کسانی که رمان هستی را خوانده باشند متوجه خواهند شد که مهمان مهتاب هم تابلوی دیگری از زندگی مردم آبادان و خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است.
این بار قهرمانهای اصلی رمان دو برادر دوقلو هستند که هر کدام نگاه خاص خود را به زندگی دارند و هر کدام میخواهند به دنبال آرمانها و آرزوهای خودشان بروند. یکی از این دو در شهر میماند تا در کنار علیکبابی غذا برساند به بچههایی که در خرمشهر مقاومت میکنند و یکی همراه خانواده از شهرک مهاجرین در اصفهان سر در میآورد. هر دو قصههای زیادی برای گفتن دارند. قصههایی که روزگار برایشان نوشته است.
قرار بود بر اساس این رمان یک سریال تلویزیونی و یک فیلم سینمایی ساخته شود. من به اتفاق محمدعلی طالبی ماهها نشستیم و فیلمنامهاش را نوشتیم. اما به دلیل تنگنظریها و سیاستهای سلیقهای دستاندرکاران این کار متوقف و به شاید وقتی دیگر موکول شد.
اضل یا کامل، نصرت یا عادل، خسرو یا سلیم، هرکه می خواهی باش، هرجای این خاک، می شود سید را ندید و ایرانی بود؟ می توان عطار را نشناخت و از شناخت دم زد؟ می توان کریم را ندید و دم از بایدها و نباید های جنگ طلبی و صلح دوستی زد؟ میشود کنار علی کبابی نفس نکشید و به آرمان آموزش مبتنی بر شناخت معتقد بود؟ می توان پروانه را ندید و دم از وفاداری زد؟ می توان با شک های زحل و کامل دست و پنجه نرم نکرد و بعد از لزوم مسئولیت اجتماعی و تعهد به خاک… سخن به میان آورد؟
نمی شود!
هرگز نمی شود اهالی عجیب این خاک را ندید، با آنها نفس نکشید و زندگی نکرد اما اهل این خاک بود و ماند…