گفتوگو با هفتهنامه سلامت/ مهر ۱۳۹۶
فرهاد حسن زاده متولد 1341 آبادان است. داستان نویس، روزنامه نگار است. او از طرف شورای کتاب کودک و کانون پرورش فکری نامزد دو جایزه معتبر جهانی شده است. نامزد جایزه «هانس کریستین اندرسن» معروف به نوبل کوچک و جایزه «آسترید لیندگرن» برای سال ۲۰۱۸ اینها جدای از سی جایزهی داخلی است که برای آثارش دریافت کرده است.
حسنزاده از چهرههای شاخص ادبیات کودک از سال 1355 در کار داستان نویسی و روزنامه نگاری است. تا به امروز 80 جلد کتاب از ایشان در طول 26 سال نویسندگی به چاپ رسیده و چندین اثر چاپ نشده نیز دارد. با وی که در کارنامه اش چندین جایزه داخلی را دارد در روز جهانی کودک در محل کارش، هفتهنامهی دوچرخه به گفت و گو نشستیم تا با نویسندهای که با گذر از دنیای فروشندگی و کارگری، و عبور از میدان جنگ به همراه خانواده تن به مهاجرت داده و امروز در جایگاهی بایستد که در سال های اخیر کاندید جوایز جهانی کتاب کودک بشود، بیشتر آشنا شویم.
سلامت – آقایحسنزاده خوشحالم که در روز جهانی کودک با نویسندهای گفتوگو میکنم که غوطهور در ادبیات کودک و نوجوان است. نام دوچرخه برای من یادآور دوچرخه قدیمی پدرم است که با آن بزرگ شدم و اکنون کتاب شعری در دست انتشار دارم به نام جنون دارد این دوچرخه، از سویی تنها عکسی که در 12 سالگی با این دوچرخه داشتم گم شده، حالا باید از شما مدد بگیرم که دوچرخهتان را به من قرض بدهید.
– (نویسنده میخندد و میگوید) دوچرخه برای خیلی از ماها یک وسیلهی نوستالوژیک است. اما دوچرخه ما کاغذی است برای نوجوانان و جوانان. گرچه بزرگترها هم از آن استقبال می کنند و تکههایی از وجود و علائق خود را در آن میجویند. چندی پیش به خاطر شماره ویژه سینمای کودک، بخش سرگرمی و جدول را حذف کردیم؛ چند روز بعدش خانمی سالخورده زنگ زد که آقا چرا جدول را برداشتید؟ گفتم خانم دوچرخه ویژه نوجوانان است شما مگر چند سال دارید؟ گفت شما چه کاری به سن من دارید، من هر هفته دوچرخه را میخوانم و جدولش حل میکنم. شاید شما هم دوچرخهی کودکیتان را لابهلای صفحههای دوچرخهی ما پیدا کنید. مایی که سعی کردیم بر دل نوجوانهای ایران بنشینیم، برایشان حرف بزنیم و گوش به حرفهایشان بدهیم. سعی کردیم جریان سازی کنیم و گروهی را دور خودمان جمع کنیم و این نوعی رسالت است برای هر روزنامه و مجلهای، همان طور که هفته نامه سلامت توانسته طیف مشخصی را جذب کند.
سلامت – شما مسئول کدام بخش هستید؟
– بخش ادبیات و طنز
سلامت – پس با طنز آغاز کنیم. گرچه شما بیشتر به فانتزی گرایش دارید، اما آن بخش از طنز که از هجو و هزل و تراژدی دوری می کند نوع طنز عبید زاکانی است که کمتر مورد استفاده قرار میگیرد. برای نمونه: پدری را فرزند در چاه افتاد. گفت جانِ پسر جایی مرو تا من رسن (طناب) بیاورم. در این نوع طنز عبید دنبال چیست و چه چیزی را گوشزد میکند و هشدار میدهد؟
– در اینجا ما با نوعی بلاهت پدر رو به رو هستیم. چاه که راهی به جایی ندارد. این را هم فرزند میداند هم پدر. گویی در تمام طول تاریخ همواره نوعی پند و اندرز از پدر و مادر به سوی فرزندانشان سرازیر میشود که چهکاری بکنند و چه کاری نکنند. در حالی که امروزه بسیاری از فرزندان خیلی جلوتر و باهوشتر از والدین هستند. گاهی میبینیم آلودگی ذهنی پدرها و مادرها زیاد شده. آنقدر درگیر مسایل اجتماعی شدهاند که به راحتی در حضور بچهها دروغ میگویند. اما بچهها هنوز پاک هستند و رفتارهای والدین آنها را دچار دوگانگی میکند.
