روزی كه ولوله شد (بخشی از رمان هستی)

رمان هستی

روزی كه ولوله شد (بخشی از رمان هستی)

روزی كه ولوله شد (بخشی از رمان هستی) 301 448 فرهاد حسن‌زاده

دستم شکسته بود. دست شکسته‌ام توی گچ بود و از گردنم آویزان. تازه، درد هم می‌کرد. ولی جرات جیک زدن نداشتم، از ترس بابا. بابا هم جیک نمی‌زد، به جایش غلغل می‌کرد. عینهو دیگ آبجوشی که آبش از کناره‌های درش بزند بیرون، جیز و جیز جوش می‌زد و راه می‌رفت. آن قدر عصبانی بود که اگر تمام نخل‌های آبادان و خرمشهر را هم به نامش می‌کردی خوشحال نمی‌شد. یا حتی اگر تمام کشتی‌ها و لنجهای بندر را می‌دادی، یا حتی…
– بیا دیگه ادبار.
هر کس نمی‌فهمید فکر می‌کرد اسم من ادبار است. در حالی که معنی بدی داشت. نمی‌دانم چی، ولی هرچه بود، بد بود. من هم یواش می‌رفتم. چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از پله‌ها بیفتم و دوباره شر به پا شود. دلم نمی‌خواست باز بروم توی اتاق گچ و دکتر بدری آن یکی دستم را هم گچ بگیرد. بابا پایین پله‌ها ‌ایستاد و نگاهم کرد. آفتاب دم ظهر چشم‌هاش را تنگ کرده بود. عینک دودی‌اش را یادش رفته بود بیاورد. سفیدی تخم چشم‌هاش معلوم نبود ولی می‌دانستم چه‌قدر از دیدن من برزخ است.‌‌ همان طور که بدجور نگاهم می‌کرد، گفت: «بذار برسیم خونه، بلالت می‌کنم!»

