مثل آدمی که بخواهد نخندد

مثل آدمی که بخواهد نخندد

مثل آدمی که بخواهد نخندد 150 150 فرهاد حسن‌زاده

مثل‌ آدمي كه بخواهد نخندد، لبش را فشرد. مثل آدمي كه بخواهد خودش را جدي بگيرد و به هيچ كس رو نكند و به هيچ كس رو ندهد، حتي خنده، لبها را فشرد. پاهايش را بالا آورد و به انگشتهايش نگاه كرد، به جاي ميخچه‌اي كه سفت و كلفت بود و توی ذوق می زد. مي‌توانست چند بار پاها را روي سينه خم و راست كند. اما نكرد، حالش را نداشت. فقط پاها را رو به بالا گرفت و به زيبايي خوش تراش آنها خيره ماند.

–      خوشگل‌تر از پاهای باربی.

نفس عميقي كشيد و نشست. عروسك‌هاي باربي ملافه چپ و راست نگاهش مي كردند. با لحنی لوس گفت:- دیجه دوشتتون ندالم. مامان گفته بزلگ شدی.

قاعدتاً بايد تا لنگ ظهر مي‌خوابيد. درسها تمام شده بودند و او راحت. ولي خواب، آن خوابي نبود كه همیشه می‌طلبید. گاهي بود و گاهي نبود، همراه فكرهاي ريز و درشتي كه مزاحم خواب يك دست مي‌كردند. امروز بايد مي‌رفت براي استخدام در اداره‌اي آشنا كه منشي پاره وقت آشنا مي‌خواست.

مثل آدمي كه بخواهد نخندد بر عضله لب‌ها دندان گذاشت و فكر كرد: منشي پاره وقت!

از تختخواب كنده شد. ملافه را صاف كرد و سعي كرد براي باربي‌ها دلش غش نرود. نه نمی‌رفت. به ملافه‌ای فکر کرد به رنگ تیره. قهوه‌ای یا بنفش بادمجانی با نقوشی درهم و انتزاعی.

کش و قوسی به بدنش داد. با عضله‌هاي گردن بازي كرد و دست‌ها را از دو طرف تكان داد. رفت جلوي آينه. مثل هميشه كه مي‌رفت جلوي آينه تا دقيق شود به حالت چشم‌ها و لب‌ها و احياناًِِِِ جوش جديدي كه بعيد نبود. اما نديد. صورتش در آينه پيدا نبود. لباس داشت، دست ها از حلقه آستين‌ها بيرون آمده بودند، حتي گردنش از يقه لباس مثل ستوني سفيد و بلورین بيرون زده بود، اما از صورت هيچ اثري ديده نمي‌شد. وحشت كرد.

– صورتم پس …!

و هراس داشت از اين كه مبادا دست به صورت واقعي اش بكشد و در عالم حقيقت هم صورتي وجود نداشته باشد. بر ترس غلبه كرد، دست‌هاي لرزانش را بالا برد و كشيد بر پوست نرم و لرزان صورت. با صدايي آسوده و پر نفس زمزمه كرد:

– خدايا شكرت!

فقط آينه! حتماً آينه! تند از اتاق خوابش بيرون زد. دويد طرف رو شويي. دمپايي نپوشيد. همان اول هم به آينه نگاه نكرد. اگر مي‌كرد و نبود؟ حتماً آينه اتاق خراب است –  خرابي آينه هم از آن فكرها بود – يا شايد كسي شوخي‌اش گرفته. مثل اين خود نويس‌هايي كه روز تولد به كسي مي‌دهند و به محض باز شدن درش، يك عالمه جوهر به لباس هديه گيرنده مي‌پاشد.

–      شوخي؟ شوخي؟ با آينه ؟ شوخي با من؟

شير آب را باز كرد. گرم، بعد سرد. دست‌ها را شست. تميز با صابوني كه بوي سيب مي‌داد. بعد دست‌ها را چاله كرد.