سلامت – و شاید از دید عبید بگوییم آدم ها را در وضعیت و موقعیت خاص قرار دادن تا خود را و رفتار و منش اش را بروز دهد و برملا کند. در چنین طنزهایی کار تنها با خنده به پایان نمی رسد بلکه لبخندی توام با کنجکاوی و قرار گرفتن در موقعیتِ ساخته شده از طرف نویسنده است و ماجرا و حوادث به دست مخاطب و یا بیننده سپرده می شود. حالا سئوال این است که مخاطبان شما این ویژگی ها را چگونه تفکیک می کنند و شما چه راهی به آنها پیشنهاد کرده اید؟
– نوشتن طنز برای این گروه سنی خیلی سخت است. هم محدودیت داری و هم معذوریت. نوجوانان در مرحلهی گذار هستند. آنها رفتارهای بزرگسالان را می بینند و سئوال هایی برای شان پیش می آید، اینها اگر در قالب طنز ارایه شود برای شان قابل درک تر است و جا می افتد. خب شناختی که بزرگ سال از جهان دارد، نوجوان ندارد. یا آن آشنازداییهایی که در طنز بزرگ سال هست در طنز کودک و نوجوان نیست. درک نوجوانها بالاست اما سقف دانستههایش کوتاه است. بنابراین موضوعهای محدودتری برای گفتن داری. مسایلی که در مدرسه با آن روبهروست، روابط خانوادگی و فامیلی، اتفاقاتی که دوروبرش میگذرد اینها دستمایهی کمی هستند برای طنزنویسی. بعضی چیزها که باعث نمک و شیرینی که نوشتهی طنز میشود هم به دلایل اخلاقی و تربیتی قابل طرح نیست، بنابراین نوشتن طنز برای آنها کاری دشوار و پیچیده است.
سلامت – شما به خاطر نفوذ داستان هایتان با نوجوانان و جوانان ارتباط وسیعی دارید، چه نوع نوشتههایی بیشتر به دست شما میرسد؟
– بیشتر شعر سپید عاشقانه است. که البته گاهی همین شعرها الهام بخش من هم شده. گویی بخشی از نیاز جوانان ما آثار عاشقانه است که ما از آنها دریغ کردیم.
سلامت – به نظرم برای مخاطبان هر نویسنده ای این علاقه وجود دارد که بدانند نویسنده ی مورد علاقهشان چگونه نویسنده شده به ویژه اگر نویسنده کودکان و نوجوانان باشد، دوران کودکی نویسنده برای شان جذاب است.
