پرگار (از مجموعه داستان‌ عشق و آينه)

عشق و آينه

پرگار (از مجموعه داستان‌ عشق و آينه)

پرگار (از مجموعه داستان‌ عشق و آينه) 300 461 فرهاد حسن‌زاده

ايستاده ام روي يك مين. باور كردني نيست، مسخره است؛ ولي با يك پا ايستاده ام روي نقطه ي مرگ خودم و با پاي ديگرم، دور خودم مي‌چرخم؛ مثل يك پرگار مي‌چرخم تا وقتي كه خسته بشوم و پايم را از روي سرش بردارم و بووومب!… هيچ اثري از آثارم نماند.

چه راحت آمدم! مثل آب خوردن، انگار يك نفر دستم را گرفت، آورد و آورد به اين ميدان لعنتي مين و پايم را گذاشت روي كله ي  سفت و داغ يكي از همين مين ها و گفت: «بسم الله! به جبهه خوش آمدي؛ همان جايي كه هميشه آرزويش را داشتي، اما راهت نمي‌دادند، يعني سعادتش را نداشتي.»

ولي حالا كه جنگ تمام شده و آتشها خوابيده، حيف نيست الكي الكي به خاطر جمع كردن و فروختن چهار تكه آهن سرب و پوكه و همين آت و آشغالها توي اين بيابان دور افتاده دود بشوم و بروم هوا. خدا را خوش مي‌آيد؟ نه، انصافاً خدا را خوش مي‌آيد حالا كه دو سال از تمام شدن جنگ گذشته، عكسم را بزنند توي طبق گلكاري شده ي سر كوچه و زيرش بنويسند: «شهيد بعد از جنگ: حيات موسوي»

آن وقت همسايه ها و فاميلها و بچه هاي مدرسه فاتحه بخوانند و خرما بخورند و گريه كنند و بگويند: «بيچاره حيات! هميشه آرزو داشت بره جبهه، ولي جبهه نرفته، شهيد شد.»

لااله الااله! از ترسش كه بگذري، خنده دار است. از صبح تا حالا ايستاده ام اينجا و به خودم و زمين و زمان بد و بيراه مي‌گويم. اصلاً فكرش را نمي‌كردم. بعضي وقتها يواشكي نگاهش مي‌كنم. انگار كه ايستاده باشي روي كله ي يك مار جان سخت كه نمي‌ميرد و منتظر است پايت را از روي سرش برداري تا نيشش را فرو كند به هر جاي نابدترت؛ آن هم توي اين غروبي كه از زير ورو آتش مي بارد. لبهايم از تشنگي چاك خورده و باد كرده و سياه شده. پاهايم كه ديگر هيچ. داغ شده و تاول زده اند و همين طور دارند مي‌لرزند.

يك بار ديگر براي دلخوشي فرياد مي‌زنم. با بغض فرياد مي‌زنم. مي‌دانم بي فايده است، ‌ولي چه كنم اگر فرياد نزنم و كمك نخواهم؟

–     آهاهاي… آهاهاي!… به دادم برسيد. دارم هلاك مي‌شم… تو را به حضرت عباس… تو را به لب تشنه ي امام حسين يكي به دادم برسه… من نمي‌خوام بميرم… .

بي‌فايده. اگر گل سرخ توي اين بيابون سبز بشه، اين صدا هم به جايي مي‌رسد. اينجا ديگر كوه هم نيست كه دست كم صدايت برگردد و دلت خوش شود و زياد احساس تنهايي نكني. اينجا بيابان لخت سوسنگرد است كه حتي اگر صدايت را از توي بلندگو هم بفرستي، مثل باد آنقدر مي‌رود تا نيست و نابود شود؛ مثل خود تو كه يواش يواش داري عين يخ آب مي‌شوي و هيچ سايه اي بالاي سرت نيست؛ نه سايه اي، نه صدايي، نه حتي صداي بادي. بدجوري تنها هستم؛ تنهاي تنها؛ با يك چوني سفيد كنار پايم و مشتي پوكه ي فشنگ و تركش زنگ خورده  كه سر تا پايش را عموقلي پانزده تومان هم نمي‌خرد. از همه بدتر پايم، پاي خسته و ورم كرده ام روي كله يك مار است؛ يك مار زخمي و عصبي. و اين تنهايي مثل كُنده ي يك نخل روي شانه ام سنگيني مي‌كند.