چاله دست‌ها پر شد از آبي كه سر مي‌رفت و او ترديد داشت به چهره بزند يا نزند، چهره اي كه ترديد داشت دارد يا ندارد. و زد. تند و ناگهاني. تمام عصب‌هاي حسي صورتش رطوبت را احساس كردند و همان دم موهاي سياه و آشفته را كنار زد. به سطح صاف آينه چشم دوخت. نبود. هيچ صورتي نبود .از وحشت چشم‌ها را بست و به صداي ريزش آب گوش داد.

– صورتم كجاست خدا!

دست كشيد بر سطح تخت آينه. تصوير دست‌هاي پریده رنگي از مقابل شفافيت شيشه و جيوه گذشت.

– صورتم كجاست خدا!

فرياد زد. رو به آينه :

– صورتم كجاست خدا!

دوباره بلند و از ته گلو :

–      مامان!

–      بابا!

–      صورتم…

مي دانست نيستند. صبح از زير ملافه صداي رفتن شان را،صدای تقه بسته شدن قفل شب بند را شنيده بود. آب را نبست تا سكوت شسته باشد. رفت طرف سالن پذيرايي. چه دور بود سالن پذیرایی! نگاهش رفت طرف بوفه‌ی بلور‌ها و عتيقه‌هاي نه چندان آنتيك بابا. تصوير آسمان و پنجره خوابيده بود تو قاب شيشه‌ی بوفه. ايستاد مقابل بوفه و خيره شد به شيشه. صورت نداشت و آسمان نيمه ابري پهناي بيضي بالاي گردنش را پر كرده بود. يادش كشيد به ديروز، به نمايشگاه نقاشي معاصر، تابلوهاي انتزاعي، آدم‌هايي كه تن و بدن داشتند اما در صورتشان به جاي اجزاي چهره، آسمان، آتش، تيله‌هاي رنگي يا قطره‌هاي باران نشسته بود. همان جا یک دم لرزیده بود از تصور این که اگر چهره من هم این طوری بود…

دست بر سرش كشيد و سياهي موها را پاشيد برچهره‌اي كه مال خودش نبود. گريه كرد. و عبور آرام اشك را بر سطح گونه‌ها حس كرد. سخت نفس كشيد و همراه نفس، عطر گل‌هايي را حس كرد كه تازه بودند. روي ميز، كنار بوفه عكس خودش را ديد. صورتي و چشم‌هايي و لبخندي معصوم. عكس را ماه پيش گرفته بود. براي كارت امتحانات نهايي و كنكور و بقیه‌ی مصيبت‌هايش، چقدر مادرش و عكاس را اذيت كرده بود، براي لبخندي كه نمي‌توانست پنهانش كند و مدام مي‌غلتيد روي لب‌هايش. براي پاك كردن اشك‌ها از صورت – كدام صورت؟ – دنبال دستمال كاغذي گشت. نگاهش به دسته گلي افتاد روي ميز غذا خوري كه حتماً مادر آن را چيده بود و بعد يادداشتي كه لاي ساقه ها آويخته شده بود. و دست خط عجول مادر :

آزیتای عزيز، يادمان نرفته امروز را، روز تولدت را، مبارك و مبارك و مبارك! شب با شمع و كيك و شام دور هم هستيم، هرجا مي روي زود برگرد. تولدت هیجده سالگی‌ات مبارك!

همراه نفس داغ و بغض، یادداشت را انداخت روي ميز و دويد طرف اتاق خودش. افتاد روی تخت. خزيد زير ملافه‌اي پر از باربي .

مثل‌ آدمي كه بخواهد نخندد، لبش را فشرد. مثل آدمي كه بخواهد خودش را جدي بگيرد و به هيچ كس رو نكند و به هيچ كس رو ندهد، حتي خنده، لب‌ها را فشرد. پاهايش را بالا آورد و به انگشت‌هايش نگاه كرد، به جاي ميخچه‌اي كه سفت و كلفت بود و توی ذوق می زد. مي‌توانست چند بار پاها را روي سينه خم و راست كند. اما نكرد، حالش را نداشت. فقط پاها را رو به بالا گرفت و به زيبايي خوش تراش آنها خيره ماند.

