زري نعيمي/ نشریه دوچرخه
کنار دریاچه قرق است؛ از اول تا آخر؛ آن هم در قرق نوجوان. بهتر است یک الف نون جمع هم به آن اضافه کنم تا بشود نوجوانان. کنار دریاچه «واقعیت» را نمیگویم. واقعیت با خیابان و دریا و دریاچهاش، از خیلی وقت پیشها به قرق نوجوانان در آمده است. منظورم کنار دریاچه «داستان» است. همه جای دنیا، داستان یک قدم یا چند قدم یا خیلی زیاد از واقعیت جلو میزند. اینجا وارونه است. داستان، حسابی از واقعیت عقب مانده است؛ یکی با سرعت نور حرکت میکند و آن یکی هنوز دنبال چراغ موشیاش میگردد که راه را از چاه تشخیص بدهد. حالا در کنار دریاچه داستان، از نیمکت اول تا نیمکت هفتم به اشغال نوجوانان در آمده است.
روی نیمکت داستان اول این تابلو به چشم میخورد: «آخر دنیا کجاست؟» آخر دنیا انگار باید در دفترچه خاطرات «آهو» پنهان شده باشد؛ همان جایی که حیاط خلوت آهو بوده است؛ همان جایی که یک نفر، وارد حریمش شده و آن را به حیاط عمومی تبدیل کرده است؛ شاید هم باغ عمومی که همه آن را ببینند. همه آن چیزهایی که آهو در آن حیاط خلوت فقط برای خودش نگهداشته بود و حالا با کمک خانم مرادی در برابر نگاههای عمومی گذاشته شده است. آهو میگوید دیگر به آخر دنیا رسیده است. فرشته میپرسد: «هی دختر! آخر دنیا مگر کجا است؟»
نیمکتهای داستان خیلی متنوع و رنگارنگ هستند. جوری کنار هم چیده شدهاند که هر داستانش مطابق سلیقه یک گروه از نوجوانها باشد؛ از سلیقههای رمانتیک اهل اشک و آه و فداکاری و… بگیر تا همین نیمکت دوم داستان که درش به جای باز شدن وسط کلاس پرت میشود.
در باره نیمکت داستان «اشک ماهی، اشک ماهی» چیزی نمینویسم. از اسمش پیداست آنها که میخواهند یک درس حسابی به خواهرشان بدهند و حق او را کف دستش بگذارند، حتماً آن را بخوانند. ولی خودمانیم داستان هم خوانندهاش را خوب گول میزند! طوری همه عناصر را از اول تا نزدیکهای آخر کنار هم میچیند که منتظر هستی یک ماجرای دیگر اتفاق بیفتد و درست همان چیزی اتفاق میافتد که اصلاً انتظارش را نداری؛ یعنی یک- هیچ به نفع داستان.
نیمکت داستان «چیکن فینگر» هم به عهده خودتان. «مرغهای انگشتی» یا انگشتهای مرغی» حتماً از نوع داستانهای ترسناک است؛ از آنها که شب نمیگذارد بخوابیم. لو نمیدهم.
به «کنار دریاچه، نیمکت هفتم» رسیدیم. نفس بکشید؛ نفس عمیق. چه بویی میآید. بوی یک کاسه آش؟! چهقدر شما شکمو هستید. کنار دریاچه، آن هم روی نیمکت هفتم با یک کاسه آش! داستان هفتم یک جورهایی مورد پسند اکثریت است. بوی آش هم دارد. بهتر است چیزی در باره آن ننویسم چون مزهاش میرود. باید آن آش را بخورید، آن هم درست روی نیمکت هفتم و کنار دریاچه؛ و گرنه مزه ندارد.
نیمکتهای داستان کنار دریاچه همگی در اشغال نوجوانان هستند. هنوز فاصله دور و درازی میان نوجوانان داستان و نوجوانان واقعیت هست اما این داستانها خواستهاند تا آنجا که میشود به آنها نزدیک شوند؛ هر چند خیلی آرام و محافظهکارانه. داستانها نشان میدهند که نویسنده، نوجوانی خودش را پاک کرده و ولوم صدای نوجوانیاش را به صفر رسانده است که بهتر بتواند صدای نوجوان امروز را در داستانهایش منعکس کند. اگر فرصت کردید حتماً به آن گوش بدهید.