كاري بكن! چكار بايد بكنم؟ بگويي حرف بزن، ‌زدم. بگويي گريه كن، كردم. بگويي دعا بخوان، خواندم. بگويي داد بزن، زدم. آخر چقدر! چقدر بايد عربده بكشم و گلويم را پاره كنم و آخرش بي‌فايده.

دارم مي‌ميرم از تشنگي و گرسنگي. آخر چرا من؟ چرا اين حيات ي پدر و مادرِ سياه سمبو بايد جور اين تحفه ي صدام حسين را بكشد؟! مگر من چه گناهي كرده ام؟ من سياه بخت شش سالم بود كه جنگ شروع شد. تا آمدم معني زندگي توي اين جهنم و شرجي و نهر آب و شنا و سايه ي نخل را بفهمم، خورديم به تور جنگ. و تازه اول مكافات بود. مادرم كه هفته ي دوم جنگ خوابيد زير آوار و ديگر بيدار نشد. بابا ماند و سه تا بچه ي قد و نيم قد. آواره ي شهرها و اردوگاه ها شديم و دلخوش بوديم كه داريم زندگي مي‌كنيم. تا پارسال كه برگشتيم سر جاي اول و خانه را ساختيم. خُب حالا كه چي؟ مگر تو گوش داري؟ مگر تو بي‌انصاف قلب داري كه برات درددل مي‌كنم؟ تو چه مي‌فهمي كه زندگي توي آن خانه هاي سه در چهار يخ كرده ي سيماني، آن هم در جايي كه اسمش اردوگاه است، چه عقده ي توي دل آدم مي‌كارد. تو چه ميفهمي پوشيدن لباسهاي كهنه اي كه بوي نفتالين مي‌دهند و به تن آدم زار مي‌زنند از گندگي، چقدر خردكننده است. چه خاصه كه ننه هم نداشته باشي و خاطره ي آن چشمهاي ريز و نمناكش هي به دلت چنگ بزند. شبي نبود كه چشم يكي از ماها به خاطرش از اشك خيس نشود. بابا كه تو عمرش لب به دود نزده بود، سيگاري شد. پشتش خم شد و موهايش شد مثل تپه اي از خاكستر.

حليمه كه قبلاً، هميشه شاگرد اول كلاس بود، انگار بوق، هيچ چيز حالي اش نبود. مثل اينكه هر چي بلد بود، توي سوسنگرد جا گذاشته بود. جواهر هم كه دل به هيچ چيز نمي‌داد. خوراكش گريه بود و ياد مادر؛ من هم همين طور. توي كله ام انگاري گچ ريخته بودند. از درس و مدرسه فراري. هميشه با زمين و زمان دعوا داشتم و منتظر بودم بزرگ بشوم و عقده هايم را خالي كنم. عرب بوديم ديگر. بچه ها مسخره ام مي‌كردند. دم مي‌گرفتند و مي‌خواندند:

عرب در بيابان ملخ مي‌خورد

سگ اصفهان آب يخ مي‌خورد

من هم نشانشان مي‌دادم كه كي ملخ مي‌خورد وكي آب يخ. با سنگ دخل شيشه هايشان را درمي‌آوردم. ولي كو؟ توي اين بيابان لعنتي ملخ هم پيدا نمي‌شود كه بخوري. آخ! كه ديوانه ي يك ليوان آب يخم.

ما خيلي زجر كشيديم. چه كسي مي‌تواند بفهمد كه ما چي كشيديم. به قول جواهر: مصيبت پشت مصيبت. بلا پشت بلا. تو از آهني. من كه نيستم. آهن با آدم خيلي فرق مي‌كند. آهن يعني آهن و آدم يعني گوشت و خون و استخوان. گوشت تنم ريخت وقتي بابا شب خوابيد و صبح بيدار نشد. قرار بود برويم بنياد و يكي- دو تا پتو بگيريم كه شبها نلرزيم. هميشه خودش ما را صدا مي‌كرد. من كه تو خواب و بيداري هر چه منتظر شدم صدايم نكرد. گفتم صدايش كنم، مبادا پتوها از چنگمان دربرود. بلند شدم و شانه هايش را تكان دادم و صدايش زدم؛ يك بار، دو بار، سه بار؛ اما انگار نه انگار. حليمه و جواهر جيغ كشيدند و كوبيدند توي سرشان. دلم مثل آوار ريخت. باز شانه هايش را تكان دادم. كشيده زدم توي صورت نازنينش. نخهاي ريشش را كشيدم. ليوان آبي را كه بالاي سرش بود، پاشيدم توي صورتش؛ ولي انگار عروسك؛ سردِ سرد. بي نفس، بي حرف، خواب خواب بود. حتماً خواب ننه را هم مي‌ديده. من از تنهايي و بيكسي و يتيمي عربده كشيدم و سرم را كوبيدم به ديوار. يكي آن وقت تنها شدم، يكي هم حالا. چرا، يك بار ديگر هم شدم؛ ولي آن دفعه جور ديگري بود. زدم به كوه و بدون آنكه از سنگ و علف و آسمان خجالت بكشم، زدم زير گريه. آن دفعه براي جبهه رفتن بود. يادش به خير، حسين اكبر اسم مي‌نوشت. مرا كه ديد، بدجوري خنديد. از خنده اش بقيه هم خنديدند. نه اينكه مسخره ام كرده باشد، نه، خنده اش با «پ» شروع مي‌شد و آدم اگر او را نمي‌شناخت، به دل مي‌گرفت. گفت: «بازم پيدات شد! سردار كوچك؟!»

