خوانش داستان «تور و توت» نوشته فرهاد حسنزاده
مهرانگیز اشراقی / داستان نویس
آرمان امروز – داستان «تور و توت» اثر فرهاد حسنزاده، در نگاه اول به یکی از مشکلات عمده اجتماعی، یعنی اختلافات زوجهای جوان و جدایی پرداخته است. داستان با فیلمبرداری از عروس و دامادی در باغی با درختهای چنار و صنوبر و توت شیرین و شاهتوت پیش میرود. عروس در تمام صحنهها «لبخندی مستانه و خوش» بر لب دارد و هرازچندگاه شوخطبعیاش گُل میکند و میکوشد با شیطنت و عشوهای داماد را که با «شانههای لاغر و افتاده» و «اخمی که مثل افعی چنبره زده است بر چینهای پیشانی و فاصله دو ابرویش» بر سر ذوق آورد و بخنداند، تا فیلمی که از شب عروسیاش برای بچههایش به یادگار میماند نمایشی از شادمانی و شعف باشد، نه غصه و «عزا».
هنوز چهار اپیزود از شروع فیلمبرداری نگذشته که بر شدت بادی که از ابتدای فیلمبرداری آغاز و صحنه به صحنه افزوده شده است، بارانی از شاهتوت را بر دامان و تور سفید عروسخانم نازل میکند. سرخی غلیظ شاهتوتها بر تور و لباس عروس که به «خون» تشبیه شده، داماد پریشانحال را پریشانتر میکند، تا به آنجا که عنان از کف میدهد و گره از کراوات میگشاید و هرآنچه گل و تور بر ماشین عروس بسته شده است، میکَند و سوار بر مَرکب تندرویش، از صحنه دوربین میگریزد و عروس را با نگاهی ملتمس و گیج و گنگ در میانه راه و بر استیج نمایش تنها میگذارد…
و این داستان پُرتکراری است که چه در واقعیت و چه در جهان داستان، بسیار شنیده و بسیار خواندهایم. اما آنچه این داستان را از داستانهایی که به جدایی و طلاق پرداختهاند، متمایز میکند راویِ داستان است. حسنزاده داستان را از منظر فیلمبردار پشت دوربین و محدود به ذهن او راویت میکند. او در ذهنگوییِ فیلمبردار از قید «لابد» پیش از فعلِ «گفتن» استفاده میکند، همچنین «نشنیدنِ»ِ گفتوگوی شکلگرفته میان عروس و داماد را چندبار تکرار میکند که قطعیتِ گفتار میان ایندو را با شک و تردید همراه میسازد. فیلمبردار بنا به میمیکهای صورت عروس و داماد کلامی در دهان عروس میگذارد و از جانب داماد اخمو پاسخی تدارک میبیند و سناریویی میچیند و گفتوشنودی ترتیب میدهد که اگرچه با صحنه پایانی داستان همراستا است، نمیتوان گفت واقعیت دارد. این راوی شاید در نگاه اول راوی ناظر فرض شود؛ اما از آنجایی که خود در روایت این داستان نقشآفرینی میکند و ذهن خواننده را به سمت آنچه میخواهد هدایت میکند، در داستان نقشی کلیدی و نه ناظر دارد. خواننده از این راوی چیز زیادی نمیداند – و نیازی هم نیست که بداند – اما از طریق همین تصورات ذهنی و گفتوگوهایی که از ذهنش برای خواننده بیان میشود، به نحوه تفکر و نگاه او به زندگی پی میبرد.
زمان داستان گذشته و روایتگری گذشتهنگر است. از آنجایی که ذهن نیاز دارد هر اتفاقی را بفهمد تا بتواند آن را توجیه کند، فیلمبردار نیز پس از رفتن داماد گویی فیلمی که در ذهن ضبط کرده، عقب میزند و بار دیگر حرکات و رفتار عروس و داماد را تماشا و پندارها و افکار خود را به زندگی آنان سنجاق میکند. آنچه از این ذهن بیرون میتراود، توصیف لبهای عروس، پرسشهای و بدگمانیهای داماد درباره موتورسوار مقابل آرایشگاه و نیز بیان واژه «عشق» که با پوزخند از دهان داماد بیرون میآید، همهوهمه شخصیت غیرتی راوی و تعریف او از زن (مشخصاً عروسخانمها) را برای خواننده آشکار میکند.
بهطور قطع در این جشن عروسی فقط فیلمبردار نیست که با مشاهده این اتفاق، داستانی در ذهن میپردازد؛ بلکه به تعداد افراد حاضر در عروسی داستانهایی ساختهوپرداخته خواهند شد که بهندرت رنگی از واقعیت دارند. حسنزاده با انتخاب مناسبِ راوی و موقعیت عروسی، مساله خطاهای شناختی انسانها را ماهرانه زیرسؤال برده است. اگرچه در این داستان تفکرات اشتباه افرادی مانند فیلمبردار بر ارتباط عروس و داماد تأثیر مستقیم ندارند، اما با شخصیتپردازیِ ذهنیِ فیلمبردار و حضورِ موتورسوار در داستان، میتوان سفیدخوانی کرد که «لابد!» شکاکیتِ خود فیلمبردار نیز عرصه را بر اطرافیانش تنگ کرده است! اما در انتهای داستان آنچه از ذهن خواننده بیرون نمیرود، دلیلِ اخمی است که در عروسی توفان بهپا میکند و معمایی که تا پایان داستان سربهمُهر میماند.