بازی با دُم شیر | از کتاب خوراک خرگوش با سس هزارویکشب برای شیر زیرشلواری پوش
توی جنگل زورآباد، جنابِشیرسلطان به همه زور میگفت. نمیدانید زورگوییاش چه به روز همه آورده بود. البته به مرور زمان همه عادت کرده بودند و اگر روزی زور نمیشنیدند حالشان زار میشد. خلاصه اینکه تکلیف همه روشن بود. به قولی دیر و زود داشت، ولی سوخت و سوز نداشت.
مثلاً همیشه با نعرهای خشمگین خرس را از خواب زمستانی بیدار میکرد و میگفت: «آهای خرسکِ گندهبک! اینقدر نخواب! بلندشو و برایم جوجهکباب درست کن!»
سر روباه داد میکشید و فرمان میداد: «آهای روباه کلهپوک! برایم نوشابهی تگری بیاور! یکوقت از این نوشابههای مسخرهی رژیمی بدون قند! نباشد، من نوشابهی واقعی با همهی ضررهایش دوست دارم. فهمیدی؟»
پلنگ بیچاره را ضایع میکرد: «آهای پلنگ خالخالی! اینقدر قندها را نخور خالیخالی! برایم یک چای خوشطعم و گوارا دم کن! بعدش هم قلیان باحالی چاق کن که دودمان برود هوا.»
«آهای…»
خلاصه توی جنگل زورآباد، هیچکس زورش به سلطان نمیرسید. شاید هم میرسید ولی عقلش نمیرسید که چطور خودش را خلاص کند. همه از دستورهای او اطاعت میکردند، کورکورانه.
تا اینکه روزی از روزها، سروکلهی خری پیدا شد. عجب خری! عجب خرِ محشری! با همهی خرهای دنیا فرق داشت. یالهای بلندش از اسب هم خوشگلتر بود. گوشهایش را سوراخ کرده بود و چند جفت گوشوارهی مروارید به گوشش آویخته بود. عینک خوشگلی هم به چشمهایش داشت که قیافهاش را بامزهتر کرده بود.
اما خر قصهی ما هنوز از راه نرسیده، شیر جلویش را گرفت و گفت: «بهبه! تازه وارد را عشق است.»
خر خودش را به نفهمی زد. (یادتان باشد که این تکنیک یکی از دلایل بقای نسل خرهاست.)
شیر او را سیر نگاه کرد و گفت: «ببینم، تو خری یا جینگیلی مستون؟»
خر که دید نمیتواند جواب ندهد و از نوع برخورد شیر خوشش نیامده بود، کارتِ ویزیتش را در آورد و مثل تکِ گشنیز کوبید زمین: «من ایشان هستم.»
اما خب، بلانسبت شما، شیر قصهی ما هم روابطعمومی اش خوب نبود، هم سواد درست و حسابی نداشت. به کارت نگاهی سرد کرد و گفت: «این چیه؟ چهکارش کنم!؟»
خر با تمسخر گفت: «سواد نداری؟ هه! دوکلاس سواد ندارد، آنوقت…»
شیر پرید وسط حرفش و گفت: «واسه من سواد مواد نکن. من خودم از این کارتها زیاد داشتم. یککلام خودت را معرفی کن، وگرنه کاری میکنم از آمدنت به زورآباد پشیمان شوی.»
خر که حوصلهی کلکل نداشت، خودش را معرفی کرد: «بنده خردمند هستم. نویسنده، روزنامهنگار، بازیگر، کارگردان، هنرپیشه، تصویرگر کتاب کودک، عکاس، خطاط، منبتکار، سفالگر، مستندساز، دیجی، مجسمهساز…»
شیر حرفش را قطع کرد: «هووووو! چه خبره؟ آخرش را بگو!»
خر آخرش را گفت: «گاهی هم شعر میگویم.»
نیش شیر تا پاگرد گوشهایش باز شد. دست خودش نبود که. داشت از او خوشش میآمد. میتوانست با این تازهوارد بیشتر سرگرم شود. میتوانست درحالی که جوجه کباب و نوشابه خانواده و چای قندپهلو میخورد، چند بیت شعر هم بشنود. شعرهایی در مدح جناب سلطان. درست مثل پادشاهان قدیم.
