هشدار!
این خاطرات که خیلی شخصی و بینهایت خصوصی است، خواهشمند است آن را نخوانید.
این خاطرات که با خون دل نوشته شده هر کس آن را بخواند یا روز میمیرد یا شب.
پس خواهش میکنم که…
خواهش میکنم که…
خواهش میکنم که… نخوانید!
در انتها آرزو میکنم هر کس این خاطرات بخواند که، خرمگس نیشش بزند که.
سهشنبه
ای که در جانم نشستی، مهربان و خوب دنیا
نیش عالم غرق خون شد، دیر رفتی، زود بیا!
من که اولش خونآشام نبودم که. بعدش خونآشام شدم که.
آن هم نه بهخاطر دوستی با دوستان ناباب که، نه بهخاطر بیسوادی و فقر فرهنگی که، فقط به خاطر انکار و طرد شدن از جامعه که، و از همه مهمتر بهخاطر انتقام که. ما خونآشامها قانونی داریم که میگوید: «اگر نمیتوانی انتقام بگیری، برو اسمت را عوض کن و اگر میتوانی انتقام بگیری نرو اسمت را عوض کن.»
حالا چیشد که من تو خط انتقام افتادم که؟ آخ! به یادش که میافتم آتش میگیرم که.
یک روز با نامزدم رفتم آبمیوه فروشی که. گفتم: «آقا نوشیدنی خنک چی دارین که؟»
ولی آن آقای نامرد اصلاً محل نگذاشت که. داشت موزهای گندیده و له شده را میریخت توی مخلوطکن و با شیر قاطیپاتی میکرد که. رفتم پیش دوستش. شاید هم همکارش بود که. من که فرق بین این دو را نمیفهمیدم که. گفتم: «داداش، مخمون از گرما جوش آورده که. بیزحمت دوتا نوشیدنی خنک که.» و به نامزدم لبخند زدم که یعنی ما را دست کم نگیرد که. نامزدم هم لبخند زد که معنیاش این بود که: «تو عزیز دلمی.»
اما این یکی هم حواسش نبود که. داشت هویجهای کثیفی را که چند روز توی آب خیسانده بود، مثلاً آبکشی میکردکه. به نامزدم گفتم: «انگار اینجا صاحاب ماحاب نداره که. هیشکی ما را به پشه هم حساب نمیکنه. چهطوره که خودمان از خودمان پذیرایی کنیم که؟»
او هم لبخندی زد که معنیاش این بود که: «هر کی به فکر خویشه… پشه به فکر نیشه…»
بعد به اتفاق نامزدم دوتایی رفتیم سر آبمیوهها.
ـ عُق! عق عقانه!
رنگشان توی ذوق میزد که. سبز و نارنجی و سفید بودند که. اما یکی از لیوانها سرخ بود که. نامزدم گفت: «این خودشه. من از این میخوام.»
از سلیقهاش خوشم آمد که. سرخی… سرخی. به نظر من بالاتر از سرخی رنگی نیست که. گفتم: «بفرما دلبندم! هرچی میخواهی بخور به حساب من که.» اما تا خواستیم نی بزنیم، یعنی نیِ نیشمان را توی لیوان فرو کنیم که با کیف و لذت بنوشیم که، آقاهه داد زد: «پشهها رو بزن. نشستن رو آب انارا.»
لعنت به این شانس. گفتم: «محبوبم فرار کن!»
اما تا به خودمان بجنبیم دستی به طرفمان هجوم آورد و ویژژژژژژژژژژژ.
دنیا دور سرم چرخید و نفهمیدم چی شد که. تا به خودم آمدم، دیدم افتادهام روی زمین و سرم گیج میرود که. پیکر غرق در خون نامزدم هم افتاده بود زیر پای آن آقاهه که. خیلی ناراحت شدم که. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود که. نامزد عزیزم مرده بود و حالا من تنهای تنها شده بودم که. ما خونآشامها قانونیداریم که میگوید: «تنهایی خیلی سخته، سختتر مکیدن خون لاکپشت آبی در اعماق اقیانوس.»
اشکامو پاک کردم و گفتم: «چرا… چرا… چرا؟»
بعدش آهی کشیدم و مشتم را گره کردم و نیشم را تکان دادم و گفتم: «حالا که اینجوری شد که، من هم انتقام میگیرم که. منتظرم باش که.»
فردای بعد از مراسم ختم با شکوه نامزدم، رفتم ادارهی ثبت احوال و اسمم را عوض کردم که.
حالا دیگر من هم اسمم خونآشام است، هم مرامم که. تا انتقامم را از آن مردک کچلِ سیبیلو نگیرم از پا نمینشینم که.
- خاطرات خونآشام عاشق
- انتشارات: کتاب چرخفلک