محمد کاظمی
زندگی امروز، داستان امروز میخواهد. داستانی که وضعیت و موقعیت کنونی من را نشان بدهد. نشان بدهد که من کجا هستم با کی سر و کار دارم خانهی من چه شکلی است، اتاق من چه شکلی است و در اتاق کوچک من چه اشیایی وجود دارد و من با اشیای پیرامون خود چه برخوردی دارم. داستان پری نازه دست درازه موقعیت و وضعیت امروز یک کودک را به من و به هر کسی که این کتاب را بخواند، نشان میدهد. پس بیایید با داستان پری نازه دست درازه همراه شویم:
چیه پری نازه، گیس درازه، مثل این که خیلی تنهایی، از طوفان ترسیدی؟ تنهایی، تنهایی و طوفانی که باران در پی دارد .اما پری نازه این طوفان و این باران پیامد خوبی هم دارد. ما را میبرد به اتاق پری نازه، بله به اتاق تنهای پری نازه گیس درازه که ناگهان در تنهایی اتاق پی میبرد که دیگر پری نازه گیس درازه نیست. پس اگر پری نازه گیس درازه نیست، چیست؟یک جادوگر عجیب و غریب؟ باور نمیکنید خودتان ببینید که پری نازه وقتی که جلو آینه میرود چه میگوید: «من دیگر پری نازه گیس درازه نیستم. من بزرگترین جادوگر کوچولوی دنیا هستم.» در اتاقی که به گفتهی فروغ فرخزاد به اندازهی یک تنهایی است، در میان اشیای محدود یعنی یک تختخواب، چند اسباب بازی و یک کمد که بر روی آن کرهی زمین است، پری نازه گیس درازه میشود پری نازه دست درازه. چطوری؟ چطوری ندارد مثل همهی جادوگرها یک ورد میخواند. کدام ورد؟ این: «شیشی قوقو تاتا فوفو لالا منمن توپ.» باید جز به جزِ این ورد و به ترتیب بر زبان جاری شود تا در آخر نام آن چیزی را که میخواهد در دست بگیرد به زبان بیاورد. در این اتاق تنها بعد از طوفان و باران که پرینازه بزرگترین جادوگر کوچولوی دنیاست یک مرتبه چشمش میافتد به کرهی زمین، کرهی زمینی که پیش از اینها دور از دسترس او بوده. مادر این کره را دور از دسترس او گذاشته. چرا؟ برای روزهای مبادا، کدام روزهای مبادا؟برای روزهایی که پرینازه به مدرسه برود. شاید آن روزها به کارش بیاید. برای روزهایی که به مدرسه برود؟ بله برای آن روزهای که درس جغرافیا در روزها و شبهای پرینازه جا باز میکند.
اینجا نویسنده یک تمهید اندیشیده اینجا نویسنده که شگردهای داستان نویسی را خوب میداند به ما میگوید من نباید همه چیز را رک و راست به تو بگویم من جزئیاتی را با تو درمیان گذاشتهام، اگر من همه چیز را به تو بگویم و دانای کل تمام قد شوم، پس سهم تو از این داستان چه میشود؟ پس نباید از سر این جزییات گذشت. مثلاً همین جا ما باید پی ببریم که پری نازه هنوز به مدرسه نمیرود. تازه این اول داستان است. همین الان یکی دیگر از شگردهای نویسنده را رو می کنم. شگردی که به منِ خواننده _ فرقی نمیکند که کودک نوجوان یا پیر باشم_ میگوید با من بیا، کمی در دنیای متن داستان من زندگی کن تا جز به جز، پله به پله به امکاناتی که در لایه لایهی متن گنجاندهام دسترسی پیدا کنی، باور نمیکنید؟ همین الآن نشانتان میدهم.