مي‌خواستم بگويم: «به قد كوتاهم نگاه نكن. آموزش ديده ام و همه چيز بلدم.»

ولي نگفتم. با اينكه نگفتم، خودش گفت: «يه رزمنده بايد جگر شير و هيكل رستم داشته باشد. جگرت كه الحمدلله شيريه؛ ولي هيكلت هنوز جا نيفتاده. بايد چيزاي مقوي بخوري و بارفيكس بزني.»

داشتم از كوره درمي‌رفتم. خواستم بگويم: «اين حرفها به قد و قامت نيست. اسم ما رو بنويس و نجاتمان بده.»

مرا كناري كشيد و گفت: «مي‌دونم توي دلت چي مي‌گذره. تو نيتت صاف صافه؛ ولي جبهه بچه بازي نيست. بايد بطلبه. باز اگه نون آور خونه نبودي، يه حرفي. اگه نمردم، سال ديگه حتماً مي‌برمت.»

اسمم را كه ننوشت هيچي، خودش كه شهيد شد بماند، سال بعدش جنگ هم تمام شد.

تمام شد. همه چيز تمام. برگشتيم سر خانه و زندگي و شهرمان كه همه چيز را از اول بسازيم؛ ولي كو؟ پس اين چيه؟ تو چي هستي زير پاي من؟ چي از جانم مي‌خواهي؟ تنم را كه لرزاندي، گوشتمو كه آب كردي، اشكم را هم كه درآوردي، شلوارم را هم كه خيس كردي. مگر من چه گناهي كرده ام؟ ها؟ چه گناهي كرده ام كه بايد يك روز تمام بايستم رو كله ي تو و از جايم تكان نخورم؟ ها؟… تو چه تپاله اي هستي كه مرا اسير خودت كرده اي؟ براي چه مي‌خواهي جانم را بگيري؟گناهم چيه؟ بگو. آشغال جمع كردن گناهه؟ ديگه نمي‌كنم. مي‌روم دنبال عملگي. لابد مي‌گويي: نه، آشغال جمع كردن گناه نيست. چشمت كور مي‌خواستي جلو پايت را نگاه كني. خب، بله، نگاه نكردم. نديدم روي اين خاك جهنمي چاله هايي هست به اندازه ي دو تا كف دست. كه خب، زير اين چاله ها كه فرو هم رفته،‌ تخم درخت بيعار كه نكاشته اند. يك چيزي كاشته اند كه قبلاً اسمش را زياد شنيده اي. توي فيلم ها هم خيلي ديده اي. خنثي هم مي‌شود؛ ولي پسر! تو كه بلد نيستي آن را خنثي كني. بلدي؟ يك بار آمدم بكنم، ولي ترسيدم. آمدم مثل آن رزمنده ي وي فيلم با چاقو دورش را خالي كنم، اما خدا وكيلي جگرش را نداشتم. اصلاً‌ كاشكي همان دم اول كه پايم را رويش گذاشتم و صداي تقش را شنيدم، بي‌خيال ميشدم و پايم را برمي‌داشتم و خودم را راحت مي‌كردم. خرد شدم. داغان شدم. سوختم از اين همه فكر و خيال و دور خود چرخيدن. چرا معجزه نمي‌شود؟ براي رضاي خدا چرا يك نفر از اينجا رد نمي‌شود؟‌ يك مشك آب،‌ يك كله خرما، يك مغز بادام… .

