هستی بدون گوشواره مروارید
یادداشتی بر رمان هستی/منتشر شده در روزنامهی تهران امروز
♦ زهرا ماهری
داستان هستی با یک تعلیق شروع میشود، آنجا که ما نمیدانیم نوجوان یا شخصیت اول داستان چه جنسیتی دارد. داستان از دم بیمارستانی شروع میشود که با لهجه مردی که تاکسی میخواهد و به نوجوان دست و پا شکستهاش چشم غره میرود میفهمیم داریم داستانی از آبادان را میخوانیم.
زمان داستان هم با حرفهای تاکسینشینها مشخص میشود که قبل از جنگ ایران و عراق است. همان زمانیکه تازه مردم هول و ولای حمله صدام به ایران را داشتند و اخبار ضد و نقیض میشنیدند. نوجوان داستان هستی موهایش کوتاه است. دستش به خاطر بازی فوتبال شکسته است. گوشواره ندارد. همه فکر میکنند پسر است و پدرش هم از همین کفری است. از اینکه هستیاش، دختر سیزده سالهاش، ظاهر و رفتاری پسرانه دارد. ادامه مطلب