به یاد شاعر سینمای ایران: عباس کیارستمی
«قصهسرایی در فیلم را دوست ندارم، به هیجان آوردن تماشاچی را دوست ندارم، نصیحت کردنش را دوست ندارم، تحقیر کردنش را دوست ندارم، احساس گناه بهش دادن را دوست ندارم. اینها را در سینما دوست ندارم و فکر میکنم فیلم خوب فیلمی است که بادوام باشد و باید درست وقتی که از سینما میآیی بیرون درست از همان موقع شروع کند به ساخته شدن.»
حرفهای بالا از عباس کیارستمی است.
داشتم فکر میکردم این حرفها، دلایل خوبی هستند برای دوست داشتن یک هنرمند. برای هنرمندی که به جای گیشه و کلیشه و توجه به سلیقههای جاافتاده به افقهای دیگری مینگرد. آن هم در جامعهای که میخواهد همه را به یک جامه در آورد و به همه دیدی جامع بدهد.
یکی از دلایل دیگری که کیارستمی را دوست دارم شاعر بودنش است. شاعر بودن به معنای واقعی، نه اینهایی که مشاعره میکنند. یعنی دنیا را کودکانه دیدن و پرسیدن و نترسیدن از پرسیدن. یعنی فلسفی نگاه کردن به پدیدههای اصلی و فرعی جهان هستی. مثل این هایکوی او که میگوید:
وقتی آمد…
آمد
وقتی بود …
بود
وقتی رفت …
بود.
یا این یکی:
گل های صحرایی را
نه کس بویید
نه کس چید
نه کس فروخت
نه کس خرید.
و فکر میکنم این شعر است که رقیق کنندهی حجم خشونت جاری طبیعت و زندگیست. وقتی پای شعر به میان میآید، همه چیز لطیف و دوستداشتنی و رویایی میشود. پزشکِ شاعر، بیمارش را طور دیگری دوست دارد و شفا میدهد. مهندسِ شاعر ساختمانش را به گونهای دیگر میسازد. داستاننویس شاعر طعم داستانش رنگ و بوی دیگری دارد و فیلمساز شاعر… کات! نیازی به توضیح نیست.
کیارستمی را دوست دارم چون کودکان را دوست داشت و چون کودکیام با فیلمهای کوتاهش گره خورده است. هنوز به یادم مانده «نان و کوچه» و آن هراسی که در چشمان کودک از برخورد ناگهانی با سگ ولگرد و راه حل کودکانهاش برای حل مشکل و…
کیارستمی را دوست دارم چون موجی ایجاد کرد و خود را به امواج نسپرد. جعفر پناهی، محمدعلی طالبی، بهمن قبادی و دیگرانی که تحت تاثیر سینمای او دنیای متفاوتی آفریدند که نواندیشی و خلاقیت حاصلش است. او کاری کرد که زاویه نگاه دوربینهای جهان متوجه سرزمینی شود که اگر چه بد فهمیده میشود ولی خوب میفهمد و دنبال تغییر است.
و آخر این که همه میمیریم چون انتخاب دیگری نداریم. چون از همان ابتدا که به دنیا آمدهایم به سوی مرگ قدم برمیداریم. مهم صدای پایمان است که تا کی و کجا ما را دنبال کند. مهم تصویری است از ما در قابی که تا هرکجا در ذهن آدمها به جا میماند. کسی چه میداند، شاید این هم مهم نباشد.