به نوشتهها که نگاه میکنم کلمهها مثل مورچههای سیاه و سرگردون هستند. نمیدونم نوشتهها تکون میخورن؟ یا من اینجوری خیال میکنم؟ من اینجوری خیال میکنم؟ یا چشمام داره واسه خودش هرچی دلش خواست میبینه؟ شاید بهخاطر خستگی و بیخوابی باشه. خواب! چرا هیچ خبری از خواب نیست. پس چی شد تاثیر قرصهای آرام بخش و خوابآور؟ چند دقیقه پبش صدای خروس شنیدم. صدای قوقولی قوقویی که معلوم نبود از کجاست. فقط هم یهبار. نمیدونم حالا واقعاً شنیدم یا تصور کردم. آخه این طرفا ما که خروس نداشتیم. اونم تو یه شب برفی. شب! کدوم شب؟ داره کمکم صبح میشه و باید بساطم رو جمع کنم. ریخت و پاشهام رو جمع کنم و جا بدم تو کشوها. باید تلفن بزنم به مجید و بپرسم کی مییاد. خودش که تلفن نمیزنه. مجید کلاً آدم خاصیه. اهل تلفن زدن و ارتباط تلفنی نیست. خودش که میگه من فوبیای تلفن دارم. گفتم: «آره تو زندگی قبلیات یه روز اومدی تلفن بزنی، دوشاخهی تلفن تو پریز برق بوده و تو رو برق گرفته و روحت سوخته.»
متن بالا بخشی از کتاب آهنگی برای چهارشنبههاست.
رمانی که سال نود و هشت در انتشارات پیدایش منتشر شد و حالا خبر آمده که به چاپ دوم رسیده است. خب، خبر خوشحال کنندهای است. وضعیت نشر و کتابنخوانی جامعه و کرونا و چندین و چند بهانهی نچسب حکایت از بدحالی جامعه دارد.
*
آهنگی برای چهارشنبهها حکایت سینما و آدمهاست. حکایت جنوب و انسانهایی سوخته از آتش جنگ. حکایت دیدن و ندیدن.