بلال نمی‌کرد، نه بلال و نه شلال. من فقط از اخم و برخورد تندش بلال می‌شدم. هیچی نگفتم و اول بغض بعد عطسه کردم. عادتم این بود، هرموقع بغضم می‌گرفت پشت‌بندش عطسه می‌آمد.
یک تاکسی جلوی بیمارستان ایستاده بود که دو تا مسافر داشت. راننده‌اش داد می‌زد: «فرح‌آباد… ایستگاه هفت…»
روی صندلی عقب دو نفر نشسته بودند و ما باید جلو می‌نشستیم. بابا در جلو را باز کرد ولی سوار نشد. به سیگارش پک زد و ته بلوار را نگاه کرد. چیزی نبود، یعنی من که نفهمیدم به چی زل زده. هوا دم کرده و بدجوری شرجی بود. انگار توی حمام نفس می‌کشیدیم. راننده دوباره و سه‌باره هوار کشید: «فرح‌آباد… ایستگاه هفت… یه نفر…» و من نمی‌دانم چرا یک نفر پیدا نمی‌شد که بخواهد برود فرح‌آباد و ما را نجات بدهد. به گچ دستم نگاه کردم و به دردی فکر کردم که آرام آرام زیر گچ پخش می‌شد. دلم می‌خواست دستم را بمالم و دردش را کم کنم ولی نمی‌شد. دستم از من خیلی دور بود. بابا درد را فهمید و سیگارش را نصفه خاموش کرد و سوار شد و من هم کنارش نشستم. هنوز جرات حرف زدن نداشتم.
تاکسی عینهو قابلمه داغ بود و آدم حس می‌کرد الان است که مثل مرغ پخته شود. چشمم به عروسکی افتاد که جلوی آینه از نخ زردی آویزان بود. از عروسک بدم می‌آمد. مخصوصاً از موهای بلندش که تا مچ پایش می‌رسید. من هیچوقت عروسک دوست نداشتم. از مسخره بازی‌های دخترانه بدم می‌آمد. از خاله بازی و مامان بازی حالم به هم می‌خورد. سرم را کج کردم که نبینمش. چند پسر وسط بلوار روبه‌روی بیمارستان گل کوچک بازی می‌کردند. چه کیفی داشت اگر بابا نبود و دستم نشکسته بود و می‌رفتم قاطیشان بازی می‌کردم.
صدای قارقارقار موتورسیکلتی به گوشم خورد که آشنا بود. خودش بود، عشق من، دایی جمشید. از کنارمان رد شد و ما را ندید. دود خاکستری و سیاهی از پشت موتورش می‌رفت هوا. دلم ‌می‌خواست بپرم وسط خیابان و صدایش کنم. زدم روی ران بابا و گفتم: «دایی جمشید بود‌ها.»
بابا ترش کرد و رویش را چرخاند آن طرف: «بود که بود. چی کار کنم؟»
بابا دایی جمشید را دوست نداشت. همیشه پشت سرش حرف می‌زد و غرغر می‌کرد. تو دلم گفتم: کاشکی دایی جمشید از توی آینه‌اش ما را می‌دید و سوار موتورش می‌کرد و می‌برد خانه. بعد جواب خودم را دادم: مگر همیشه همه چیز آن طور است که آدم دلش می‌خواهد؟ اصلاً مگر موتور دایی جمشید آینه داشت؟ آینه که نداشت، هیچ؛ بیشتر موقع‌ها یک جعبه بزرگ چوبی می‌گذاشت ترک موتورش. جعبه‌ای که توش پر از کیک بود. شغلش همین بود. بردن کیک برای سینما‌ها و دکه‌ها مغازه‌های آبمیوه فروشی. گرسنه‌ام بود و دلم برای خوردن یکی از آن کیکهای چرب و نارگیلی لک زده بود. کیکهایی که سفارشی بود و به قول دایی جمشید تا مغز استخوانش پخته شده بود.
تو این فکر‌ها بودم که یک مسافر دیگر هم از راه رسید و ظرفیت قابلمه تکمیل شد. راننده هم سوار شد و سوییچ را چرخاند و استارت زد. سر سوییچش هم عروسک کوچولویی تکان تکان می‌خورد. چه علاقه‌ای به عروسک داشت این مردک. از گوشة چشم خودش را نگاه کردم که خیس عرق شده بود. لنگی انداخته بود دور گردن درازش. گردنی که مثل تنه درخت بیعار بود. قهوه‌ای و رگه رگه‌ای. از گوشة چشم دیدم که او هم نگاهم می‌کند. می‌دانستم الان است که بپرسد: «دستت چی شده؟ عامو.» می‌دانستم دیگر. همة بزرگتر‌ها این طوری‌ بودند. سال قبلش که سرم شکسته بود جواب صد نفر را دادم. از معلم و مدیر مدرسه گرفته تا همسایه و نانوایی و سپور شهرداری. به مامان گفتم: «خسته شدم بس‌که جواب فضول‌ها رو دادم.» گفت: «بازی اشکنک داره سر شکستنک داره.» گفتم: «اشکنک و سرشکستنک یه طرف، جواب این و اون رو دادن هم یه طرف. دومی بدتره به خدا.»
