شنبه
ای خاطرههای تلخ و شیرین
همراه شوید با خودنویسم
زیرا که با این جوهر خونین
باید که شما را بنویسم…
باید که شما را بنویسم
حالا که میخواهم این خاطرات را بنویسم، خون جلوی چشمهایم را گرفت که. باید یک کم برگردم به عقب که. به قبل از برگشتنم به اینجا که. به زمانی که من و نیگوری عروسی کردیم. اما چه فایده! تمام نقشههایمان نقش برآب شد که.
آخ… آخ… آخ…! چه ماه عسل خوبی داشتیم. جای همهی خونآشامها خالی که. روزها من شعر میسرودم و نیگوری با خون روی دیوار خوشنویسی میکرد که. شبها ستارهها را میشماردم و او تعدادشان را یادداشت میکرد که. تازه، با کلی پشههای روستایی و عشایری هم آشنا شدیم که. با پشههای باتلاق، پشههای جنگلی، پشههای مزرعه و …
چه سفرها که نکردیم و چه خونها که نخوردیم! بعد از یکهفته خوردن و خوابیدن و مکیدن، زمان بازگشت فرارسید که. ما کجا و خانه کجا؟ داشتم فکر میکردم حالا چهجوری این همه راه را برگردیم که نیگوری گفت: «و میگوری جان، چطوره با هواپیما برگردیم و.»
عاشق این فکرهای هیجانانگیزش بودم که. تصورش هم بامزه بود که. گفتم: «چه جالب میشه، نه؟»
گفت: «چی جالب میشه؟ و»
گفتم: «پشه در هواپیما! یعنی پرنده در پرنده، که.»
اخم کرد. وقتی اخم میکرد شبیه چیپس بدون سُس میشد که. نیشش را چرخاند و گفت: «پشه جد و آبادته و. ما پشه نیستیم و. ما پرنده هم نیستیم و. ما خونآشامیم و. نباید اصالت خودمون رو فراموش کنیم و.»
گفتم: «باشه باشه که. اسم مهم نیست که، رسم مهمه که. بهتره سر چیزهای حاشیهای دعوا نکنیم که. وگرنه اوقاتمان سُسی میشه که.»
نیگوری خندید و دعوا تمام شد که. اما همهاش بالبال میزد که. یعنی هیجانزده بود و توی پوستش نمیگنجید که. همهاش به فکر آینده بود و داشت برای زندگی مشترک برنامهریزی میکرد که. دوست داشت وقتی برگشتیم به شهرمان یک مهدکودک باز کند و خونآشامهای شاد و شنگولی را تحویل اجتماع بدهد که. میگفت باید تربیت آیندهسازان را از کودکی به دست گرفت. اما حیف… حیف که… بگذریم.
رفتیم فرودگاه و سوار اولین هواپیمایی شدیم که آمادهی پرواز بود که. نیگوری طاقت نداشت که. کلاً خیلی هول بود. یک بار نزدیک بود از هول حلیم بیفتد توی دیگ. من دوست داشتم با یک هواپیمای بزرگ و باکلاس برویم که، ولی نیگوری میگفت کوچکها بهترند که. زودتر میرسیم که.
ما که بلیت نداشتم که کارت پرواز بگیریم که. یواشکی همراه دوتا آدم رفتیم داخل هواپیما که. هواپیما که چه عرض کنم که، بچه هواپیما بود که. نیگوری خیلی خوشحال بود و مثل بلبل بال بال میزد. هی دعا میخواند و هی به من فوت میکرد که. گفتم: «چیه؟ چرا اینقدر فوت میکنی؟ سرما میخورم که.»
گفت: «و آخه شنیدم هواپیماها وضع خوبی ندارند و تندتند سقوط میکنند و. میترسم بلایی سرمون بیاد و.»
گفتم که: «این چه حرفیه میزنی که! امواج مثبت بفرست توی جهان هستی که. من و تو خوشبختترین عشاق کتابهای داستان هستیم که باید سالهای سال به پای هم پیر بشویم که.»
بعد دستش را گرفتم که احساس آرامش کند که. شاید هم خودم احساس آرامش کنم که. به نظرم این هواپیما با همهی هواپیماهای دنیا فرق داشت که. کوچک بود و صندلی کم داشت. یعنی بیشتر شبیه وانت بود که. از این وانتهایی که لوازم دست دوم میخرند که. آبگرمکن، چراغ و سماور و میزنهارخوری، کمد و یخچال و رادیاتور کهنه. خلاصه به غیر من و نیگوری هیچ مسافری نداشت که. گفتم: «به جان خودم خیلی مشکوک میزنه. نکنه اشتباه سوار شدیم که. این ابوتیاره مال جنگ جهانی دومه که. بزرگهاش بهتر بود که. اونا که عینهو اتوبوس میمونه.»
