بچههایی که کارهای مرا خواندهاند، گاهی با دیدن من از تعجب سه تا شاخ روی کلهشان سبز میشود. آنها از خودشان، و یک وقتهایی از خودم میپرسند نویسندهای که این همه کتابهای خندهدار نوشته چرا اینقدر جدی و تا حدی اخموست؟ راستش خودم هم تعجب میکنم اما شاخ در نمیآورم چون عمیقاً به این نتیجه رسیدهام که نوشتن طنز با شوخیهای بداهه و مزه پراندن فرق دارد.
من افسرده نیستم اما شنیدهام دلقکها و کمدینها آدمهای افسردهای هستند. چون هیچکس به عمق تنهایی آنها پی نمیبرد و همه بازی ظاهری آنها را میبینند. احتمالا برای چیرگی بر افسردگی خودم هم گول ظاهرم را میخورم و سعی میکنم آنچه میاندیشم باشم. چیزی که مرا به کار طنز وا میدارد نگرش طنزم به دنیای پیرامونم است. من در سکوت به تضادها و ناهمگونیهای زندگی فکر میکنم و در سکوت هم همان نکتهها را تبدیل به متن طنز میکنم. گاهی در یک جمع گفتن یک لطیفهی ساده برایم فاجعهآمیز میشود.
به گذشته و خانواده که نگاه میکنم میبینم پدرم آدم نسبتاً شوخی بود. در مهمانیها زیاد شوخی میکرد و سربهسر اطرافیان میگذاشت. شاید من از او تاثیر گرفتهام. شاید هم از برادر بزرگترم که با هم کار میکردیم و خیلی جور بودیم و تکههای نمکین بینظیری میپراند. و اگر به کسی یا چیزی پیله میکرد از شدت شوخی اشک طرف مقابل را در میآورد. دوستان اینچنینی هم کم نداشتهام.
من هیچ وقت به کلاس طنزنویسی نرفتهام. اما زمانی مشتری دائم برنامههای طنز جمعههای رادیو بودم. بخصوص از شعرهایی که به شکل ریتمیک اجرا میشد لذت میبردم. یک بار هم قطعاتی را نوشتم و با کمک یکی از دوستانم که تنبک میزد، با امکانات خانگی روی نوار ضبط کردیم. مجلههای طنز را دوست داشتم و خوانندهشان بودم. بخصوص ستون طنز «دو کلمه حرف حساب، گلآقا» در روزنامه اطلاعات را دنبال میکردم. از کاراکترهایی که کیومرث صابری ساخته بود و دیالوگ بینشان که به شکل غیرمستقیم سیاستمداران رسمی و سیاستهای پشمی را مینواخت لذت میبردم. بعدها که این ستون تبدیل به مجله شد، باز هم خوراک هر هفتهام بود. اما هیچوقت پا نداد که با این نشریه همکاری کنم.
به شکل جدی اولین چیزی که نوشتم داستانی طنزآمیز بود که نامش را گذاشتم «سمفونی حمام». این سمفونی در کنار داستانهای دیگر در مجموعه داستانی به همین نام چاپ شد. البته قبل از آن، زمانی که در شیراز زندگی میکردم نمایشنامهای بر اساس یکی از داستانهای عزیز نسین به سفارش یکی از دوستان کارگردان به شکل آهنگین و ریتمیک نوشتم که در شیراز اجرا شد. از اسمش اگر بپرسید باید بگویم که نمیدانم. چون هرگز آن نمایشنامه را ندیدم. هنگام اجرای نمایشنامه من به تهران مهاجرت کرده بودم.
این مهاجرت خوب بود چون پای مرا به جلسههای داستان مجله کیهان بچهها باز کرد. آنجا بود که از خودم پرسیدم چرا ادبیات کودک و نوجوان ما طنز را جدی نگرفته و در این حوزه کم مایه است. و بعد از سردبیر مجله پرسیدم چرا این قدر مجلهتان سرد و جدی است و چرا طنز ندارد؟ امیرحسین فردی هم گفت این گوی و این میدان. بیا و گرم و شوخش کن و خودت آستین همت بالا بزن. من هم که همیشه دلم میخواست بچهها هم به سبک بزرگترها مجلهای طنز داشته باشند یک مجله در مجلهی کیهان بچهها کاشتم و اسمش را گذاشتم «روزنامه سقفی همشاگردی».