پیش‌بینی‌ام درست از آب در آمد. راننده ‌پرسید: «چه بلایی سر خودت آوردی، عامو!»
دوست نداشتم جواب بدهم. سرم را ‌چرخاندم طرف پنجره و پیاده‌رو را نگاه کردم. صدایش را ‌شنیدم: «پس زبونته هم موش خورده!»
بدم می‌آمد از این حرف‌ها و سئوال‌ها. بابا جوابش را داد: «کاشکی خودشه موش می‌خورد عامو. فوتبال هم واسه ما شده مکافات، اومده قیچی برگردون بزنه، افتاده رو دستش و استخون بازوش ترک ورداشته.»
راننده خندید و سرش را تکان ‌داد.
– عیبی نداره عامو. بچه‌اس. بزرگ می‌شه یادش می‌ره.
– خو بچگی تو سرش بخوره. از کار و زندگی افتادم. می‌دونی بنده الان باید کجا باشم؟
– نه؛ از کجا بدونم.
– باید تو دریا باشم.
– کارت چیه؟ ماهی گیری؟
– نه، تو نفتکش کار می‌کنم. نفت کش «اروند».
-‌ها…! این نفت‌کش گندهه؟ عجب غولیه بدمصب! کجا می‌خواستین برین؟
– ژاپن. بار زده بودیم برا ژاپن. ولی خب، نشد که برُم. ایی بچه اسیرم کرد. کشتی که منتظر یه نفر نمیمونه. امروز صبح زود راه افتاد و نتونستم برم. همه‌اش به خاطر ایی مکافات.»
با دستش که دور گردنم بود خواباند توی گوشم. آخم رفت هوا و خجالت کشیدم. درد بدی داشت. یکی از مسافر‌ها از عقب گفت: «آقا نزنش. کوتاه بیا.»
راننده بابا را دلداری داد: «عیبی نداره. سفر بعد ان‌شالله. لابد خیریتی داشته که نتونستی بری.»
بابا نچ کرد و لُندید: «برو بابا! مو دیگه اخراج شدم.»
راننده دست بردار نبود. تمام سئوال‌های عالم را می‌خواست بپرسد. «حالا چرا مادرش نیاوردش بیمارستان؟»
بابا سیگاری در ‌آورد که روشن کند. «ای آقا! مکافات ما که یکی دوتا نیست. مادرش پا به ماهه. یکی باید همین روز‌ها خودشه ببره بیمارستان.»
دود سیگار بابا نفسم را بند ‌آورد. جلوی سرفه‌ام را گرفتم. توی دست‌اندازهای خیابان عروسک زیر آینه می‌رقصید و تکان تکان می‌خورد. راننده گفت: «پسرا همین‌جوری‌ان دیگه. تُخس و شیطون و فضول. من خودم سه تا دختر دارم. اگه بگی صدا ازشون در می‌اد، نمی‌اد. عین ایی عروسکن، خوشگل و بی‌صدا. همیشه به عیال می‌گم کاش خدا یه پسر به مو می‌داد ولی تخس و فضول و شیطون…»
بابا لبش را از سیگارش جدا کرد و گفت: «چی می‌گی مرد حسابی! ایی که بغل دستم نشسته دختره.»
– راست می‌گی؟!
چشمهای راننده قلنبه شد و خیره شد به من. نمی‌دانم چقدر تعجب داشت که نزدیک بود بکوبد به ماشین جلویی. لبش از تعجب و خنده عینهو شکلات گرما دیده کش آمد و گفت: «جداً؟! ایی… ایی… دم بریده… دختره؟… بابا‌ای ول! مو فکر کردم پسره که رفته فوتبال بازی و…»
صدای زمزمة مسافرهای پشتی را حس می‌کردم. بابا پوزخند زد: «نه عامو، ایی طور نگاش نکن. دختر مو مدلش با همة دخترای ایی شهر فرق داره.»
راننده که هنوز چشم‌هایش از تعجب گرد بود، ذوق‌زده دستش را از روی دنده بر‌داشت و به طرفم دراز کرد و گفت: «خوشبختُم. خیلی از آشنایی‌تون خوشبختُم.»
تحویلش نگرفتم. من که از آشنایی با او خوشبخت نبودم. رویم را چرخاندم طرف خیابان و دنبال دایی جمشید گشتم. می‌دانستم دایی نیست. می‌دانستم تیز گازش را گرفته و رسیده خانه‌شان. ولی همین‌طوری الکی دوست داشتم ببینمش. راننده که خیلی خیط شده بود، دست از سئوال‌هاش کشید و رادیو را روشن کرد. بابا دوباره شد میرزا غرغرو و نالید: «آدم نمی‌دونه به فکر نونشون باشه یا به فکر جونشون. پیر شدم از دست ایی یه علف بچه.»