– در یک خانواده پر جمعیت با هفت فرزند (که من پنجمی هستم) بزرگ شدهام. در کنار مادر بزرگی که بیبی صداش میکردیم. تصویری که از بی بی دارم قلیانش بود که داخل ظرف آبش عروسکی با قل قل آب تاب می خورد و گاهی قصه هایی تعریف می کرد. کلاس اول دبستان بودم یک روز که از مدرسه برگشتم دیدم توی کوچه و جلوی خانه شلوغ است. کسی مانع ورود من شد و مرا برد به بقالی سر کوچه و برایم کیک و نوشابه خرید و سعی کرد سرگرمم کند. بعدش فهمیدم که بی بی فوت کرده. ولی خب، شخصیت هنری من در خانواده شکل نگرفته. مادرم سواد نداشت، پدرم خواروبار فروش بود و کم سواد. اما مادرم برای هر چیزی یک ضرب المثلی در آستین داشت. به طوری که بعدها دفترچه ای داشتم و هرچه مادر می گفت یادداشت می کردم. در مدرسه زنگهای انشا یا کلاسهای فوق برنامه حس ادبی و هنریام شکوفاتر کرد. سال اول راهنمایی مدرسه خوبی داشتیم. یک شیفت دختر بود، یک شیفت پسر.از طنز روزگار سال بعد مدرسه کلا دخترانه شد و همه ما را بیرون کردند. من در مدرسه خلیج فارس ثبت نام شدم. بیشتر همکلاسی هایم به مدارس دیگری رفتند. بعدها فهمیدم این مدرسه خلیج فارس تبعیدگاه بچههای خلاف و پروندهدار و اخراجیهاست. من هم بچه کم رویی بودم و شعرکی هم می گفتم و به همین خاطر با کنایهها و تمسخرهایشان مواجه میشدم. میگفتند این آقا بچه فوفول و سوسول است. ما قاسم و جاسم هستیم ایشان فرهاد هستند. خوشبختانه پنجشنبهها ساعت آخر کلاسهای فوق برنامه داشتیم که شامل انواع هنرها و بازیها بود. من در کلاس تئاتر ثبت نام کردم و با بچهها نمایشی اجرا کردیم که خندهدار بود. در خانه از پارچه و پنبه لولههایی درست کردم که شبیه روده انسان باشد. در نمایش، بیماری روی تخت میخوابید و دکتر باید او را جراحی میکرد، من روده هایش را بیرون آورده و میگفتم این که به درد نمیخورد و پرتاب می کردم و بچهها رودهبر میشدند از خنده. حتی به فکر نوشتن متن برای تلویزیون آبادان هم افتادم. چه روزهایی که پشت نگهبانی ساختمان رادیو تلویزیون آبادان میایستادیم تا بلکه کسی را ببینیم و به آنجا راه پیدا کنیم. از آنجا به سمت کانون پرورش فکری کشانده شدم که کلاس تئاتر داشت. انگار داخل بهشت شده بودم. ساختمان زیبا. کتابخانه عالی. کولر خنک. کتابدارانی که بچه ها را دوست داشتند. مربی ما آقای امیر برغشی بود. او ما را با ادبیات و هنر آشنا کرد. او در تهران دانشجو بود و در سفر آبادان برای ما کتاب می آورد و خبرهای ادبی و هنری تهران را. یک بار هم با مجید درخشانی که دانشجو بود به آبادان آمد. من ساز دهنی می زدم و درخشانی هم کلی به من آموزش داد. اولین نوشتهام یک نمایشنامه بود. اما خجالت میکشیدم که بگویم من نوشتهام. آقای برغشی از همه پرسید که فلان نمایشنامه را کی نوشته و عاقبت بچه ها گفتند فرهاد نوشته. این کار در کتابخانه به اجرا درآمد که خودم هم بازی کردم. و بعد اجرای عمومی هم شد و کارها ادامه یافت و سالی چند نمایش اجرا میکردیم. در سال 57 نمایشهایمان رنگ و بوی انقلابی پیدا کرد. حتی یک بار ساواک جلوی اجرای نمایش ما را گرفت ما هم جوان 16 ساله بودیم و برای خودمان کلاس میگذاشتیم که ساواک جلوی ما را گرفته.
سلامت – داستان نویسی تان چه شد؟
در کنار نمایش، شعر و داستان هم می نوشتم. تا این که انقلاب شد و بعد جنگ هم شروع شد. همه پراکنده شدند. من سال آخر دبیرستان بودم که خانواده ما به نجف آباد اصفهان کوچ کرد. من هم آزاد بودم و تنهایی سفر می کردم. دوران سختی بود. تازه یک سالی بود که در آبادن خانهای ساخته بودیم. شبانه روز کار کردیم. برای اولین بار خانه ای از آنِ خودمان داشتیم که جنگ شد و رهایش کردیم. من به عکاسی هم خیلی علاقه داشتم. در آبادان در خانه قبلی یک سال تمام تابستان کار کردم تا بتوانم یک دوربین بخرم. اتاقک بالای پشت بام را عکاسخانه کرده بودم. وسایل ظهور و چاپ هم خریدم. بعد هم نمایشگاهی از عکس هایم در دبیرستان برپا شد. در آن دوره موضوع شکاف طبقاتی مردم هم بازار داغی داشت عکسهایم از کارگران شیلات، کوره پزخانهها، و مردم بومی عرب بود.
