روايت آنيتا يارمحمدي نویسنده و مترجم از خوانش «هستي»
/
یک جایی آن آخرهای کتاب، دایی شروع میکند برای هستی از مرگ حرف زدن. اینکه ساده نیست ایستادن و دیدنِ اینکه دانهدانه دوستها و نزدیکهات، گلوله میخورد وسط سینهشان و میافتند روی خاک و تو باور نمیکنی حتی که این آدم، همانی بوده که دقیقهای پیش مثلا دست گرمش توی دستت بود یا چه روزهایی را گذراندید با هم، تا همین حالا که پیش چشمت افتاده روی خاک و دیگر نفس نمیکشد. بعد تو یادت میآید که زندگی چقدر ساده می تواند آنی بشود که فکرش را نمیکردهای، و از داییِ تو هم، عزیزترین عشقی که در دل داری، آدمی افسرده و غریبه بسازد؛ آدمی دیگر.
و تمامش از جنگ شروع میشود.
/ /
هستی نوجوان است؛ یک دختر دوازده ساله. اما در شروع قصه شبیه بچههای هفت هشت ساله است و تو فکر نمیکنی دختر باشد! عاشق فوتبال است و معلقوارو زدن؛ عاشق شوتهای محکم و موتور سواری و از در و دیوار بالا رفتن، و صدام حسین را دوست دارد! صدام حسین برای او، مردیست با ابهت که تلویزیون نشانش میدهد و خوشتیپ و خوشقیافه است و محال است خمپارههایی که نصیب آبادان میشود کارِ او باشد. نه، هستی باور نمیکند!
اما بعد میبینی که دارد قد میکشد و به قول “خاله نسرین” پوست میاندازد. نه اینکه پوست انداختنش یک شبه باشد و فکر کنی که “بیا! بازهم از آن تغییرهای شعاری و آبکی!”.
پوستانداختنش ریز ریز است و آسان هم نیست. و با هر صفحه و هر فصل، میبینی که دارد تلخیها را بیشتر حس میکند و میچشد. تلخیهای زندگیِ سخت در آبادان و سفر به ماهشهر، تلخی ِ جنگ و فقر و بلوغ، و نگاه پسرها و آدمهای محله را… .
و فرهاد حسنزاده تمامِ این تلخی را با چاشنیِ شوخیهای مادر و خاله نسرین شیرین کرده؛ با تپق زدنهای پدر و ضربالمثلهایی که به اشتباه میگوید، با حرفها و کارهای بامزهی بیبی و حاضرجوابیهای هستی.
و رمان، خود ِ زندگیست. همانقدر تلخ، همانقدر شیرین، و همانقدر آمیخته با هم.
/ / /
حسنزاده در انتخاب سوژه و شخصیتهایش، جسورانه عمل میکند. دختر نوجوانی که نمیخواهد مثل دخترها دامن گلگلی بپوشد یا موهای بلند داشته باشد و خاله بازی کند، شخصیت فراموش شدهایست که توی هیچ داستانِ ایرانیای پیدا نمیشود! هستی عروسکبازی و توی خانه نشینی را دوست ندارد؛ و با دستِ شکسته هم توی دروازه میایستد و چنان شوتهایی میزند که پسرهای محل را انگشتبه دهن میگذارد. و در تمام ِ داستان؛ مثل یک شیرزنِ واقعی اما دوازده ساله، حواسش به همهجا و همهچیز هست. به دایی و موتورش، به مادرش و سهراب، به خاله و دایی و بیبی؛ و از جایی به بعد هم به عشقی صاف و ساده. به هُرمی ناآشنا که کمکم برایش ملموس میشود، و میفهمد که دارد پوست میاندازد و شاید وقتش رسیده که کمی توی آینه به خودش نگاه کند!
آخرِ قصه، هستی آن دخترِ سربههوای اول ِ داستان نیست: کلی تجربهی خواندنی را پشت سر گذاشته و معنی ِ درد را میفهمد. و درد، پنهان شده توی مشتش. توی انگشتانی که سفت جمع شدهاند و او جرئت بازکردنشان را ندارد؛ چون خودِ درد و بغض و لرزش دل و را بهاش دادهاند، و به ما هم.
خریدن و خواندن رمان را به نوجوان و بزرگسال توصیه میکنم، چرا که هستی و خانوادهاش، بخشهای آشکار و پنهان ِ ما و فرهنگمان را در خودشان حل کردهاند. جنگ را؛ فقر و بغض و حسرت را؛ و قد کشیدنی که همهمان تجربه کردهایم، هرکدام به یک شکل.
من خواندم، خندیدم، بغض کردم، درد کشیدم، و کمی بزرگ شدم. شما هم اگر خواستید؛ سری به غرفهی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بزنید.