راننده صدای رادیو را کم کرد و گفت: «یه مِثِل ِقدیمی هست که می‌گه، تا گوساله گاو بشه، دل صاحبش آب می‌شه.» و ‌خندید. بابا هم بفهمی نفهمی ‌خندید. صدای خنده از صندلی عقب هم ‌آمد. من که اصلاً از این ضرب‌المثل خوشم نیامد. خیلی بی‌شعور بود. یکی از مسافر‌ها با صدای کلفتش گفت: «آقای راننده، بی‌زحمت صدای رادیوته بلند‌تر کن!»
صدای رادیو بلند شد. گوینده داشت از چیزهایی حرف می‌زد که خیلی نمی‌دانستم چیست. از دشمنان ایران و انقلاب و پاک سازی مرز‌ها. فکر کردم چطوری مرز‌ها را پاک می‌کنند. با آب و صابون یا گازوییل. دایی جمشید که همیشه موتورش را با گازوییل تمیز می‌کرد. از بوی گازوییل خوشم می‌‌آمد. با هم می‌نشستیم و تکه‌های موتور و زنجیر موتورش را می‌ریختیم تو لگنی که پُرش گازوییل بود و با مسواک می‌افتادیم به جانش. مخصوصاً از تمیز کردن کاربراتور خوشم می‌آمد و همین‌طوری از گفتن «ژیگلور» خیلی کیف می‌کردم. اگر مرد بودم و تعمیرگاه داشتم اسمش را می‌گذاشتم تعمیرگاه ژیگلور.
یکی از مسافر‌ها پیاده می‌شد. تاکسی کنار گرفت و باد خوابید. وقتی کرایه‌اش را می‌داد، گفت: «با این صدام حسین نامرد، خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه.»
راننده گفت: «صدام حسین که خیلی نامرده. گفته خرمشهر مال خودمونه.» و دنده عوض کرد و گاز داد. صدام حسین را دیده بودم. تلویزیون ما عراق و کویت را می‌گرفت و ما بعضی وقت‌ها برنامه‌هایشان را نگاه می‌کردیم. نمی‌دانم چرا آن آقا گفت صدام حسین نامرد. صدام که آدم خوبی بود. هر موقع تلویزیون نشانش می‌داد پا می‌شدم و می‌خش می‌شدم. همیشه می‌خندید و به بچه‌ها و زنهای فقیر سر می‌زد. آن‌ها هم به او گل می‌دادند و ماچش می‌کردند. تازه، مجسمه‌اش را هم وسط بغداد گذاشته بودند که خیلی قشنگ بود. فکر کردم اصلاً به من چه. هر کس هر چه می‌خواهد بگوید، بگوید. من صدام حسین را دوست دارم. راننده دنده سه را جا زد و صدایش یکهو عوض ‌شد. گفت: «عامو، بوی خوبی به دماغم نمی‌رسه. دیشب شنیدم تو عراق خبرهاییه. آماده باش نظامی و از ایی حرف‌ها. از ایی بی‌وجدان هرچی بگی برمی‌یاد.»
یکی از مسافر‌ها گفت: «بی‌خیال آقا. اختلاف ایران و عراق که تازگی نداره، سال‌هاست که…»
حوصله این حرف‌ها را نداشتم. عروسکی که زیر آینه آویزان بود توی هر دست اندازی تکان می‌خورد. انگار بندری می‌رقصید. آهسته و زیر زبانی برای عروسک بندری خواندم:
– دریا دریا دریا عشق مو دریا…
دلم می‌خواست از بابا بپرسم چرا راننده می‌گوید بوی خوبی به دماغش نمی‌خورد؟ مگر چه بویی می‌آید. ولی ‌ترسیدم. با اینکه هزارتا سیگار کشیده بود، هنوز هم عصبانی بود. فکر کردم حتماً سیگارش تقلبی است. از این فکر و از دود سیگارش سرفه‌ام گرفت. بابا غر زد. «زهر مار! چته سرفه می‌کنی؟ اگه حالت بَده، برگردیم بیمارستان یه آمپول بزنن تو دمُبَت تا حالت جا بیاد!»
سرم را انداختم پایین و حرفی نزدم. صدایش قاطی باد داغ تو گوشم چرخ می‌خورد: «والا بُه خدا. تا می‌بینه سیگار می‌کشم، خودشه می‌زنه به سرفه.»
راننده دستش سیاهش را از روی دنده برداشت و دو سه‌تا تقه زد روی گچ دستم. گچ سفید چرب و چیلی شد. مهم نبود. مهم حرفش بود که آرامم می‌کرد: «خو بچه حق داره دیگه. فوتبالیسته. کسی که ورزشکاره از بوی سیگار بدش می‌یاد.» دمش گرم، از طرفداریش خوشم آمد. بعد گفت: «طرفدار کدوم تیمی؟»
گفتم: «صنعت نفت.»
گفت: «ولک، خیلی کارت درسته. نگفتی نومت چیه؟»
گفتم: «هستی.»
خندید و خندیدنش مثل غلغل آب تو کوزة قلیان بود. گفت: «هستی! چه نوم قشنگی.» بعد مثل کسی که پسرخالة آدم باشد با مهربانی گفت: «دمت گرم هستی… کرایه‌ته مهمون مو هستی.»

