فروشم و با پولی که از ایی راه در می‌یاد، موتور عبدالصالحه می‌خرم، چه صفایی داره!… هان… هان… تاتاتاتا… تاتاتاتا….»
کاظم هیچی نمی‌گوید. اما من بلند بلند می‌زنم زیر آواز:
«آب دریا شوره راه بندر دوره
مو می‌رم ماهی بگیرم تو جهازم (۲) توره»
نصف راه را پشت سر گذاشته‌ایم. گرمم شده است و عرق از همه جایم شرشر می‌ریزد. باد طایرهای دوچرخه کم شده وگرنه باید از این تند‌تر برود. از کنار فرودگاه که می‌گذریم، سر‌هایمان بی‌اختیار برمی‌گردد و هواپیما‌ها را نگاه می‌کنیم. هواپیماهای بزرگ، هواپیماهای کوچک. آنهایی که مثل پرنده‌های واقعی سر‌هایشان را فرو کرده‌اند توی آشیانه و فقط دمشان پیداست و آنهایی که مشغول بارگیری هستند. خیلی دلم می‌خواهد سوار بشوم. دلم می‌خواهد ببینم از آن بالا آدم‌ها و خانه‌ها و خیابان‌ها چطوری هستند. پالایشگاه نفت و شط باید خیلی دیدنی باشند. دلم می‌خواهد بنشینم توی هواپیما و غذاهای خوشمزه بخورم. دلم می‌خواهد ببینم توالت هواپیما چطوریه. دلم می‌خواهد بروم کویت. آنهم با هواپیما. می‌گویند آنجا کار خیلی زیاد است و خوب هم پول می‌دهند و اگر یک کم به خودت سختی بدهی حسابی وضعت کویت می‌شود. من اگر جای کاظم بودم و مدرسه را ول کرده بودم، حتماً می‌رفتم کویت.
کاظم زبر و زرنگ است ولی هوای دریا توی کله‌اش دویده. دلش می‌خواهد مثل کاکای خودم کارگر کشتی شود و دور دنیا را بگردد. حوصله‌ی یک جا ماندن و کار کردن ندارد. می‌دانم سر این کاری که برای هر دو تایمان پیدا کرده‌ام ماندنی نیست. ولی سعی می‌کنم هر طور شده است راضی و پایبندش کنم. حالا کو تا بابایش رضایت بدهد که او برود دریا…
زنجیر دوچرخه می‌افتد و زنجیر فکرهای ما پاره می‌شود. ترمز می‌گیرم. تا از دور بیفتد و بایستد کلی طول می‌کشد. بعد زنجیر را جا می‌اندازم و چرخ را می‌دهم کاظم براند. خیلی بی‌کله می‌راند و هی ویراژ می‌دهد. می‌گویم: «کاظم، تو چرخ مونه نمی‌خری؟»
می‌گوید: «مو که پول ندارم، جفنگ می‌گی؟»
می‌گویم: «کار می‌کنی دیگه، تو چرخ مونه بخر، مونم موتور گازی عبدالصالح؛ بعدش هم هر روز عصر بیا دنبالم تا بریم بگردیم.»
می‌گوید: «تا ببینیم چی پیش می‌یاد.»
به محله‌ی بِرِیم (۳) می‌رسیم. خانه‌های شرکت نفت مثل عروس کنار هم نشسته‌اند. با شمشاد‌ها و گلهای سفیدش که وقتی نسیم به آن‌ها می‌خورد، روح آدم تازه می‌شود. با چراغهای همیشه روشن و خیابانهایی که همیشه از تمیزی برق می‌زنند و آدم حتی خجالت می‌کشد تُفش را روی زمین بیندازد. اگر کار نداشتیم، مثل همیشه گشتی هم اینجا می‌زدیم تا اگر به تورمان می‌خورد، بطری خالی، مجله‌های خارجی، تکه پاره‌های آهن و سرب و مسی که مال دستگاه‌های از کار افتاده بود جمع کنیم و ببریم به عمو قلی بفروشیم. حیف که باید برویم سر کار!
جلومان دو دختر مو طلایی خارجی سوار بر دوچرخه‌هایشان می‌پیچند توی یک خیابان فرعی. ما را که می‌بینند برمی‌گردند و می‌زنند زیر خنده. خنده‌هایشان ریز و موذیانه است. یکی از آن‌ها آدامسش را آن قدر باد می‌کند که همه‌ی صورتش پشت آن قایم می‌شود. کفر کاظم درمی‌آید و می‌گوید: ‌ «می‌خوای حال ایی سوسکای انگلیسیه بگیرم؟»
فرمان چرخ را برمی‌گردانم و می‌گویم: «ول کن، دیر شده، باید بریم سر کار، حتماً به تیرکمونی که گردنت انداختی خندیدن. درش بیار که داریم می‌رسیم.»
می‌گوید: «ولک خیلی پر رو شده‌ان.»
می‌گویم: «بی‌خیال، هر چیزی وقتی داره.»
بِرِیْم را پشت سر می‌گذاریم. می‌پرسد: «ایی آرایشگاه کجان؟»
می‌گویم: «خیابان کارون، آرایشگاه شمشاد.»
