انجیر گفت: «کسی تو را اذیت کرده؟»
قفس گفت: «اذیت؟ نه. من دنبال پرندهام میگردم. سه روزی میشود که از پیشم رفته. دلمی برایش تنگ… تنگ… تنگ… شده.»
انجیر با صدای جیرجیر آهی کشید و زیر لب گفت: «وای بر قفسی که دلش برای پرندهاش تنگ شود!»
❤️
ما فکر میکنیم فقط پرندهها هستند که دل دارند و برای همین میزنند زیر آواز.
اما، قفسها هم دل دارند و گاهی عاشق پرندهها میشوند.
عاشق پرندهای که لابهلای میلههای خود زندانی کردهاند.
و داستان این کتاب روایت دل و دلدادگی است، از زبانی دیگر و با بیانی دیگر.
گاهی باید از دیوارهای عقل گذشت و دل داد.
گاهی باید رفت دنبال صداها
همان صدایِ همان پرندهای که با آوازش مدام در گوش ما میخواند:
دل بده… دل بده… دل بده…