◊هستی
(رمان نوجوان)
◊چاپ اول ۱۳۸۹/ چاپ چهارم ۱۳۹۵/ هشتم ۱۴۰۲
◊ناشر: كانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
♣ هستی دختر نوجوانی است که نمیخواهد مثل بقیه دخترها باشد. او آرزو دارد وقتی بزرگ شد راننده تریلی، خلبان و یا دروازهبان تیم صنعت نفت آبادان شود اما وقتی جنگ اتفاق میافتد، در مسیر جدیدی قرار میگیرد و نگاهش نسبت به دنیای اطرافش تغییر میکند.
♣ چند خط از کتاب:
دستم شكسته بود. دست شكستهام توي گچ بود و از گردنم آويزان. تازه، درد هم ميكرد. ولي جرات جيك زدن نداشتم، از ترس بابا. بابا هم جيك نميزد، به جايش غلغل ميكرد. عينهو ديگ آبجوشي كه آبش از كنارههاي درش بزند بيرون، جيزجيز جوش ميزد و راه ميرفت. آنقدر عصباني بود كه اگر تمام نخلستانهاي آبادان و خرمشهر را هم به نامش ميكردي، خوشحال نميشد. حتي اگر تمام كشتيها و لنجهاي بندر را ميدادي، يا حتي…
«بيا ديگه اِدبار!»
هر كس نميدانست فكر ميكرد اسم من ادبار است. اسمم ادبار نبود و ميدانستم معنياش خوب نبود. من هم يواش راه ميرفتم. چون ميترسيدم. ميترسيدم از پلهها بيفتم و دوباره شر به پا شود. دلم نميخواست باز بروم توي اتاق گچ و دكتر آن يكي دستم را هم گچ بگيرد. بابا پايين پلهها ايستاد و نگاهم كرد. آفتاب دم ظهر چشمهاش را تنگ كرده بود. عينك دودياش را يادش رفته بود بياورد. سفيدي تخم چشمهاش معلوم نبود ولي ميدانستم چهقدر از ديدنم برزخ است. همان طور كه بدجور نگاهم ميكرد، گفت: «بذار برسيم خونه، بلالت ميكنم!»
بلال نميكرد، نه بلال و نه شلال. فقط از اخم و چپكي نگاه كردنش بلال ميشدم. هيچي نگفتم و اول بغض و بعد عطسه كردم. عادتم بود، هرموقع بغضم ميگرفت، پشتبندش عطسه ميآمد.
يك تاكسي كج و كوله جلوي بيمارستان ايستاده بود كه دو تا مسافر داشت. رانندهاش داد ميزد: «فرحآباد… ايستگاه هفت…»
هستی، قصهای که دوستش داشتم، قصهای که نبض داشت، میزد، قصهای که شیرین بود، از آن قصههایی که از یادت نمیروند، شبهای متوالی قصه را برای پسرهایم خواندم، یک جاهایی سعی کردم به لهجه بخوانم، لهجهی آبادانی که چقدر تجربهی شیرینی بود این تقلا، و طنازی راوی چقدر دلمان را برد، چقدر پسرهایم خندیدند، و صد البته که چقدر پسرهایم چیز یاد گرفتند، چقدر منِ مادر از قصه آموختم، از ابی، ابوالقاسم، بابای هستی که من میگویم قهرمان قصه بود، صادق، ناب، سرگشته و این آدمها چقدر ملموس بودند و جنگ چه تصویر شفافی داشت در این روایت، خالی از شعار و تطویل، روشن مثل آب یک چشمه، نو مثل یک هایکوی بهاری، آقای حسنزاده! این کتاب، کتاب محبوب من و پسرهایم شد، چنان دلبرانه که دوست دارم بگویم: وُلِک! یعنی میشه آدم ئیقد شیرین بنویسه؟سی چی مو نمیتونُم؟
قلمتان نویسا استاد، خوشحالم که شبهای متوالی در قصهای که شما آفریدید زندگی کردم و چقدر که دلم میخواست من هم یک ماهی داشتم از جنس هستهی خرما و آخ از آن پایانبندی عمیق و تکاندهنده.
(نقل از اینستاگرام دکتر نسیم خلیلی)