در آغاز این نوشته گفتیم که داستان امروز باید وضعیت و موقعیت کنونی و اینجایی من را نشان بدهد مگر وضعیت و موقعیت پری نازه دست درازه نمیتواند وضعیت و موقعیت کودک امروز باشد؟ نگاه کنید که نویسنده با چه مهارتی نشان میدهد که مکان داستان او چطوری شکل گرفته. پرینازه دست درازه میخواهد به احساس خود عینیت ببخشد، میخواهد ورد جادوییاش را بخواند تا دستهایش به بالای کمد برسد. بالای کمد، بله بالای کمد برای برداشتن کرهی زمین، کرهی زمینی که باید توپ شود. همین که پرینازه میگوید: «شیشی قوقو تاتا فوفو لالا منمن توپ.» دستش دراز میشود، کش میآید، مثل شکلات کشی مثل آدامس که کش میآید، صدایی میشنود، این صدا دستهای او را از رسیدن به کرهی زمین باز میدارد.
همیشه فاصلهای هست. دستهای پرینازه دستدرازه که نور نیست تا بدون هیچ فاصلهای به گیاهان عاشق برسد. سهراب سپهری در اتاق پری نازه دست درازه چه می کند؟ روح نویسنده از این موضوع اطلاع ندارد، سهراب را من به این اتاق آوردهام. فاصله، کدام فاصله؟ صدای خاله کلاغه بین دستهای دراز پرینازه دستدرازه و کرهی زمین که مشتاق دستهای اوست تا از بالای کمد پایین بیاید فاصله میاندازد، ولی این فاصلهاندازی، این تعلیق زمانی چندان هم بد نیست. ضرورتهای داستانی این نوع فاصلهها را بهوجود میآورد. همین فاصله است که ما را از اتاق کوچک پرینازه دستدرازه بیرون می برد تا نویسنده باشگردی دیگر و تمهیدی دیگر ما را از دنیای درون به دنیای بیرون ببرد و مکان داستان خود را به رخ ما بکشد.
ما از اتاق پرینازه دستدرازه که بیرون میرویم با وضعیت و موقعیت او در خانهای که زندگی میکند آشنایی کاملتری پیدا میکنیم. بیرون هم که میرویم درون و بیرون خانه را هم که میبینیم اصلاً نمیتوانیم بگوییم که مکان داستان یک کلانشهر است یا یک شهر کوچک. متاسفانه وضعیت و موقعیت کنونی، همه را به یک شکل در آورده این نوع معماری حتی در یک روستای دوردست هم خود را نشان میدهد و با یک کلانشهر چندان تفاوتی ندارد. حتی در یک شهر کوچک هم معمولاً یک کودک در غیاب پدر و مادر باید تنها باشد.
گفتیم شگرد، همین که خاله کلاغه پرینازه دستدرازه را صدا میزند و از او کمک میخواهد اصلاً نمیپرسد که چرا دستهای او دراز شده. خاله کلاغه باور کرده که دستهای پرینازه دست درازه میتواند جوجهاش را که از درخت افتاده است در لانهاش بگذارد. گویی خاله کلاغه یک قرارداد ضمنی را پذیرفته است.کدام قرارداد ضمنی؟ این که داستان باید باورپذیر باشد. داستان باید قواعد خاص خود را داشته باشد و نویسنده که سالها تجربهی نوشتن را دارد این قواعد را خوب میشناسد و ما با باور تمام به او، داستان را بهپیش میبریم. پس به اندازهی خردلی در دل ما شک به وجود نمیآید. در دل آقای قندی و سامان هم که شخصیتهای داستان هستند شکی به وجود نمیآید. آنها هم دستهای درازِ پرینازه دستدرازه را باور کردهاند و میدانند که دستهای دراز او به کارشان میآید. انگار کمی عجله کردم و کلاغ را رها کردم. پس برویم به سراغ خاله کلاغه.
