ايستاده ام روي يك مين. باور كردني نيست، مسخره است؛ ولي با يك پا ايستاده ام روي نقطه ي مرگ خودم و با پاي ديگرم، دور خودم ميچرخم؛ مثل يك…
ادامه مطلبزیر پل دو تا نوشابهی تگری میخوریم و راه میافتیم. جاده صاف مثل کف دست است. باد هم که پشتمان است. یک پشته از خرمشهر تا آبادان نیم ساعته، دو…
ادامه مطلبواي كه چه مصيبتي! از خواب ناز پريدم و نصف خوشيهام را توي خواب جا گذاشتم؛ چون كه مدرسهام دير شده بود . «واي كه چه مصيبتي!»
ادامه مطلب(از کتاب در روزگاری که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود) روزی از روزهای روزگار، روباهتر و تمیزی از صحرا میگذشت. یک مرتبه چیز آشنایی دید. کلاغ سیاهی بر…
ادامه مطلببازآفرینی یکی از حکایتهای گلستان سعدی بود و بود و بود، یک پادشاه بود که داشت و داشت و داشت یک نوکر. این نوکر رستم نام داشت. اما هیچ چیزش…
ادامه مطلبمثل آدمي كه بخواهد نخندد، لبش را فشرد. مثل آدمي كه بخواهد خودش را جدي بگيرد و به هيچ كس رو نكند و به هيچ كس رو ندهد، حتي خنده،…
ادامه مطلباز ميان ابري رد شدند كه اصلا شبيه كلم نبود. مرد لاغر به اين فكر كرد كه ابرها از پايين شبيه همه چيز هستند ولي از بالا نه. نميشود گفت…
ادامه مطلب