سلامت – از جنگ بگویید.
– یکی دو ماه اول جنگ در آبادان بودیم. تجربه های عجیبی بود. با مرگ همسایه بودیم. خمپارهها به خانههای اطراف خانهما اصابت میکرد و همه کشته و زخمی میشدند. ما هم توی کوچه یک سنگر خانوادگی کندیم که بزرگ بود موقع حمله دشمن به آنجا پناه میبردیم. اما همیشه این تصور با ما بود که کی نوبت مرگ ما میشود؟ شب با دوستانم خداحافظی میکردم صبح میرفتم سراغشان اما با جنازهشان رو به رو می شدم. ناگزیر همراه خانواده از شهر خارج شدیم. البته چند بار به آبادان برگشتم. زمستان و سرما در راه بود و ما هیچ نداشتیم من و برادرم چند بار برگشتم آبادان و وسایلی را برای خانه بردیم. شهر در محاصره عراقی ها بود و کار سادهای نبود. اینها را در رمان «مهمان مهتاب» و «هستی» به تصویر کشیده ام. در زمان مهاجرت هم چند شغل را تجربه کردم که مرا در شناخت آدمها و روابطشان پختهتر کرد و البته برای داستان نویسی امروزم به کار آمد. از جمله کارگری در کارخانه پارچه بافی، عکاسی، فرش فروشی. سمبوسه فروشی و برقکاری و بستنیفروشی.
سلامت – دیپلم را کی گرفتید؟
– همان سال ۵۹ به شکل غیرحضوری ادامه دادم. از سربازی هم معاف شدم چون یک چشمم در کودکی به خاطر اصابت سنگ هنگام بازی با بچهها آسیب دیده و کمسو شده بود. سال ۶۶ ازدواج کردم و یک سال بعد ساکن شیراز شدم. چون همسرم شیرازی بود.
سلامت – با آن تغییر شغلها و پراکندگی، جرات ازدواج پیدا کردید. چند سالتان بود؟ اصلن چه شد که همسرتان شخصی مثل شما را پسندید که به احتمال زیاد سامان درستی هم نداشتید.
– 24 ساله بودم و با برادرم به طور شراکتی یک مغازه کوچک قنادی داشتیم. انتخاب ایشان شاید به خاطر شخصیت متفاوت و حس مشترک هنری بود. چون ایشان هم اهل مطالعه بودند. در واقع یک تعامل و تعادلی در یکدیگر می دیدیم که حس میکردیم میتوانیم در کنار هم کامل شویم.