… يعني حليمه دلش به شور مي‌افتد. نگاهي به آسمان كه حالا تاريك شده، مي‌اندازد. نگاهي هم به ساعت روي طاقچه مي‌كند و با خودش مي‌گويد: «شب شد. چرا حيات نيومد!»

يعني در همين موقع جواهر و شوهرش و بچه شان از راه مي‌رسند كه مثلاً سري به ما زده باشند. حليمه با چشمهاي خيس حصير را پهن مي‌كند توي حياط. شوهر جواهر مثل هميشه لاف مي‌آيد و ميگويد كه يك رفيق دارد توي ستاد بازسازي و به جواهر مي‌گويد يادم بياور كه برايشان حواله ي سيمان بگيرم تا آن ديوار را بالا ببريم.

يعني بعد از روشن كردن يك سيگار، سراغ مرا مي‌گيرد: «حيات كجان؟»

حليمه اشكش را با گوشه ي روسري اش پاك مي‌كند و مي‌گويد: «از صبح كه رفته تيسه* هنوز نيومده. مي‌ترسم، سابقه نداشت. خيلي دير كرده.»

يعني دل جواهر هم شور مي‌زند. لبش را گاز مي‌گيرد و ديگر بچه اش را شير نمي‌دهد، دل شوهرش هم همين طور. يعني مي‌گويند: «گناه داره حيات. بريم دنبالش. شايد بلايي سرش اومده باشه.»

يعني زن و شوهري بچه شان را مي‌دهند به حليمه و خودشان با موتور مي‌آيند دنبالم. يعني خيلي زود پيدايم مي‌كنند. نور چراغ موتور چشمم را مي‌زند و با اينكه آنها را درست نمي‌بينم، مي‌گويم: «جلو نياييد! اينجا ميدون مينه. پام رفته رو يكي از مينا. اگه پامه بردارم، منفجر مي‌شه.»

شوهر جواهر هم دور مي‌زند و مي‌گويد:‌«از سر جات تكون نخور! همون جور بايست. اصلاً‌ هم نترس. يه رفيق دارم تو پادگان. قبلاً‌ خط شكن بوده. الساعه مي‌يارمش تا خنثي ش كنه!»

و گاز مي‌دهد و توي سياهي هاي شب گم مي‌شود.

كاش شب نمي‌شد. خورشيد ميخ مي‌شد به آسمان و نمي‌رفت؛ ولي رفته ديگر. ستاره ها يكي يكي سر و كله شان پيدا شده و آسمان را پر كرده اند. چقدر ستاره! مثل شمهاي ريز و درشتي از كله ي آسمان زل زده اند به من. مثل لاشخورهايي مي‌مانند كه بالاي سر طعمه پرواز مي‌كنند و انتظار مردنش را مي‌كشند؛ طعمه اي كه مثل خر گير كرده توي گل و معلوم نيست كِي جانش بالا مي‌آيد. سرم بزرگ و پر درد شده. اولين باري است كه سرم درد گرفته. نمرديم و معني سردرد را هم فهميديم. يعني اميدي هست… ؟

… يعني منورها آسمان را روشن مي‌كنند. همه جا مثل روز روشن مي‌شود. يعني يك لشكر رزمنده ي خودي كه از اينجا معلوم نيست ارتشي هستند يا بسيجي از دور پيدايشان مي‌شود. اي خدا! يعني نجات پيدا كردم؟ با صدايي كه هر آن بلند و بلند تر مي‌شود، نوحه مي‌خوانند و سينه مي‌زنند و راه مي‌روند. جيپها و نفربرها و تانكها هم پشت سرشان هستند. صداي جرينگ و جرينگ تانكهاهمراهشان است. صدايشان بلند تر شده. يكصدا و غمگين مي‌خوانند: «دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم… .»