 

♦ آگاهی بیشتر درباره رمان هستی

2 دیدگاه
  • آقای حسن زاده مرسی از رمان زیباتون❤️
    یه سوال برام پیش اومد اینکه توی چاپهای جدید متن رمان رو تغییر دادید؟ چون الان که بخشی از رمان رو خوندم به وضوح یادمه توی چاپی که من داشتمش به جای بیمارستان گفته بود هاسپیتال یا چیزی شبیه به این و توی پاورقی دلیلش رو توضیح داده بودید?

    • سپاس از دقت شما. بله در کتاب نوشته شده اسپیتال. اینجا به خاطر محدودیت پانویس همان بیمارستان نوشته شده است.
      آفرین به شما و دقت و هوش شما.

    روزی روزگاری

    فرهاد حسن‌زاده

    فرهاد حسن زاده، فروردین ماه ۱۳۴۱ در آبادان به دنیا آمد. نویسندگی را در دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستان‌های کوتاه شروع کرد. جنگ تحمیلی و زندگی در شرایط دشوار جنگ‌زدگی مدتی او را از نوشتن به شکل جدی بازداشت. هر چند او همواره به فعالیت هنری‌اش را ادامه داد و به هنرهایی مانند عکاسی، نقاشی، خطاطی، فیلنامه‌نویسی و موسیقی می‌پرداخت؛ اما در اواخر دهه‌ی شصت با نوشتن چند داستان‌ و شعر به شکل حرفه‌ای پا به دنیای نویسندگی کتاب برای کودکان و نوجوانان نهاد. اولین کتاب او «ماجرای روباه و زنبور» نام دارد که در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسید. حسن‌زاده در سال ۱۳۷۲ به قصد برداشتن گام‌های بلندتر و ارتباط موثرتر در زمینه ادبیات کودک و نوجوان از شیراز به تهران کوچ کرد…

    دنیای کتاب‌ها... دنیای زیبایی‌ها

    کتاب‌ها و کتاب‌ها و کتاب‌ها...

    فرهاد حسن‌زاده برای تمامی گروه‌های سنی کتاب نوشته است. او داستان‌های تصویری برای خردسالان و کودکان، رمان، داستان‌های کوتاه، بازآفرینی متون کهن و زندگی‌نامه‌هایی برای نوجوان‌ها و چند رمان نیز برای بزرگسالان نوشته است.

    ترجمه شده است

    به زبان دیگران

    برخی از کتاب‌های این نویسنده به زبان‌های انگلیسی، چینی، مالایی، ترکی استانبولی و کردی ترجمه شده و برخی در حال ترجمه به زبان عربی و دیگر زبا‌ن‌هاست. همچنین تعدادی از کتاب‌هایش تبدیل به فیلم یا برنامه‌ی رادیو تلویزیونی شده است. «نمكی و مار عينكي»، «ماشو در مه» و «سنگ‌های آرزو» از كتاب‌هايي هستند كه از آن‌ها اقتباس شده است.

    بعضی از ویژگی‌های آثار :

    • نویسندگی در بیشتر قالب‌های ادبی مانند داستان كوتاه، داستان بلند، رمان، شعر، افسانه، فانتزی، طنز، زندگينامه، فيلم‌نامه.
    • نویسندگی برای تمامی گروه‌های سنی: خردسال، کودک، نوجوان و بزرگسال.
    • خلق آثاری تأثیرگذار، باورپذیر و استفاده از تكنيك‌های ادبی خاص و متفاوت.
    • خلق آثاری كه راوی آن‌ها کودکان و نوجوانان هستند؛ روايت‌هايی مملو از تصویرسازی‌های عینی و گفت‌وگوهای باورپذير.
    • پرداختن به موضوع‌های گوناگون اجتماعی چون جنگ، مهاجرت، کودکان كار و خيابان، بچه‌های بی‌سرپرست يا بدسرپرست و…
    • پرداختن به مسائلی که کمتر در آثار کودک و نوجوان دیده می‌شود، مانند جنگ و صلح، طبقات فرودست، افراد معلول، اختلالات شخصیتی‌ـ‌روانی و…
    • تنوع در انتخاب شخصیت‌های محوری و كنشگر (فعال). مشخصاً دخترانی که علیه برخی باورهای غلط ایستادگی می‌کنند.
    • بهره‌گیری از طنز در کلام و روایت‌های زنده و انتقادی از زندگی مردم كوچه و بازار.
    • زبان ساده و بهره‌گیری اصولی از ویژگی‌های زبان بومی و اصطلاح‌های عاميانه و ضرب‌المثل‌ها.

    او حرف‌های غیرکتابی‌اش را این‌جا می‌نویسد.

    به دیدارش بیایید و صدایش را بشنوید