از ميان ابري رد شدند كه اصلا شبيه كلم نبود.
مرد لاغر به اين فكر كرد كه ابرها از پايين شبيه همه چيز هستند ولي از بالا نه. نميشود گفت چه طوري. انگار آدم از كنار دكان خشكشويي آقا بهرام رد ميشود.
مرد چاق توي دلش به فكر مرد لاغر خنديد و پشتي صندلياش را عقب داد. سالها بود از كنار دكان هيچ مغازة خشكشويياي رد نشده بود و ابرها براي او فقط ابر بودند، نه چيزي ديگر.
در فرصتي كه خلبان داد، مهماندارها غذاها را بين مسافرها پخش كردند. مرد لاغر اول غذا را بو كرد بعد آرام و با اشتها تكههاي كتلت ماهي را به دهان گذاشت. فكر كرد: پس غذاي هواپيما كه اين همه تعريفش ميكنند، اينه؟
كمي از غذا چشيد. فكر كرد: هيچ چي طعم غذاهاي مادرم رو نميده. ولي خب واسه ته بندي بد نيست.
مرد چاق به فكر مرد لاغر خنديد: ته بندي! آدم از غذايي كه در انتظارشه وا بمونه، واسه توجيه مسخرهاي به نام ته بندي! مسخرهاس.
و غذايش را توي جيب جلوي صندلي گذاشت. باد دماغش را خالي كرد.
مرد لاغر آخرين قطرة آب انگورش را خالي كرد ته حلقش و نفس بلندي كشيد. آروغ نبود ولي بويي بد از دهانش خارج شد. با ملچملچ كوتاهي فكر كرد: بد نبود. بالاخره بليت به اين گروني غذاش بايد بيارزه.
مرد چاق سرش را تكان داد. داشت به چيزي فكر ميكرد كه تو وجود نود و نه درصد آدمهاي كره زمين بود و تو وجود يك درصد بقيه (از جمله خودش) نبود. دستي به غبغبش كشيد فكر كرد شادي آدمها به اندازة دنيايشان است.
يك مرتبه صداي موتور هواپيما تغيير كرد. صدايي كه با جيغ چند زن همراه شد. دود سياهي از پنجره به چشم ميآمد. خلبان يا كمك خلبان اعلام وضعيت اضطراري كرد و … رنگ مرد چاق زرد شد و دنبال رد پاي ترس در چهرة مرد لاغر گشت. مرد لاغر به دندانهاي زردش خلال ميكشيد و با تعجب از پنجره به بيرون نگاه ميكرد و ميگفت: «مث كه داريم سقوط ميكنيم.» اين آخرين صحنهاي بود كه مرد چاق ديد.