از کنار پالایشگاه که رد می‌شویم بوی گِیس (۴) نفس آدم را بند می‌آورد. جلو دماغ‌هایمان را می‌گیریم. سرتاسر خیابان چرب است و لیز و روی دیوارهای پلیتی (۵) نوشته شده است «در اینجاده سیگار نکشید.» و کاظم مثل همیشه با شوخی می‌گوید: «در اینجا «ده» سیگار نکشید. ولی نُه تا اشکالی نداره.»
صدای بوق بلند یک کشتی همه جا را پر می‌کند و نگاه‌مان را می‌کشد روی کشتی بزرگی که از خرمشهر بار زده و می‌رود دریا. نخلهای بلند و سبز عراق از اینجا پیداست و یک کشتی دیگر با پرچمهای رنگی و دکلهای بلندش آن طرف اروند توی آبهای عراق حرکت می‌کند. کاظم آهی می‌کشد و چند لحظه‌ای پا نمی‌زند. می‌دانم که دارد به کشتی نگاه می‌کند و خودش را توی آن می‌بیند، اگر از کشتی بیرونش نیاورم هر دو نفرمان را می‌کند زیر ماشین. می‌گویم: «اگه خسته شدی، بشینم پشتش.»
از فکر می‌آید بیرون و می‌گوید «نه،» و دیوانه وار پا می‌زند.
خیابانهای شلوغ را یکی یکی پشت سر می‌گذاریم. من دل توی دلم نیست چون هنوز باورم نمی‌شود. توی تابستان همه‌ی بچه‌ها توی سرشان می‌زنند که یک کار، حالا هر کاری، پیدا کنند و ما چه راحت پیدا کرده بودیم. هر چه باشد بهتر از بستنی فروشی است. بهتر از فروختن سیب گلابی (۶) و آدامس و سرتاسر (۷) است. بهتر از تیسه (۸) زدن توی زباله‌ها و جویهای پر از لجن است. پولی جمع می‌شود و خرج خودمان می‌کنیم. به جای شطِ کثیف و پر از کوسه می‌توانیم برویم استخر. برویم سینما بهمنشیر و پیروز. خلاصه خیلی خوب است.
توی این فکر‌ها هستم که به نزدیکیهای آرایشگاه می‌رسیم. از دوچرخه پیاده می‌شویم. کاظم تیرکمانش را زیر بلوز آبی‌اش قایم می‌کند. چند بار هم امتحانش می‌کند که نیفتد. بعد دستی به مو‌هایمان می‌کشیم و لباس‌هایمان را مرتب می‌کنیم و پیاده به طرف آرایشگاه می‌رویم. قلبم شروع می‌کند به کوبیدن. انگار تو سینه‌ام سنج و دمام می‌زنند. زبانم از تشنگی می‌سوزد. روبه‌روی آرایشگاه خیلی شلوغ است. بچه‌های قد و نیم‌قد اینطرف و آنطرف زیر سایه‌ی درختهای بیعار کنار پیاده رو ایستاده‌اند. بعضی‌ها به نرده‌ی باغچه تکیه داده و یا روی آن نشسته‌اند. آن طرف خیابان هم هستند. کاظم می‌پرسد: «چه خبره اینجا؟»
هاج و واج شده‌ام. می‌گویم: «حتماً اینای می‌خوان ببرند اردو، شاید هم مسابقه دارن.» اما خیلی مطمئن نیستم. چون نه ساکی دارند و نه به سر و وضعشان می‌خورد. کم‌کم می‌رسیم جلوی در مغازه. جا نیست چرخم را بگذارم. به آرایشگاه نگاه می‌کنم. در بسته و پشت شیشه تابلوی «تعطیل است» آویزان شده. زیر لبی می‌گویم: «یعنی چه؟ چرا تعطیله؟»
کاظم می‌پرسد: «همینه؟»
می‌گویم: «‌ها، ولی چرا تعطیله. خودش گفت فردا صبح.»
می‌خواهم از مغازه‌ی بغل دستی‌اش بپرسم. چرخ را می‌دهم به کاظم. همه‌ی بچه‌ها بفهمی نفهمی دارند به ما نگاه می‌کنند. یکی از بچه‌هایی که به درخت تکیه داده از همانجا بلند می‌گوید: «شما هم برا کار اُمدین؟»
صدای خنده‌ی بقیه بلند می‌شود. نفسم بالا نمی‌آید. انگار گوگرد خورده باشم، گلویم می‌سوزد. توی سرم چیزی دنگ‌و دنگ صدا می‌کند. انگار بازار آهنگرهاست. از همه جا صدای خنده می‌آید. خنده‌های ریز، خنده‌های درشت، پوزخند، ریشخند، خنده… محکم به دوچرخه چنگ می‌زنم. که خودم نیفتم یا دوچرخه؟ نمی‌دانم. کاظم نگاهم نمی‌کند. رگهای گردنش باد کرده. سرش را پایین می‌اندازد. پشتش را به من می‌کند و آرام دور می‌شود. دور شدنش را خوب می‌بینم. و می‌بینم که دست می‌کند و از زیر بلوز آبی‌اش تیرکمان سیاهش را بیرون می‌آورد.


