فصلی کوتاه از رمان آهنگی برای چهارشنبهها بعد از ناهار، بازیها دوباره شروع شد. نرمه بادی میوزید و شاخهی درختها و درختچهها را میلرزاند. فرهان را توی کامیون تجهیزات گریم…
ادامه مطلببوی چوب سوخته همهجا پیچیده بود. همهجا، تمام دشت، حتی چاهی که بیژن در آن زندانی بود. بیژن عطر شاخههای شعلهور را حس میکرد. مثل نابینایی که چشمِ دیدن ندارد،…
ادامه مطلبشنبه ای خاطرههای تلخ و شیرین همراه شوید با خودنویسم زیرا که با این جوهر خونین باید که شما را بنویسم… باید که شما را بنویسم حالا که میخواهم این…
ادامه مطلبدستم شکسته بود. دست شکستهام توی گچ بود و از گردنم آویزان. تازه، درد هم میکرد. ولی جرات جیک زدن نداشتم، از ترس بابا. بابا هم جیک نمیزد، به جایش…
ادامه مطلبشب توی خانه تنها نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم. تلویزیون که نداشتیم، رادیو هم قوه نداشت. خانه سرد بود و من تنبلیم میآمد بلند شوم بخاری…
ادامه مطلبصحرا صحرا بود و آفتاب و سایهاش در میان. قصر کوچک شیرین در دامنهی تپهای بود که جادهی شکارگاه از کنارش میگذشت. جادهای مالرو مثل تیغی تپه را خط انداخته…
ادامه مطلبهمهچیز با یک تلفن شروع شد محاصره شده بودیم. هیچ راه فراری نبود. هر لحظه به ماشینهای پلیس اضافه میشد که با آژیرهاشان جیغکشان خیابانهای اطراف را میبستند. هلیکوپتری هم…
ادامه مطلبتلق تلق يكنواخت دوچرخه بود و خاطرههاي بيدار شونده سر هر كوچه و خياباني، او بود و كامل. كامل بود و او. جايي كه با هم بستني يخي ميخوردند، دكهاي…
ادامه مطلبشريفه كه آمد، آشور خواب بود. طاق باز افتاده بود وسط تخت آهني و از شكاف لبهاي نيمه بازش خرناسه اي خفيف به گوش مي رسيد. تكه نخي، چسبيده به…
ادامه مطلبمقدمهای بر یک داستان خفن سلام میشه اینجوری شروع کرد: من درنا هستم. ۱۶ سالمه و عضو کتابخونهی کانون پرورش فکری هستم. داستان مینویسم و مثل ملخ کتاب میخورم… نه.…
ادامه مطلب