اشكم درمي‌آيد. انگار دارند براي من مي‌خوانند كه مثل شمع تنهايي دارم در دل اين شب آب مي‌شوم و مي‌سوزم؛ اما به اين طرف نمي‌آيند. به طرف خط مي‌روند. يعني مرا نمي‌بينند. منورها جلو راهشان را روشن مي‌كند و جايي كه من هستم، تاريك است. دلم به تب و تاب مي‌افتد. دستم را دور دهانم مي‌برم و فرياد مي‌زنم و كمك مي‌خواهم. بي‌خود! تا صداي خودشان هست، مگر صداي مرا مي‌شوند؟! اما بوي خوش اسفندشان تا اينجا مي‌رسد. دارند مي‌روند. بايد كاري بكنم. بايد خودم را از اين مكافات نجات بدهم و همراهشان بروم. نبايد از كاروان عقب بيفتم. يادم به ريزعلي مي‌افتد، مثل ريزعلي كتاب فارسي پيراهنم را درمي‌آورم. يعني توي جيبم كبريت هم پيدا مي‌شود؛ ولي هر كاري مي‌كنم، بلوزم آتش نمي‌گيرد. خيس شده از عرق. دود مي‌كند و زود خاموش مي‌شود. دوباره  و سه باره روشن مي‌كنم؛ اما بي‌فايده. دارند مي‌روند. نبايد بروند. اين صداي آشنا دارد دور مي‌شود… در دل شبها بسوزم… گوني! گوني كنارم است. خيس نيست. پلاستيكي است. اتفاقاً ‌خوب هم مي‌سوزد. آهن پاره ها را خالي مي‌كنم و گوني را به آتش مي‌كشم. شعله اش آبي و زرد است. بوي بدي هم دارد. آن را دور سرم تاب مي‌دهم؛ ولي حركت نمي‌توانم بكنم. اين ريزعلي كتاب است كه مي‌تواند توي خط بدود و راننده ي قطار را باخبر كند. يعني صداها قطع مي‌شود. همه مي‌ايستند رو به طرف من، نگاه به آتشم مي‌كنند. منورها از آسمان اين طرف مي‌بارند و اطرافم را نورباران مي‌كنند. يعني همه جا ساكت مي‌شود. نه صداي جرينگ و جرينگ زنجيرهاي تانك مي‌آيد و نه صداي نوحه و سينه. بعد يك نفر از ميان آنها جدا مي‌شود و به طرفم مي‌دود. من گوني نيم سوخته را مي‌اندازم زمين و خوشحال مي‌شوم. آن كسي كه از صف جدا شده بود، به من مي‌رسد و نفس زنان مي‌پرسد: «تو كي هستي؟»

صدايش به نظرم شبيه حسين اكبر است. كمي لهجه ي دزفولي دارد. با بغض و گريه داد مي‌زنم: «منم حيات! پام رو مينه، نمي‌تونم جُم بخورم.»

و با التماس و ناله مي‌گويم: «منو با خودتون ببريد! تو رو خدا!» يعني مي‌آيد جلوتر. از مرز تاريكي رد شده. صورتش را مي‌بينم. خودش است. حسين اكبر خودمان است. يكي آر پي جي و يك كلاش انداخته روي شانه ها و يك قطار فشنگ بسته روي سينه اش. صورتش با ماه مو نمي‌زند از درخشندگي. بغضم تركيده و گريه شده. اشكهايم سنگين روي صورتم سُر مي‌خورند و چشمهايم سبك مي‌شوند. بي اختيار به طرفش مي‌دوم و خودم را توي بغلش مي‌اندازم و مي‌گويم: «پس شما شهيد نشديد؟»

او با خنده ي هميشگي مي‌گويد: «اي زبل! بالاخره اومدي!»

بالاخره آمدم؛ اما تنها، اما براي كاري ديگر. و حالا گير افتاده ام. پاهايم توي دمپايي عرق كرده ي پلاستيكي گنديده و دارد له مي‌شود. گلويم از خشكي و تشنگي دارد مي‌سوزد و شكمم از گرسنگي سوراخ شده. از غروب آفتاب خيلي گذشته و من هنوز خسته و سنگين روي مين ايستاده ام. روي نقطه ي مرگ خودم. چرا هيچ كس به سراغم نيامد؟ نه حليمه، نه جواهر و شوهرش، نه حسين اكبر و نه هيچ كس ديگر. من فراموش شده ام. انگار از اولش هم وجود نداشته ام.

دستها را زاويه مي‌كنم روي پاهايم؛ مثل ركوع در نماز. پاهايم خسته شده؛ انگار ديگر حس ندارد. استخوانش پوك شده؛ مثل وقتي كه خواب مي‌رود. كاشكي ميشد امتحانش كرد. يك آن پايم را بردارم تا ببينم سالم است يا نه. شايد بعد از چند سال باران خوردن، زنگ زده و از كار افتاده باشد. شايد اصلا ً‌ مين نباشد؛ ولي نه، خودش است. خودم ديدم توي چند خط، سي- چهل تا، شايد هم بيشتر گودال بود. گودالهايش مثل تاولهاي تركيده بودند و توي هر كدام يك مين فروكش كرده بود. حالا مي‌خواهي امتحانش كني؟ اگر جرأت داري، بسم الله. فكر مي‌كني شوخي است؟ بازي است؟!‌مسئله ي مرگ و زندگي است…