  1. درخت بيعار: نوعي درخت كه در مناطق جنوب مي‌رويد، با سايه اي گسترده كه در همه ي فصول سال سبز است ونياز چنداني به آب ندارد.
  2. جهاز: كِشتي
  3. بِرِيْم: يكي از مناطق شكت نفت آبادان كه قبلاً مخصو

ص خارجيها و رؤساي شركت نفت بود و آن را به سبك انگليسي ساخته بودند.

  1. گِيس: گازي بد بو
  2. پِليتي: حلبي، ورقه‌‌هايي شبيه كركره هاي مغازه ها
  3. سيب گلابي: از تنقلات بومي. سيب ترش و سبز كه به آبنبات شيرين آغشته شده و با يك دسته ي چوبي همراه استا
  4. سرتاسر: نوعي شيريني با طول زياد و باريك به شكل مار پيچ
  5. تيسه: گشت زدن، جستجو كردن (در زباله‌‌ها).

اطلاعات بیشتر درباره‌ی کتاب مار و پله

    روزی روزگاری

    فرهاد حسن‌زاده

    فرهاد حسن زاده، فروردین ماه ۱۳۴۱ در آبادان به دنیا آمد. نویسندگی را در دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستان‌های کوتاه شروع کرد. جنگ تحمیلی و زندگی در شرایط دشوار جنگ‌زدگی مدتی او را از نوشتن به شکل جدی بازداشت. هر چند او همواره به فعالیت هنری‌اش را ادامه داد و به هنرهایی مانند عکاسی، نقاشی، خطاطی، فیلنامه‌نویسی و موسیقی می‌پرداخت؛ اما در اواخر دهه‌ی شصت با نوشتن چند داستان‌ و شعر به شکل حرفه‌ای پا به دنیای نویسندگی کتاب برای کودکان و نوجوانان نهاد. اولین کتاب او «ماجرای روباه و زنبور» نام دارد که در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسید. حسن‌زاده در سال ۱۳۷۲ به قصد برداشتن گام‌های بلندتر و ارتباط موثرتر در زمینه ادبیات کودک و نوجوان از شیراز به تهران کوچ کرد…

    دنیای کتاب‌ها... دنیای زیبایی‌ها

    کتاب‌ها و کتاب‌ها و کتاب‌ها...

    فرهاد حسن‌زاده برای تمامی گروه‌های سنی کتاب نوشته است. او داستان‌های تصویری برای خردسالان و کودکان، رمان، داستان‌های کوتاه، بازآفرینی متون کهن و زندگی‌نامه‌هایی برای نوجوان‌ها و چند رمان نیز برای بزرگسالان نوشته است.

    ترجمه شده است

    به زبان دیگران

    برخی از کتاب‌های این نویسنده به زبان‌های انگلیسی، چینی، مالایی، ترکی استانبولی و کردی ترجمه شده و برخی در حال ترجمه به زبان عربی و دیگر زبا‌ن‌هاست. همچنین تعدادی از کتاب‌هایش تبدیل به فیلم یا برنامه‌ی رادیو تلویزیونی شده است. «نمكی و مار عينكي»، «ماشو در مه» و «سنگ‌های آرزو» از كتاب‌هايي هستند كه از آن‌ها اقتباس شده است.

    بعضی از ویژگی‌های آثار :

    • نویسندگی در بیشتر قالب‌های ادبی مانند داستان كوتاه، داستان بلند، رمان، شعر، افسانه، فانتزی، طنز، زندگينامه، فيلم‌نامه.
    • نویسندگی برای تمامی گروه‌های سنی: خردسال، کودک، نوجوان و بزرگسال.
    • خلق آثاری تأثیرگذار، باورپذیر و استفاده از تكنيك‌های ادبی خاص و متفاوت.
    • خلق آثاری كه راوی آن‌ها کودکان و نوجوانان هستند؛ روايت‌هايی مملو از تصویرسازی‌های عینی و گفت‌وگوهای باورپذير.
    • پرداختن به موضوع‌های گوناگون اجتماعی چون جنگ، مهاجرت، کودکان كار و خيابان، بچه‌های بی‌سرپرست يا بدسرپرست و…
    • پرداختن به مسائلی که کمتر در آثار کودک و نوجوان دیده می‌شود، مانند جنگ و صلح، طبقات فرودست، افراد معلول، اختلالات شخصیتی‌ـ‌روانی و…
    • تنوع در انتخاب شخصیت‌های محوری و كنشگر (فعال). مشخصاً دخترانی که علیه برخی باورهای غلط ایستادگی می‌کنند.
    • بهره‌گیری از طنز در کلام و روایت‌های زنده و انتقادی از زندگی مردم كوچه و بازار.
    • زبان ساده و بهره‌گیری اصولی از ویژگی‌های زبان بومی و اصطلاح‌های عاميانه و ضرب‌المثل‌ها.

    او حرف‌های غیرکتابی‌اش را این‌جا می‌نویسد.

    به دیدارش بیایید و صدایش را بشنوید