سلامت – با این پراکندگی و جابجایی کار نوشتن هم ادامه داشت؟
– بله مینوشتم. همیشه شوق نوشتن و شعر سرودن با من بود. البته دههی شصت شرایط دشواری بود و امکان چاپ آثار خیلی کم بود. کارم بیشتر مطالعه و دورهم نشینی با دوستان اهل قلم بود. در شیراز بیشتر با اهالی تئاتر مثل نادر شهسواری (که اتفاقاً چهرهاش خیلی هم شبیه شما بود) و شاهرخ تندروصالح که شاعر و داستاننویس بود ارتباط داشتم. آقای شاهرخ تندروصالح در حوزه هنری کلاس داستان داشتند. وقتی یکی از داستان های کوتاه من آنجا در مسابقهای پذیرفته شد، تشویق شدم. کارهای پراکندهی دیگری هم میکردم. یادم میآید که اداره مخابرات فراخوانی داده بود برای نگارش فیلمنامه درباره استفاده صحیح از تلفن عمومی و همگانی. من دو تا فیلمنامه کوتاه نوشتم فرستادم اما برگزیده نشد. فقط تعدادی تمبر یادبود به عنوان تقدیر برایم فرستادند. شیراز فضای خوبی داشت و همسرم مشوقم بود. نوشتن داستان کوتاه و شعر را ادامه دادم تا این که پسرم متولد شد. برایش مرتب قصه می گفتم و همان قصه ها بعدها تبدیل به کتاب شد. اما چیزی که توجه بیشتر مرا به ادبیات کودک جلب کرد این بود که در بیشتر کتاب قصههایی که میدیدم و میخواندم حس میکردم داستانها ضعف دارند و چیزهایی کم دارند. با شناختی هم که از قبل در تئاتر کودکان داشتم اولین کار جدیام را نوشتم و تصاویر کتاب را هم خودم نقاشی کردم. متاسفانه آن کتاب در پیچ و خم بوروکراسی ارشاد گم شد. آن زمان در شهرستانها به کتاب کودک مجوز نمیدادند. رفتم تهران تا کتابم را پیدا کنم. یکی از کارمندان ارشاد تهران صحبتهای خوبی با من داشت. انگار چراغی در ذهنم روشن کرد. اسامی تعدادی نویسنده و نام چند کتاب خوب را گفت که من نشنیده و نخوانده بودم. تمام آن کتابها و مجلهها را خریدم و برگشتم شیراز و نشستم به خواندنشان.
سلامت – نام آن کتاب اول که گم شد چه بود؟
– «ماجرای روباه و زنبور» که آن را شبی برای پسرم عرفان تعریف کرده بودم. نمیدانم شاید کتابم تاثیر گرفته از ماهی سیاه کوچولو بود. کتاب درباره یک بچه زنبور کنجکاو است که تصمیم گرفته برود دنیا را بگردد و ببیند و تجربه کند و پاسخ سئوالهایش را پیدا کند اما روباهی سر راهش سبز می شود، فریبش میدهد و او را میخورد. اما زنبور از داخل، شکم روباه را نیش میزند و خارج شده و فرار میکند. اتفاقا قصه منظوم هم بود و میدانید که قصه در قالب شعر برای کودکان کارش سخت تر است تا به نثر نوشته شود.
سلامت – با توجه به اشراف شما به داستان معاصر کودک، بفرمایید وضعیت قصه کودکان در چه مرحله ای است. آیا فضاها و شیوه های متفاوتی از نظر سبک و زبان و فرم اتفاق افتاده است؟
– از نظر زبان اتفاق چندانی نمیتواند بیفتد. چون دایره واژگانی بچهها محدود است و نوشتهها باید ساده و قابل درک باشند. اما در تکنیک داستان پردازی وضع بهتر بوده. سبک و فرم حاصل تجربه است و زمان میبرد. همه میدانند که ادبیات کودک ما هنوز جوان است. پیشینه ما در این حوزه کمتر از صد سال است. یعنی از زمانی که در ایران مدارس مدرن شکل گرفت. در ابتدا کسانی مثل جبار باغچهبان و عباس یمینی شریف به قصد و نیت بچهها متنهایی را نوشتند. در این دوران کتابهایی هم به زبان فارسی ترجمه شدند. اما شکل جدیتر نگارش برای بچهها از دههی چهل شروع شد. در این دهه شورای کتاب کودک و کانون پرورش فکری تاسیس شدند. کانون پرورش فکری از نویسنده های شناخته شده دعوت کرد که داستان بنویسند. در واقع یک شروع سفارشی بود. ما آن زمان نویسنده کودک به مفهوم امروزی نداشتیم. کانون از نیما یوشیج، احمدرضا احمدی، شاملو، طاهباز، م آزاد و ساعدی و بیضایی و کسانی که برای بزرگسالان شعر و داستان میگفتند کمک گرفت. البته صمد بهرنگی و مهدی آذریزدی هم جدای از جریان کانون آثاری برای بچهها نوشته بودند. اما کانون فضاسازی کرد چون میدانست هر نویسندهای در ذهنش یک داستان کودک نانوشته و یا نوشته شده دارد. در کنار این روند، تصویرگری کتاب کودک شکل گرفت که امروزه در سطح جهان شناخته شده است. دوره دوم بعد از انقلاب است که کارها رنگ و بوی شعاری به خود گرفت چه گروه های چپ و چه مذهبی می خواستند افکار خودشان را وارد قصه کودک کنند. از دهه ی هفتاد شکل کار متفاوت شد. یعنی از هیجانات انقلاب و جنگ فاصله گرفتیم و رفتیم به سمت خلق اثاری که از زندگی و دغدغههای بچهها حرف بزنیم. از دههی هشتاد کارها حرفه ایتر و تکنیکیتر شد.