… يعني امتحانش مي‌كنم. مي‌خواهم پايم را پس بكشم و ببينم زير پايم چيست. يعني دل و جرأتم خيلي زياد شده؛ مثل هنرپيشه ي آن فيلمه. اسمش چي بود؟ ولش كن. كار خودترا بكن. يعني تنم بي اختيار دارد مي‌لرزد و به صداهايي كه از دور مي‌آيد، كاري ندارم. به شهادت فكر مي‌كنم؛ به پرواز، به بهشت و بعد به شانس. يعني اصلاً از مردن نمي‌ترسم و مي‌خواهم شانسم را امتحان كنم. اينجا ديگر امتحان شانس مجاني نيست. يا شير مي‌آيد، يا خط. يا اين طرف، يا آن طرف، يعني چشمهايم را مي‌بندم و يكمرتبه پايم را پس مي‌كشم. پايم را پس مي‌كشم و همين طور مي‌ايستم. همين طور مي‌ايستم و منتظر مي‌مانم. همين طور منتظرم و چشمهايم را بسته ام. همين طور چشمهايم را بسته ام و گوشم را تيز كرده ام. يعني يكمرتبه منفجر مي‌شود. صدايش از صداي صد تا توپ هم بدتر است. يعني دنيا روشن مي‌شود؛ روشن تر از صدا تا منور و توي آن جهنم روشنايي و صدا، من مال خودم نيستم. يعني هيچ چيزم مال خودم نيست. عين كوزه اي تكه تكه مي‌شوم. دستم يك جا، پايم يك جا. همه جاي تنم دارد مي‌سوزد؛ ولي خوشحالم… دارم مي‌خندم. همه جا را بوي خوشي پر كرده. از دور و نزديك صدا مي‌آيد. نفس راحتي مي‌كشم و به آسمان نگاه مي‌كنم. رنگ مخمل بنفش شده؛ رنگ پشتيهاي خانه ي جواهر. يعني حليمه و واهر و شوهرش از راه مي‌رسند. همگي توي سرشان مي‌زنند و گريه مي‌كنند و به طرفم مي‌آيند. بديهايم را فراموش مي‌كنند و دلشان برايم مي‌سوزد. ننه و آقام را صدا مي‌كنند و مي‌گويند: «حيات را به شما سپرديم.»

من هم گريه مي‌كنم. سبك شده ام؛ سبكِ سبك. شوهر جواهر مي‌گويد: «يه رفيق دارم تو بيمارستان شهدا. الان مي‌رم آمبولانس ميارم.»

جواهر و حليمه هم با او مي‌روند. از ترسشان است. شب و بيابان و تنهايي، معلوم است كه ترس دارد.

دوباره تنها مي‌شوم و به آسمان نگاه مي‌كنم. يعني آن صدا كه گفتم به آن كاري ندارم، دارد نزديك مي‌شود. نزديكتر مي‌شود و مي‌رسد به من، خيره مي‌شوم. رزمنده هاي خودمان هستند. با استفاده ازتاريكي مي‌رفتند كه پاتك بزنند. يعني مي‌خواستند از همين طرف رد بشوند كه مي‌بينند مين منفجر شد. همه دورم جمع مي‌شوند و ماچم مي‌كنند. مي‌گويند:‌«تو امداد غيبي هستي. تو جان صدها نفر را نجات دادي. تو قهرمان هستي،‌ تو فهميده اي…!»

فهميده! فهميده را مي‌شناسم. اسم مدرسه مان هم شهيد فهميده بود؛ ولي من كجا و او كجا! من نفهميده پايم رفته روي مين و او فهميده خودش را با نارنجك انداخت زير تانك دشمن.

يك آه عميق مي‌كشم؛ عميق ترين آه زندگي را. آسمان تكان نخورده؛ اما ماه از رو سرم رد شده و رفته پشتم. خيلي وقت است كه پلكهايم سنگين شده؛ به زور چشمهايم را باز نگه داشته ام. نبايد خوابم ببرد. اگر بخوابم، كارم تمام است. فاتحه ام را بايد خواند. الان همه توي شهر خوابيده اند. فقط پرستارها و نگهبانها بيدارند. روز خوابيده اند و حالا موقع بيداريشان است؛ اما من نبايد بخوابم. با مشت ميكوبم توي سرم. خودم را نيشگون مي‌گيرم. خواب مثل مگس سمجي دور چشمهايم پر مي‌زند. سرم مور مور مي‌شود؛ مثل شبهاي اول محرم كه تا صبح يدار مي‌مانديم و سينه مي‌زديم. بعد يك گوشه براي خودمان جمع مي‌شديم آتش روشن مي‌كرديم و سيب زميني مي‌انداختيم توي آتش. چشمهايم شده مثل آن شبها. خواب را كه مثل خون پوست سر و صورتم است، قشنگ حس مي‌كنم.