گفت که: «چقدر وزوز میکنی و. الان مهماندار میآد و میگه موقع سقوط از کدام در خارج بشیم و. بعدش هم کیک و آبمیوه و هَله و هوله و حالی به حولی. بعد هم اگه بچه داشته باشیم، به بچهمون اسباببازی میدن و.»
گفتم که: «نیگوری! انگار تو باغ نیستی؟ اینهایی که گفتی مال آدمهاست که، نه ما پشهها که.»
گفت: «چرا ارزش خودت رو پایین میآری، و؟ چند بار بگم ما خونآشام هستیم و پشه نیستیم و. وانگهی، ما باید به مثبت اندیشی فکر کنیم که همه چیز مثبت بشه و.»
اگر عاشقش نبودم آنچنان نیشی میزدمش که پشهسالاری از سرش بیفته که. خلاصه هنوز داشتیم کلکل میکردیم که هواپیما فررررت و فررررت راه افتاد که. نه مهمانداری آمد که بگوید کمربندهایتان را ببینید و پشتی صندلی را به حالت اولیه برگردانید، نه کسی به ما کیک و آبمیوه و خوراکی تعارف کرد که. به اطراف نگاهنگاه کردم، دیدم بهغیر از من و نیگوری دوتا آدم بیشتر توی هواپیما نیستند که. آن دوتا هم یکیش خلبان بود، یکیش کمک خلبان که.
نیگوری از خوشحالی جیغ کشید که :«خیلی باحاله. نگاه کن! تا حالا اینقدر تو اوج نبودم و.»
راست میگفت. از بالا همه جا دیده میشد که. دریای آبی و جنگل سبز خیلی قشنگ بودند که. سعی کردم آرامش داشته باشم و از آن لحظه لذت ببرم که. سعی کردم به میکس یخ و خون و آبانار فکر کنم و خونسرد باشم که. که دلهایمان به هم نزدیک باشد. مهم دور هم بودن و لذت بردن از زمان حال و این حرفهای مثبت است… که. هواپیما ارتفاعش را کم کرد. نیگوری گفت که: «عه! رسیدیم؟ و!»
گفتم: «نمیدونم که. پنج دقیقههم نشد که.»
طفلکی خیلی ساده بود که. دستهایش را به هم زد و گفت: «رسیدیم و رسیدیم و… کاشکی نمیرسیدیم و… تو راه که ما خوش بودیم و… سوار لاک پشت بودیم و…»
گفتم: «چیچی رو سوار لاکپشت بودیم که. این هواپیما مشکوکه که.»
و بعدش ویژژژژژ… رفتم جلوی هواپیما که ببینم چی به چی است که. برای اینکه مرا نبینند چسبیدم به سقف و گوش تیز کردم که. آقایی که مثل بشکه گنده بود، به آقایی که مثل دسته بیل لاغر بود گفت که: «حالم به هم میخوره از این هواپیماهای مسخره و زپرتی.» و ماسکش را به صورتش زد که.
آقای دسته بیل گفت: «شنیدم مدلهای جدیدش رو خریداری کردن و قراره به زودی برسه. با اونا سمپاشی خیلی راحتتره. لااقل بوی سم توی هواپیما نمییاد.»
سمپاشی؟ که!
هواپیمای سمپاشی؟ که!
یعنی ما اشتباهی سوار هواپیمای سمپاشی شده بودیم که!
آن هم هواپیمای زپرتی که بوی سم توش میپیچید که!
از پنجره بیرون را نگاه کردم. ارتفاعمان کمتر شده بود و مزرعههای سرسبز زیرمان مثل دریای مواج بود که. بیچاره حشرههای مزرعه. بهزودی قتلعام میشدند که. خیلی وحشتناک بود که. آنها هم همنوع ما بودند که. بوی سم یواشیواش داشت به مشامم میخورد که. فوری پریدم عقب و فریاد زدم که:
«نیگوووررری!!!»
دستش را گرفتم و خواستیم بپریم بیرون که. دیدم شیشهها تا ته بالا بود که. نمیشد بیرون پرید که. رفتیم ته هواپیما که. آنجا یک ماسک افتاده بود که. دوتایی خزیدیم زیر ماسک که. بوی سم لحظه به لحظه بیشتر میشد که.
آخ… وای… آخ! از نوشتن خسته شدم که. اصلاً هر وقت به آن صحنه فکر میکنم حالم بد میشود که. حالم بد میشود… حالم بد… حالم… که.
………………………………………………………….
واقعا کتاب جذابی بود