سلامت: در آثار شما تکنیک چه جایگاهی دارد؟
– خود من از در برخی از کتابهایم از شیوه فراداستان استفاده کردم که در این شیوه نویسنده خداوندگار مطلقِ جهان داستان نیست. بلکه می تواند با توجه به روند داستان با شخصیت ها حرف بزند. جابه جای شان کند. حذف شان کند. و از مخاطب بخواهد که در روند شکل گیری داستان دخالت و مشارکت کند. مثلا در کتاب «همان لنگه کفش بنفش» ما با چهار پنج نوع پایانبندی مواجه هستیم. در واقع داخل داستان نویسنده ای حضور دارد که از بچه ها می پرسد کدام پایان برای داستان مناسبتر است و از آنها میخواهد که خودشان پایانی مناسب انتخاب کرده یا بنویسند.
سلامت – کمی به هنر تصویرگری روی جلد و داخل صفحات بپردازیم که خیلی سریع به سطح جهانی رسید و متن را پشت سر گذاشت. شاید به این خاطر که زبان تصویر زبان دیداری است.
– زبان تصویر، زبانی است که با دیدن فهمیده می شود. اما زبان داستان زبان واژههاست برای جهانی شدن نیاز به ترجمه دارد.
سلامت – بله منظور من بیشتر قیاس بین داستان و تصویر جلد است که طراحی جلد نسبت به متن قصه ها پیشرفته تر است.
– در داستان کودک تصویر خیلی اهمیت دارد و این دو باید مکمل همدیگر باشند. در ادبیات کودک بحثی داریم به نام داستان تصویری. در این نوع داستانها تصویر بر متن غالب است و جای متن را میگیرد. مثلا اگر متن بخواهد بگوید آفتاب طلوع کرد و روباه از لانه اش بیرون آمد. خب ما می توانیم به جای کلمات از تصویر طلوع آفتاب و روباه استفاده کنیم. تعداد کلمات هر چه کمتر باشد قصه جذابتر خواهد شد. ما کتابهایی داریم که در هر صفحه چند کلمه دارد و یا اصلا بدون متن هستند. در این نوع کتابها این تصویرها هستند که قصه را روایت میکنند.
سلامت – برای شما در داستان مرز بین واقعی و غیر واقعی یا ذهنیت و عنیت چه قدر کارایی و اهمیت دارد؟
– کتابهای کودکان بیشتر با فانتزی سروکار دارد و تجربه شخصی و جهان واقعی در اولویت نیست. پس نویسنده با ساختن جهانی برساخته از ذهن خود دنیایی میسازد که داستان در آن اتفاق میافتد. اما در داستان نوجوان واقعیت و عینیت در اولویت است و من نویسنده باید با استفاده از اجزای دنیای پیرامون و واقعیتهای آن داستانم را تعریف کنم. ترکیب واقعیت و خیال نیز مانند موزائیکی است که همه نوع رنگ و مصالح در آن وجود دارد. این موزائیک همان داستان است که بخشی از بیرون آمده و بخشی از درون و از تخیل و ترکیب با اطراف. این دو به کمک زبان، لحن، فضاسازی و تصویر با هم آمیخته می شود.
سلامت – از سفرهای ادبی برای دیدار با نوجوانان صحبت کنید.
