فقرا و رفقا و چندتا نقطه/ داستاني از كتاب «هويجبستنی» جلوی در بیمارستان شلوغ بود. یعنی جای پارک پیدا نمیشد. به مامان گفتم: «برو جلوتر شاید گیرت بیاد.» رفت جلوتر…
ادامه مطلبمثل آدمي كه بخواهد نخندد، لبش را فشرد. مثل آدمي كه بخواهد خودش را جدي بگيرد و به هيچ كس رو نكند و به هيچ كس رو ندهد، حتي خنده،…
ادامه مطلب