باصدای خاله کلاغه و دستهای دراز پرینازه بیرون برویم تا برسیم به کجا؟ به حیاط ما.کدام حیاط ما؟ این حیاط که مال خودخود پرینازه دست درازه اینها نیست. ما اینجا یعنی خانهی پری نازه اینها که طبقهی اول است خانهی باباقندی که طبقهی دوم است و خانهی سامان اینها که طبقهی سوم است. جای شکر دارد، ندارد؟ حداقل سه طبقه است، سه طبقه برای زندگی امروز ایدهآل است. وضعیتی مطلوب است اگر سیصدوسی و سه طبقه بود چه میشد؟ راستی، من خاله کلاغه و لانهاش را در شمار نیاوردم. او هم هست، او هم در درختی که در حیاط خانهی ماست زندگی میکند. او را هم نمیتوان از قلم انداخت. چقدر فاصله به وجود آمد. فاصله، فاصله، پس برویم به سراغ خاله کلاغه که طوفان بچهاش را از لانه انداخته روی زمین. پرینازه دستدرازه که آرزومند است که دستش به جوجهها برسد امروز یکی از آرزوهایش برآورده میشود آخر او همیشه آرزو داشته که به جوجههای پرندگان دست بزند دستهای نازِ پرینازه دست درازه این آرزو را برآورده می کنند، کافیست که ورد جادویی را بخواند. پرینازه باید حواسش باشد که لانه آخرین واژهی این ورد باشد؛ لانه را که بگوید دستهایش دراز میشود و به آن میرسد.
خاله کلاغه دعایش میکند: الهی پیر بشی ننه، الهی به هر چه میخواهی برسی ننه. ولی این دستهای دراز یک عیب دارد، یک عیب نه، ما فعلاً یک عیبش را میبینیم؛ هزار و یک عیب دارد. این دستهای دراز دیگر دستهای معمولی نیستند تا مثلا به راحتی بتوانند در جیب بروند. بنابراین وقتی که خاله کلاغه دو گردو را به او میدهد پرینازه درمیماند که با این دستهای دراز چطور گردوها را در جیبش بگذارد. همیشه فاصلهای هست. ننه کلاغه خود شخصاً گردوها را در جیب او میگذارد در این مرحله ما حیاط را شناختیم و درختی که بلند است و لانهی خاله کلاغه در آن است.
اما همین که پرینازه میخواهد به اتاق خود برود و دستهای درازش را به کرهی زمین برساند باز هم صدایی میشنود. این صدای آقای قندی است. آقای قندی؟ بله کمی سرتان را بلند کنید در طبقهی اول که میدانید کیها بودند؟ پرینازه اینها. در طبقه دوم آقای قندی ساکن است. کدام آقای قندی؟ آقای قندی دیگر، پیرترین آدم دنیا آن که همیشه پفک و شکلات میخورد و هیچوقت هم به پرینازه دست درازه نمیدهد. همان که در طبقهی دوم زندگی میکند بالای سر ما. کافی است، کافی است، همین جمله کافی است تا خودمان به جملههای دیگر برسیم پیری، پیری، پیری آقای قندی را مجبور کرده تا تنها در خانهاش بنشیند و برنامههای کودک را ببیند. پس حالا چرا نمینشیند و به کارش ادامه نمیدهد؟
طوفان همه چیز را بر هم زده. طوفان فقط جوجه کلاغ را از لانه نینداخته، به آنتن آقای قندی هم دست درازی کرده و حالا دستهای دراز پری نازه دست درازه باید فریادرس آقای قندی بشود. باید به فریادش برسد. اشکالی ندارد که آقای قندی پفکش را تنها میخورد، شکلاتش را تنها میخورد و به پرینازه و سامان نمیدهد. حالا باید دستهای پرینازه دست درازه گرد گذشته نگردد، باید وردی بخواند تا به آنتن برسد. آنتن کجاست؟ بشمار: یک، دو، سه، پشتبام طبقهی سوم. پری نازه همان ورد قبلی را میخواند ولی یک تفاوت دارد. در آخرِ آن نام آنتن را بر زبان میآورد تا به سوی آنتن برود. آنتن را که میگوید به همین سادگی به آنتن میرسد با چند چرخشِ دستهای او آنتن از اولش هم بهتر میشود و آقای قندی دستهای پرتوان پرینازه دستدرازه را میستاید و حالا دیگر دست در جیب میکند و دو شکلات به پرینازه دستدرازه میدهد. باز هم درازی دستهای پرینازه دستدرازه نمیتواند این شکلاتها را بگیرد. در اینجا هم دستهای دراز فاصله میشود. خود آقای قندی شکلاتها را در جیب پرینازه میگذارد.