    روزی روزگاری

    فرهاد حسن‌زاده

    فرهاد حسن زاده، فروردین ماه ۱۳۴۱ در آبادان به دنیا آمد. نویسندگی را در دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستان‌های کوتاه شروع کرد. جنگ تحمیلی و زندگی در شرایط دشوار جنگ‌زدگی مدتی او را از نوشتن به شکل جدی بازداشت. هر چند او همواره به فعالیت هنری‌اش را ادامه داد و به هنرهایی مانند عکاسی، نقاشی، خطاطی، فیلنامه‌نویسی و موسیقی می‌پرداخت؛ اما در اواخر دهه‌ی شصت با نوشتن چند داستان‌ و شعر به شکل حرفه‌ای پا به دنیای نویسندگی کتاب برای کودکان و نوجوانان نهاد. اولین کتاب او «ماجرای روباه و زنبور» نام دارد که در سال ۱۳۷۰ به چاپ رسید. حسن‌زاده در سال ۱۳۷۲ به قصد برداشتن گام‌های بلندتر و ارتباط موثرتر در زمینه ادبیات کودک و نوجوان از شیراز به تهران کوچ کرد…

    دنیای کتاب‌ها... دنیای زیبایی‌ها

    کتاب‌ها و کتاب‌ها و کتاب‌ها...

    فرهاد حسن‌زاده برای تمامی گروه‌های سنی کتاب نوشته است. او داستان‌های تصویری برای خردسالان و کودکان، رمان، داستان‌های کوتاه، بازآفرینی متون کهن و زندگی‌نامه‌هایی برای نوجوان‌ها و چند رمان نیز برای بزرگسالان نوشته است.

    ترجمه شده است

    به زبان دیگران

    برخی از کتاب‌های این نویسنده به زبان‌های انگلیسی، چینی، مالایی، ترکی استانبولی و کردی ترجمه شده و برخی در حال ترجمه به زبان عربی و دیگر زبا‌ن‌هاست. همچنین تعدادی از کتاب‌هایش تبدیل به فیلم یا برنامه‌ی رادیو تلویزیونی شده است. «نمكی و مار عينكي»، «ماشو در مه» و «سنگ‌های آرزو» از كتاب‌هايي هستند كه از آن‌ها اقتباس شده است.

    بعضی از ویژگی‌های آثار :

    • نویسندگی در بیشتر قالب‌های ادبی مانند داستان كوتاه، داستان بلند، رمان، شعر، افسانه، فانتزی، طنز، زندگينامه، فيلم‌نامه.
    • نویسندگی برای تمامی گروه‌های سنی: خردسال، کودک، نوجوان و بزرگسال.
    • خلق آثاری تأثیرگذار، باورپذیر و استفاده از تكنيك‌های ادبی خاص و متفاوت.
    • خلق آثاری كه راوی آن‌ها کودکان و نوجوانان هستند؛ روايت‌هايی مملو از تصویرسازی‌های عینی و گفت‌وگوهای باورپذير.
    • پرداختن به موضوع‌های گوناگون اجتماعی چون جنگ، مهاجرت، کودکان كار و خيابان، بچه‌های بی‌سرپرست يا بدسرپرست و…
    • پرداختن به مسائلی که کمتر در آثار کودک و نوجوان دیده می‌شود، مانند جنگ و صلح، طبقات فرودست، افراد معلول، اختلالات شخصیتی‌ـ‌روانی و…
    • تنوع در انتخاب شخصیت‌های محوری و كنشگر (فعال). مشخصاً دخترانی که علیه برخی باورهای غلط ایستادگی می‌کنند.
    • بهره‌گیری از طنز در کلام و روایت‌های زنده و انتقادی از زندگی مردم كوچه و بازار.
    • زبان ساده و بهره‌گیری اصولی از ویژگی‌های زبان بومی و اصطلاح‌های عاميانه و ضرب‌المثل‌ها.

    او حرف‌های غیرکتابی‌اش را این‌جا می‌نویسد.

    به دیدارش بیایید و صدایش را بشنوید