به یاد محمدرفیع ضیایی که سوم تیر ۱۳۹۵ از پیش ما رفت
1
خوابم پر از کلاغ و کبوتر و گنجشک بود. خوابم پر از صدای قدمهای روباههای کوچولویی بود که با گربههای پارک جنگلی بازی میکردند. ناگهان کلاغها آسمان خوابم را سیاه کردند و سراسیمه بیدار شدم. به گوشی تلفنم نگاه کردم یک پیامک داشتم. پیامکی صبحگاهی از شمارهای که نمیشناختم. نه از بانک بود، نه از این تبلیغات ریزش مو و لاغری تضمینی. گوشیام را تازه عوض کرده بودم،بعضی از شمارهها را نداشتم.پیامک را خواندم: «آقای حسنزاده سلام. بابا صبح به رحمت خدا رفت.»
نفسم برید و عرق سردی از بالاترین مهرهی گردنم سرید پایین. خدایا مال که میتواند باشد این خبر بد؟ بابای کدام جوان پدرش به رحمت خدا رفته اول صبحی؟ موبایل قدیمیام را پیدا میکنم و شمارهی پیامک را در آن وارد میکنم. یکییکی و تندوتند. هنوز شماره به آخر نرسیده که میبینم اسم لاله ضیایی روی صفحه ظاهر میشود. گیج و مات به دیوار روبهرو خیره میشوم. سرم هنوز پر از صدای پرنده است.
2
من و همسرم با دسته گلی به نارمک میرویم. خانهشان آنجاست. نه کوچه و نه در ساختمان، نشانه و خبری از مردن کسینمیدهند. جای پارک ماشین هم نیست. کوچه را تمام میکنم و به میدانگاهی میرسم. دور میزنم و چشم چشم میکنم برای گذاشتن ماشین. ای وای! این همان میدانگاهی است که همیشه توی قصههایش بود. با درختان قدیمی و مردان و زنانی که روی نیمکتها مینشستند. این همان مکانیکی است که توی یکی از داستانها حرفش را زده بود. این همان… ماشین را پارک میکنم و میروم سمت خانهشان. سکوت است و سکوت. توی پلهها صدایی به گوش نمیرسد. چند نفر غمگین و سربهزیر پایین میآیند. لابد همسایهها هستند. تا طبقهی چهارم هزار ساعت راه است.
3
خانه هنوز گیج است. هنوز میتوانی در اکسیژن معلق اتاق، ذرههای آخرین نفسهای او را حس کنی. اینجا و آنجا کتاب است و روی میز یک عالمه دستنوشته و دست ننوشته. خدایا او هنوزهست. میبینمش. لابهلای حرفهای همسرش که از او میگوید. از مهربانیاش از میزبانیاش. «هر روز صبح غذای کلاغها را میبرد پشتبام. غذای گنجشکها را هم میداد. برای گربهها غذا میبرد توی پارک. برای روباهها غذا میبرد پارک سرخهحصار. برای سگهای کوه غذا میبرد. ته ماندهی غذاها را توی فریزر جمع میکردیم و برایشان میبردیم…» اگر اشک جلوی چشمهایم پرده نشکد میتوانم ببینمش که روبهرویم نشسته و از گذشتهها حرف میزند. از روزهایی که با مجلهی توفیفق و خورجین و گلآقا و پیلبان و … همکاری میکرد.
4
بیرون از خانه منتظرم. قدم میزنم و منتظرم پسرش بیاید که پارچهی سیاه و جملهی کلیشهای تسلیت را به میلههای بالای در ببندیم. صدای گنجشکها خیلی زیاد است. بیشتر از صدای ده بیست گنجشک. درختهای کوچه انگار میوه دادهاند. میوههای درختهای کوچه جیکجیک میکنند. هزاران گنجشک لابهلای شاخهای آفتابخورده. میگویم: «اینها چهشان شده؟»
5
آمبولانس کنار خانهی هنرمندان ایستاده و بسیاری از دوستانش جمع شدهاند تا برای آخرین بار با او خداحافظی کنند. بعضی از همکاران قدیمیاش. کاریکاتوریستها و طنزنویسها و روزنامهنگارها. ایستادهایم توی آفتاب مقابل تریبون. همسرش بیتابی میکند. لاله گریه میکند. میلاد و هما ماتشان برده است. ناگهان کسی در گوشم میگوید مواظب جلوی پایت باش. نگاه میکنم. بچه گربهای چسبیده به کفشم، لم داده توی سایهام و نمیدانم آنجا چه میکند. نگرانم اگر جمعیت راه بیفتد و همه بخواهند زیر جسد را بگیرند و لاالله… بگویند این حیوانک زیر دست و پا له شود. مردی که طرف راستم ایستاده، مینشیند و گربه را نوازش میکند. میگوید تو اینجا چهمیکنی زبون بسته!؟»
میگویم:«از نارمک تا اینجا آمده لابد.»
میخندد. میخندم و دست به خیسی گونهام میکشم.
6
زیر سایهی درختها ایستادهام تا برای آخرین بار هیکل ظریف و لاغرش را ببینم. روی دستها بلند میشود و نرم نرم میرود عقب آمبولانس. کسی میگوید: «خانمها و آقایان! اتوبوسها برای بهشتزهرا آنطرف ایستاده.»
چشمم به جماعت است که سمت اتوبوس میروند و گوشم به صدایی که از این سو میآید. جیغ میزنند کلاغها.بعضیها سرشان را به بالا میچرخاند. نه برف است و نه سرما، کجا بودند این همه کلاغ!
7
نمیروم بهشت زهرا. آنجا را دوست ندارم. نه خاکش را و نه هوایش را. نه تماشای صحنهای که مرده را به خاک میسپارند. برمیگردم سمت روزنامه تا گوشهای دنج پیدا کنم و چیزی دربارهاش بنویسم. هوا گرم است و شیشهی عقب تاکسی را پایین دادهام. تاکسی که توی اتوبان مدرس سرعت میگیرد، باد میپیچد توی سروگوشم. دلم میخواهد سرم را از شیشه بیرون بیاورم و داد بزنم.
نه.عاقلتر از آنم که از این دیوانه بازیها در بیاورم. فقط میگذارم باد به سروصورتم سیلی بزند و پیچ و تاب بخورد و برود ته حلقم…
… صفحههای این هفته آمادهاند ولی باید دوتا از صفحهها را عوض کنم. باید یکی از داستانهای تازهاش را که حتی فرصت نکرد برایش تصویر بکشد، بگذارم توی صفحه. کدام داستان؟ همان که درباره گوسفندها و گوسفندفروشها بود. همان داستان که اشکم را در آورده بود. همیشه با داستانهای ضیایی خندیده بودم. ولی با این یکی نه. شاید من اشتباه میکنم. ولی توی این داستان به شکل خیلی ظریفی از رفتن حرف زده است. باور اگر ندارید، خودتان داستان را بخوانید.
هیچ نمیدانم. گیجِگیجم. از نشانههایی که دیدم و نفهمیدم. اگر بادها سخن از تغییر فصل میگویند، نشانهها از چه حرف میزنند؟ این داستان؟ آن خواب و آن کلاغها و گنجشکها و گربهی خانهی هنرمندان.
صدای راننده تاکسی از جا میپراندم: «آقا! آخرشه. پیاده نمیشی؟»
- توضیحات