حالا دیگر پرینازه باید تندی به اتاق خود برود و دستهای درازش را بیمعطلی به کرهی زمین برساند، ولی باز هم فاصله هست. همین که میخواهد به اتاقش برود صدای گریهای را میشنود. او که جادوگری تمام عیار نیست و فقط دستهایش جادویی است، پس او نمیتواند تمام فاصلهها را از بین ببرد. بعد از خاله کلاغه و آقای قندی حالا نوبت سامان است که در طبقهی سوم زندگی میکنند. در این جا نظمی رعایت شده ولی این نظم عادی و معمولی نیست، یک قرارداد پیش ساخته نیست، مثل روز و شب نیست که حتماً باید به دنبال هم بیایند. موقعیت داستان این نظم را ایجاد کرده که ما از طبقهی اول همینطور برویم تا به طبقهی سوم برسیم. طبقهی سوم؟
بله از طبقهی سوم صدای گریهی سامان میآید. او هم مثل پرینازه دست درازه تنهاست، ولی با پری نازه قهر است. خودمانیم، گاهی قهر هم بدنیست. اگر سامان باپرینازه دست درازه قهر نبود پرینازه دست درازه تنها نمیشد. آنوقت پری نازه دست درازه احساس نمیکرد که بزرگترین جادوگر کوچولوی دنیاست. آن وقت نویسنده باید داستان دیگری مینوشت داستانی که دیگر سامان در طبقهی سوم نبود، نزد پری نازه بود، شاید هم پرینازه دست درازه نزد سامان بود.
حالا سامان چرا گریه میکند؟ مگر پری نازه دست درازه با او قهر نیست؟ دل پری نازه دست درازه میگوید که باید قهر را فراموش کند. بنابراین از او میپرسد که چرا گریه میکنی؟ سامان میگوید باد کلاه او را برده و روی کلهی ابر گذاشته. پرینازه فوری وردش را میخواند و کلاه را از سر ابر کلاهبردار برمیدارد. پری نازه دست درازه شیطنت میکند و لپ نرم و پشمکی ابر را می گیرد. پرینازه دست درازه منتظر است که سامان مثل خاله کلاغه و آقای قندی بگوید الهی پیر شی، دستت به هر چه میخواهی برسد. ولی سامان نمیگوید پیر شی نمیگوید دستت به هر چه میخواهی برسد، میگوید آشتی. پرینازه دست درازه از خدا میخواهد که آشتی کند، ولی باز فاصلهای هست، دستهای درازش به دستهای کوتاه و طبیعی سامان نمیرسد. این بار باید قید دست جادویی را بزند، باید وردی را که میخواند وارونه کند و در حقیقت آن را درهم بریزد تا دستهایش کوتاه شود. دستهایی شود که بتواند به راحتی به جیب برسد تا بتواند به شکلات و گردو برسد و شکلاتها و گردوها را بین خودش و سامان قسمت کند.
پرینازه دست درازه بدون معطلی ورد را دستکاری میکند، یعنی از آخر شروع میکند به خواندن ورد: آشتی منمن لالا تاتا فوفو قوقو شیشی و بلافاصله و بیمعطلی دستهای دراز او کوتاه میشود. ولی همان پرینازه گیسدرازهی قبلی نیست. او حالا تجربههایی را از سر گذرانده است. نه تنها او بلکه ما هم به اندازهی سه طبقه قد کشیدهایم و بالاتر رفتهایم و با پرینازه گیسدرازه برگشتهایم به اتاق او. ولی دیگر دستهای جادوگر را در همان حیاط جا گذاشتهایم. فکر دست یافتن به کره هنوز با اوست. پرینازه گیسدرازه از قلاب دستهای سامان بالا میرود و کرهی زمین را پایین میآورد و بدون ترس و واهمه تا شب با آن بازی میکنند.
داستان بسیار جالب و بررسی زیبا و ساده و در عین حال عمیقی بود