تعدادی از کتابهایم توسط کانون منتشر شده به همین لحاظ کانون برنامههایی تدارک میبیند که نه تنها من بلکه نویسندههای دیگر با بچههای شهرستانهای دور از مرکز دیدار و گفتوگو داشته باشند. جدای از آن برخی از شهرها به شکل مستقل برنامههایی دارند و دعوت میکنند. مثلاً چند روز پیش به شهر اوز در نزدیکی لارستان رفته بودم.
سلامت – بچه های کدام مناطق بیشتر فعال هستند؟
– نمیتوان گفت کدام منطقه فعالتر هستند. طبیعی است شهرهایی که امکانات بیشتری دارند فعالتر هستند. اما این دلیلی بر آماده بودن بچهها نیست. گاهی شهرهایی با محدودیت امکانات بهتر عمل میکنند. همه چیز برمی گردد به کتابدارها و مربیها و مروجهای کتابخوانی. اگر اینها خوب آموزش دیده باشند، کتاب شناس باشند و با بچهها وارد گفتوگو شوند بچههایشان بهترند و با اعتماد به نفس بیشتری کتاب ما را نقد میکنند. در این نشستها بچههایی هم که اهل نوشتن باشند آموزش های غیر مستقیم را دریافت می کنند.
سلامت – سفرهایی گروهی با نویسندگان پیش آمده؟
– بله. وزارت ارشاد هر سال یک شهر را به عنوان پایتخت کتاب انتخاب میکند. شهری که فعالیتهایش در زمینه کتابخوانی بیشتر باشد. که سال گذشته نیشابور انتخاب شد و آنها 50 نویسنده و شاعر را دعوت کردند که دیدار خوبی بود هم برای نویسندگان و هم برای مخاطبان.
سلامت – شما برای نویسندگی ساعت و مکان و شرایط خاصی دارید؟
– دوره های مختلفی را تجربه کردهام. اصلاً نویسندهای نیستم که بگویم اگر فلان شرایط و مکان نباشد، نمیتوانم بنویسم. با هر شرایطی خودم را وفق دادهام. چه در خانه 50 متری و چه در خانه حیاط دار. زمانی که خانهمان کوچک بود عرصهی زندگی را بر خانواده تنگ نمیکردم. میگذاشتم بچهها کار و بارشان تمام شود و بخوابند آن وقت شروع به نوشتن میکردم و تا نیمههای شب بیدار میماندم. یا در محل کارم بعد از تعطیل شدن، ساعتها میماندم و به نوشتن میپرداختم. بعضی از رمانها و داستانهایم را در پارکها نوشتهام. الان به هر پارکی میروم به یاد آن رمان میافتم. یک بار هم به مدت چند ماه در انبار یک انتشاراتی رمانم را نوشتم. الان فضای نسبتا مستقلی در خانه دارم و عصرها و شبها کار میکنم.
سلامت – اگر مدتی طولانی تنها بمانید می توانید از عهده کار و آشپزی خانه بربیایید؟
– من آشپز خوبی هستم و مشکلی ندارم. به نظرم آشپزی هم یک کار خلاقانه و زیبا است. چه قصه بنویسی چه آشپزی کنی. هر دو خوشمزهاند. فرقش این است که با اولی تعداد بیشتری سود میبرند و با آشپزی کمتر.
سلامت – از فضای سبز خانه، از ورزش و سلامتی خودتان بگویید
– حیاط کوچکی داریم و دل خوشم به درخت پرتقالش اما اعتراف کنم که باغبانیام خوب نبوده و نیست. گلدانهایمان زیاد عمر نمیکنند و وقتی خشک میشوند دلم میگیرد. مدتی است گوشت را از غذای خودم حذف کردهام برای همین احساس سبکی و راحتی میکنم. گاهی روزهای پنجشنبه به درکه میروم کوه پیمایی سادهای میکنم. گاهی هم در پارک نزدیک خانه قدم میزنم.
سلامت – امیدواریم تا پایان این قرن خورشیدی آثار چاپی شما از صد عنوان بگذرد و نانوشته هایتان نیز نوشته شود. خدا نگهدارتان.