♦ چتری با پروانههای سفید
(داستان کودک)
♦ تصويرگر: غزاله بیگدلو
♦ چاپ اول: ۱۳۹۶/ دوم ۱۳۹۷ / سوم ۱۳۹۹/ چهارم ۱۴۰۰
♦ ناشر: فاطمی (کتابهای طوطی)
♣ دو ساعت مانده به تحویل سال نو و بچهها هنوز کارهایشان تمام نشده. یکی در آرایشگاه مانده، یکی پشت در خیاطی مانده و دوتای دیگر سر چهارراه هنوز گلهایشان را نفروختهاند. اما جریان زندگی به گونهای است که گرهها را باز خواهد کرد.
♣ به عقربههای ساعت نگاه کن!
دقیقاً دو ساعت دیگر سال نو میشود و آن پسر، اسمش چیست؟ اردلان. بله، اردلان هنوز توی آرایشگاه نشسته است. مادرش به آقای آرایشگر سفارش کرده که موهای او را زودتر کوتاه کند، ولی آرایشگر کار خودش را میکند. همه را راه میاندازد به جز اردلان که چشمش به عقربههای ساعت است و قلبش مثل ساعت کار میکند. فقط به جای تیکتاک، تاپتاپ میکند.
♣ بعضی از اتفاقهای همزمان بیآنکه بخواهیم تبدیل به داستان میشوند. یعنی ذهن دنبال جور کردن داستانی است که آن را به قسمت یا حکمت یا نیروی خارقالعادهای نسبت بدهد. اسفند سال ۸۸ بود که داستانی نوشتم برای نشریهی سهچرخه. از همان داستانهایی که هیچچیزش از قبل معلوم نیست و نویسنده خودش را به دست جریان داستان میسپارد. وقتی چشم باز کردم دیدم داستانی سه اپیزودی نوشتهام که شخصیتهایش هر کدام داستان خود را دارند و بی انکه بخواهند یا بدانند بر داستان دیگری تاثیر میگذارند. اسم داستان این بود: «چتری با ستارههای سفید»
حالا بعد از تقریبا ده سال آن داستان تبدیل به کتاب شده. اسفندماه است و کتابی که از اسفند آمده در همین اسفند بوی مرکب چاپخانه را لای ورقهای خود پیچیده. جالبتر اینجاست که اتفاقهای داستان مربوط به آخرین ساعتهای اسفند است و دغدغههای این ایام. گویی زمان برای آدمبزرگها به تندی در گذر است و برای بچهها متوقف شده تا گره از کار هم باز کنند.
از آنجایی که این داستان برایم به مثابه یک فیلم بود، دلم میخواست نوع تصویرگریاش با کادربندی و جزییات سینمایی باشد، ولی لزوماً سینما نباشد. حتی عکاسی صرف از زندگی نباشد. ناشر (انتشارات فاطمی) خیلی با این ایده همراهی کرد. چند تصویرگر اتود زدند و در نهایت خانم غزاله بیگدلو را پیشنهاد کردم که خوشبختانه همان بود که باید میبود. حتی فراتر از آن. زیرا او فقط مجری و مطیع اوامر سفارش دهنده نبود. بلکه خودش هم ایدههای خلاقانهای برای بهتر شدن کتاب داشت. به خاطر همین ایدهها و هماهنگیها بود که نام کتاب شد: «چتری با پروانههای سفید».
نوشتهی پشت جلد کتاب
در زندگی هیچ گرهی نیست که باز نشود. گاهی گره من به دست تو باز میشود. گره تو به دست یکی دیگر. و گره یک نفر دیگر به دست من. ولی خوب میدانم در زندگی هیچ گرهای نیست که باز نشود.
چرا «چتری با پروانههای سفید» کتاب خوبی است؟
آسان نیست اینقدر موجز چند داستان را در هم بتَنی، اما با ترفندهای داستانیِ حسنزاده ممکن است. فرهاد حسنزاده گرهِ داستانی هر خُردهروایت را با خُردهروایت بعدی باز میکند: خطوط عملِ هر شخصیت را با نوک قلمش میپیچد، حلقه میکند و از حلقهی شخصیت بعدی رد میکند و در هم میبافدشان؛ به همین سادگی، یکی از زیر، دوتا از رو.
بعد، در جایگاه نویسنده، جلوتر نمیرود و کار را میسپارد به تصویرگرِ کاربلد. پروانههای زردی که هیچ اسمی در متن ندارند را میکند رشته و گرههای داستانی را به بند میکشد.
پروانهها که شاید نماد خدا، بخت، مهربانی، درک دیگری و… هستند، انگار از روی چتر مریم بال میگیرند. جای خالیشان نقشی بر چتر بر جا میگذارد: نقشِ پروانههای سفید؛ وگرنه چتر در آغاز تماماً زرد بوده.
پروانهها در شهر بال میگیرند تا گرهها را پیدا کنند و آدمها را به هم وصل کنند، تا بعد آدمها هم گرههای زندگیِ همدیگر را باز کنند.
اینها را فرهاد حسنزاده نمینویسد؛ این قصهی تصویرهاست. کشیده شدهاند تا من کشف کنم و لایهی زیرین کار را بسازم. یکیاز رو، دو تا از زیر.
حسنزاده فقط آدمها را در موقعیتهاشان توصیف میکند، چنان ظریف که من بخوانم و قصهشان را بسازم. شیرینخانم و عکس پسرش بر روی میزِ کارش قصهای دارند که همان قصهی آقای پرویزی است. علی و مریم قصهای دارند که با فروش گلها به شیرینخانم، ختمِبهخیر میشود. آتوسا قصهای دارد که با سوت علی تمام میشود. اردلان قصهای دارد که با پیام بردنِ آتوسا از شیرینخانم به آقای پرویزی، بهشادی تمام میشود.
قصههای این کتاب همینجا تمام نمیشوند.
سه قابِ تصویر پایانیِ کتاب خطوط نانوشتهای هستند که پایان هر قصه را تعریف میکنند. نویسنده زیادهگویی نمیکند، چون درک درستی از کتاب تصویری دارد و میداند که تصویرگر کار خودش را درست انجام خواهد داد.
هرچند میشود باز هم قصههایی بافت: اگر بهقول آتوسا، شیرینخانم یکعالمه گل خریدهباشد، پس باید گلهای مریم را خریدهباشد، چون مریم نتوانستهبود گلهایش را سر چهارراه بفروشد. از گلهای علی تقریباً چیزی نماندهبود، دستهگلی کوچک، تقریباً همان اندازه که حالا در دست آتوسا هست. پس این قصه ادامه دارد. هنوز حلقهها بهدنبال هم هستند. اول بهار هم که هست و توپ را میخواهند بترکانند. مبارک باشد!