پس بادی به یال و کوپال انداخت و گفت: «از مورد آخر، یعنی شاعری تو خوشمان آمد. حالا به زیباییهای ما بنگر و چند بیت شعر در وصف جمال ما بگو!»
خرِ خردمند از بالای عینک نگاهش کرد و گفت: «دورهی این حرفها تمام شده، جناب شیر.»
حیوانهایی که آنجا بودند لب گزیدند و از خجالت سُم بر زمین کوبیدند. شیر نگاه ناجوری به خر انداخت: «چی گفتی!؟»
خرس گفت: «اووووی! زبانت را گاز بگیر…»
روباه گفت: «هیس! دیگر از این حرفها نزن…»
پلنگ گفت: «با دُم شیر بازی نکن…»
شیر هم کمنگذاشت و آنچنان غرشی کرد که یال زیبای خر فرفری شد و عینکش در هوا معلق ماند. آنگاه چندبار دورِ خر چرخید و گفت: «باید گوشت خوبی داشته باشی خرک نفهم…»
گوشهای خر پشت و رو شد از شدت تعجب: «بله!»
حرف شیر ادامه داشت: «منوی غذاهای من تا حالا خوراک خر نداشته. دوست داری قیمهقیمهات کنیم یا بیندازیمت توی چرخ گوشت و باهات لازانیا و پیتزا و همبرگر درست کنیم؟»
خر احساس کرد بدجوری گرفتار شده، اما خودش را نباخت. فیالبداهه شعری آبکی ریخت روی هم تحویل داد: «باشد. خودتان را ناراحت نکنید. این شعر را تقدیم میکنم به شما:
دنیا عوض شده جناب شیر
به پند من گوش بگیر
دورهی زورگویی سرآمده
از وقتی که اینترنت آمده…»
شیر اخم کرد و گفت: «چه شعر بیمزهای! عمهجانِ زرافه از تو بهتر شعر میگوید. اینترنت دیگه سگ کیه؟ من اینترنت را هم یک لقمهی چپ میکنم و درسته قورتش میدهم.»
خر با همان لحن شاعرانه ادامه داد:
«اینترنت خوردنی نیست جناب شیر
به پند من گوش بگیر
در دنیای آزاد مجازی
همه میکنند با دم شیر بازی.»
لبهای گندهی شیر لرزید: «لووووف… لوووووف… من که از اشعار مزخرفت سر در نمیآورم. روشنتر حرف بزن! کاری نکن دستور بدهم با گوشتت سبزیپلو با ماهی درست کنند… اگر عصبانی بشوم…»
همینطور که جنابشیر مشغول تهدید بود، خر خردمند تلفن همراهش را در آورد و از او فیلم گرفت.
«کاری نکن دستور بدهم با گوشتت سبزیپلو با ماهی درست کنند… من اگر عصبانی بشوم تو را مثل گلابی از درخت آویزان میکنم و بعد از شاخه میچینمت و باهات مربای توتفرنگی درست میکنم. فهمیدی!؟»
خر خردمند همان لحظه فیلم را در فضای مجازی پخش کرد. چند دقیقه بعد، هزاران موجود زنده، شیرِ عصبانی را دیده بودند. از گوریلهای پاگنده گرفته تا فیلها و تمساحها و شپشها. حتی «انجمن حمایت از خرهای خسته».
کمی بعد، همه زیر فیلم پیام گذاشته بودند و از شیر خواسته بودند دست از سر خر بردارد و به حقوق حیوانات احترام بگذارد.
شیر گفت: «آن چیست توی دستت! چهکار میکنی؟»
خر خردمند تلفنش را جلوی چشمهای شیر گرفت و با آب و تاب همهچیز را توضیح داد. شیر پشت کلهاش را خاراند و خودش را جمعوجور کرد: «پس به این میگویند اینترنت؟»
خر خندهای کرد و چند خط دیگر شعر تحویلش داد:
«آری، این است فضای مجازی
هرگز نکن به این و آن دست درازی
اگر کنی به دیگران دست درازی
دیگران هم میکنند با دم شیر بازی.»