به کتاب نگاه میکنم. قطور است و حاوی ۳۱ داستان کوتاه. کتابی که بهانهاش شهر شیراز است. کتابی که محمد کشاورز عزیز زحمت گردآوریاش را کشیده است. چند ماه پیش وقتی تماس گرفت و گفت قصد دارد کتابی با موضوع شهر شیراز به نشر نیلوفر بسپارد و از من داستان خواست، گفتم چرا من؟ گفت خبر دارم که مدتی در شیراز زندگی کردهای. گفتم بله و چند داستانم بیآنکه بخواهم مکانش شیراز بود (البته شیرازی کمرنگ و محو). اصلاً شروع حرکت نویسندگیام به شکل حرفهای این شهر بود. ازدواج، اولین فرزند، اولین کتاب، اولین جایزه ادبی، شیراز را حتی قبل از جنگ شناخته بودم، حتی خاطرهای از دوران کودکی داشتم. پس چرا ماجراها و داستانهایی که شهر شیراز به طور مشخص در آن نقش داشته باشند در کارنامهام نبود؟
قبول کردم و روی طرحی که از قبل داشتم، داستانی نوشتم. داستانی که شیراز در آن هویت شهری و مردمشناسی دارد. داستانی که دو خاطره از دو مقطع زندگی به آن معنا میبخشد. اسم داستانم شد «سیل یعنی نگاه» و پیوست به داستانهای این مجموعه. کتابی که از نویسندگان سفرکرده و میانسالان و جوانها نشان دارد. از سیمین دانشور و صادق هدایت و صادق چوبک گرفته تا برادران فقیری و ابوتراب خسروی و صمد طاهری و دیگرانی که بردن نامشان این نوشته را مطول میکند.
چه داستان دلنشینی بود استاد … خدا شما رو برامون نگه داره…