نبايد بخوابم. خودم را گول مي‌زنم. ستارهها را ببين! دارند جابه جا مي‌شوند. ماه چقدر دور شده! معلوم است كه خيلي از شب گذشته؛ از آخرين شب عمرم. فكر آخرين شب عمر اشكم را سرازير مي‌كند. باز هم بايد فكر كنم. به امروز فكر مي‌كنم كه چه سخت گذشت. به مين، اين چيز بي جان كه گرفتارم كرده بود. هميشه پاي معما گفتن كه مي‌شد، اين معما را مي‌گفتم: «اون چيه؟ عجايب خلقتي ديدم در اين دشت، كه  بي جان در پي جاندار مي‌گشت.»

جوابش تفنگ بود. حالا خودم در اين دشت، اسير يكي از آن عجايب خلقتها شده ام. فكر مي‌كنم، به حليمه كه بعد از مردنم تنهاتر مي‌شود. به آقا و ننه ام فكرمي‌كنم كه حالا حتماً‌روحشان منتظر روح من است. به جواهر فكر مي‌كنم كه حتماً‌ اسم بچه اش را مي‌گذارد حيات تا ياد مرا زنده نگه دارد. شايد اگر بچه ي او نيامده بود، من زنده مي‌ماندم. نه، يعني دنيا اين قدر كوچك است كه جا براي هر دوي مان نيست. به خدا فكر مي‌كنم كه دقيقاً نميدانم كجاست و نمي دانم چرا مرا نديده و صدايم را نشنيده و به دادم نرسيده؛ با اينكه من بنده ي خوبش بودم.

خواب مثل يك كركس سايه اش را انداخته روي سرم. همه چيز در حال چرخش است؛ همه چيز در حال آمدن،‌ رفتن، كوتاه شدن و كش آمدن. يك سيلي مي‌خوابانم توي گوشم، اما حريف خواب نمي‌شود. پايم كه اصلاً مال خودم نيست. طاقت سنگيني هيكلم را ندارد. آنقدر بي‌حال شده ام كه انگار مشت ها و سيليها را به هوا مي‌زنم، به سايه ي كوتاهم. سرم بي‌اختيار روي شانه هايم مي‌افتد… .

«تو كي هستي؟ چه بالهاي قشنگي داري! تو همان فرشته ي مهربان قصه ها نيستي؟ ها، خودتي. ولي اينجا، توي اين ميدان مين چكار مي‌كني؟ چرا برايم رختخواب مي‌اندازي؟ من كه نمي‌خواهم بخوابم. مگر خبر نداري؟ اگر بخوابم، كلكم كنده مي‌شود. تازه، افق را نگاه كن. دارد صبح مي‌شود. چرا لالايي مي‌گويي؟

من كه خوابم نمي‌آيد. ديگر دارد صبح مي‌شود. پشتم داغ شده از بس زنجير زده ام. بوي سيب زميني هم را مي‌فهمي؟ حسابي پخته شده اند. مي‌خواهم بروم هيئت، سينه بزنم. دوست دارم شمع باشم در دل شبها… تو فرشته ي مهرباني هستي؛ ولي لالايي نگو. نمي‌خواهم بخوابم. پايم روي مينه… صدات خيلي قشنگه… ياد ننه و خوابهاي توي گهواره به خير… خواب… .»

… بي‌اختيار مي‌پرم بالا. حتماً از ترسم بوده. يك نفر مي‌گويد: «پايت را بردار.»

بي‌اختيار تكانش مي‌دهم. كف پايم، ته دمپايي هايم، روي هيچ چيز نيست. باورم نمي‌شود. شادي خواب مي‌بينم. من ايستاده ام يا افتاده. بوي خاك را حس مي‌كنم. سرم روي زمين است. پس افتاده ام. هيكلم روي خاك است. دست مي‌كشم روي زمين تا بهتر بفهمم. دستم مي‌خورد به گوني. و تكه هاي تيز آهن پاره ها دستم را خراش مي‌دهد و مي‌سوزاند. خون را مي‌بينم كه از انگشتانم مي‌چكد روي خاك كنار من، چقدر اين خاك و اين خون را دوست دارم. خورشيد گرم و سرخ دارد از شرق طلوع مي‌كند. چقدر خورشيد را دوست دارم. چقدر… .