«همشاگردی» سهشنبه هر ماه در کیهان بچهها چاپ میشد که برای خودش حکم یک نشریه را داشت. قالبهایی مثل سرمقاله، شعر، داستان، شوخی با ضربالمثلها، کاریکلماتور و چیزهای دیگر داشت. این مطالب نویسندههای خیالی هم داشت. کسانی مثل: ورپریده، خیرندیده، دم بریده، ملخالشعرای کلاس، میرزا کوفته تبریزی، خیارسالادی و اسمهای مستعار دیگر اعضای تحریریهی همشاگردی بودند. این ضمیمهی طنز سه سال در دل کیهان بچهها جا خوش کرد و مرتب و منظم چاپ شد و به روایت مسئولین مجله بهترین و پرطرفدارترین بخش مجله بود. بگذریم که بعدها هر سال این مطالب به شکل سه کتاب منتشر شد. نوشتن این مطالب مرا به سوی طنزنویسی حرفهای برای کودکان و نوجوانان سوق داد. دیدم این گوشهی ادبیات خالی است و سعی کردم به شکل جدی کار کنم و فضای خالی را پر کنم.
این نگرش طنز در کارهای دیگرم تسری پیدا کرد. در بعضی آثار به شکل رگههای طنز و در برخی به شکل مادهی اصلی این شکلات تلخ آشکار شد. در کتابهایی برای کودکان مانند: «کوتیکوتی» که یک بچههزارپا و قصههایش را روایت میکند و مجموعه داستانهایی همچون: «در روزگاری که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود» و «لبخندهای کشمشی یک خانواده خوشبخت» و یا رمان نوجوانانه «عقربهای کشتی بمبک».
از آنجایی که به نقاشی علاقه دارم، برای این که بتوانم کاریکاتورهای نوشتههایم را خودم بکشم، به کلاس آموزش کاریکاتور رفتم. اما مسیر زندگی مرا در ورطهی دیگری انداخت. دانستم همان بهتر که طنز را با کلمهها تجربه کنم و نقاشی را به نقاشان بسپارم. در کشور ما طنزنویسی یک جورایی مصادف است با ژورنالیسم تحقیر شده. به خصوص در حیطهی کودک و نوجوان که همه به دنبال تربیت بچههای پاستوریزه و ظاهراً طاهر هستند خنده و طنز خوب، اما واجب نیست. ما تقریباً هیچ جشنوارهی کتاب طنزی نداریم و آثاری از این دست، به شیوهی زیرکانهای از جشنوارههای کتاب کنار گذاشته میشوند. گرچه این حرفم رنگ و بوی شعاری پیدا میکند اما باید اعتراف کنم که مهمترین مشوقم در نوشتن طنز خود خود بچهها بودند. من جهتگیریام را از آنها گرفتم و از این بابت ممنونم.
در میان کتابهایم، برخی به تمامی طنز هستند و برخی رگههایی از طنز دارند. همین رگههای طنز باعث زیباتر و عمیقتر شدن داستانهایم شدهاند. طنز میتواند تعادل دراماتیک داستان را برقرار کند و مخاطب بخصوص کودک و نوجوان را پای تلخ ترین ماجراهای داستانی بنشاند.
از آنجا که اندک استعدادی در شعر گفتن دارم، فکر کردم این قالب میتواند بیان کننده بسیاری از مفاهیم باشد. از همین رو شعر طنز هم در میان آثارم دارم. این شعرها لابهلای کتابهایی که به شکل جُنگ هستند وجود دارد و گزیدهای از اشعار طنزم هم به نام «خنده به شرط قلقلک» توسط نشر پیدایش منتشر شده است.
به دلیل کار و همکاری ام در مجلههای کودک و نوجوان بخشی از فعالیتم را مدیون همین نشریات هستم. من علاوه بر کیهانبچهها، بیش از پانزده سال دبیر سرویس ادبیات و طنز هفتهنامهی «دوچرخه» بودم. در آنجا خالق شخصیتهای متعددی از جمله «سهسوت» و «نیمسوت» و «نیمشوت» بودم و صفحههای «کافه نیشگون» تجربهی متفاوتی بود. از آنجایی که بخشی از این نوشتهها تاریخ مصرف نداشتند تعدادی از آنها را در چند کتاب گردآوری کردهام.