*تيسه: گشتن ميان آشغالها و خرابه ها

 

اطلاعات بیشتر درباره‌ی کتاب عشق و آینه

    روزی روزگاری

    فرهاد حسن‌زاده

    فرهاد حسن زاده، فروردین ماه ۱۳۴۱ در آبادان به دنیا آمد. نویسندگی را در دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستان‌های کوتاه شروع کرد. جنگ تحمیلی و زندگی در شرایط دشوار جنگ‌زدگی مدتی او را از نوشتن به شکل جدی بازداشت. هر چند او همواره به فعالیت هنری‌اش را ادامه داد و به هنرهایی مانند عکاسی، نقاشی، خطاطی، فیلنامه‌نویسی و موسیقی می‌پرداخت؛ اما در اواخر دهه‌ی شصت با نوشتن چند داستان‌ و شعر به شکل حرفه‌ای پا به دنیای نویسندگی کتاب برای کودکان و نوجوانان نهاد. اولین کتاب او «ماجرای روباه و زنبور» نام دارد که در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسید. حسن‌زاده در سال ۱۳۷۲ به قصد برداشتن گام‌های بلندتر و ارتباط موثرتر در زمینه ادبیات کودک و نوجوان از شیراز به تهران کوچ کرد…

    دنیای کتاب‌ها... دنیای زیبایی‌ها

    کتاب‌ها و کتاب‌ها و کتاب‌ها...

    فرهاد حسن‌زاده برای تمامی گروه‌های سنی کتاب نوشته است. او داستان‌های تصویری برای خردسالان و کودکان، رمان، داستان‌های کوتاه، بازآفرینی متون کهن و زندگی‌نامه‌هایی برای نوجوان‌ها و چند رمان نیز برای بزرگسالان نوشته است.

    ترجمه شده است

    به زبان دیگران

    برخی از کتاب‌های این نویسنده به زبان‌های انگلیسی، چینی، مالایی، ترکی استانبولی و کردی ترجمه شده و برخی در حال ترجمه به زبان عربی و دیگر زبا‌ن‌هاست. همچنین تعدادی از کتاب‌هایش تبدیل به فیلم یا برنامه‌ی رادیو تلویزیونی شده است. «نمكی و مار عينكي»، «ماشو در مه» و «سنگ‌های آرزو» از كتاب‌هايي هستند كه از آن‌ها اقتباس شده است.

    بعضی از ویژگی‌های آثار :

    • نویسندگی در بیشتر قالب‌های ادبی مانند داستان كوتاه، داستان بلند، رمان، شعر، افسانه، فانتزی، طنز، زندگينامه، فيلم‌نامه.
    • نویسندگی برای تمامی گروه‌های سنی: خردسال، کودک، نوجوان و بزرگسال.
    • خلق آثاری تأثیرگذار، باورپذیر و استفاده از تكنيك‌های ادبی خاص و متفاوت.
    • خلق آثاری كه راوی آن‌ها کودکان و نوجوانان هستند؛ روايت‌هايی مملو از تصویرسازی‌های عینی و گفت‌وگوهای باورپذير.
    • پرداختن به موضوع‌های گوناگون اجتماعی چون جنگ، مهاجرت، کودکان كار و خيابان، بچه‌های بی‌سرپرست يا بدسرپرست و…
    • پرداختن به مسائلی که کمتر در آثار کودک و نوجوان دیده می‌شود، مانند جنگ و صلح، طبقات فرودست، افراد معلول، اختلالات شخصیتی‌ـ‌روانی و…
    • تنوع در انتخاب شخصیت‌های محوری و كنشگر (فعال). مشخصاً دخترانی که علیه برخی باورهای غلط ایستادگی می‌کنند.
    • بهره‌گیری از طنز در کلام و روایت‌های زنده و انتقادی از زندگی مردم كوچه و بازار.
    • زبان ساده و بهره‌گیری اصولی از ویژگی‌های زبان بومی و اصطلاح‌های عاميانه و ضرب‌المثل‌ها.

    او حرف‌های غیرکتابی‌اش را این‌جا می‌نویسد.

    به دیدارش بیایید و صدایش را بشنوید