◊طیبه پوربصیری
یکی بود، یکی نبود
دوازده بهار، دوازده تابستان، دوازده پاییز و دوازده زمستان را کنار بچههای خوب کانون چهارصد دستگاه بودم و هستم؛ همان منطقهایی که انگار دیگر نقطهی پایانی شده است؛ پارکی فراموش شده از لحاظ جغرافیای شهری، جایی که سالهاست صبحام را در آن جا شروع میکنم و روزهایم را قدم میزنم توی ته ته ته اهواز، بچههای خوزستان حتماً الصافی را میشناسند. پاتوق موادفروشهایی که مثل کِرم توی هم وول میخورند تا نان خالی سفرهاشان را با خونِ دل بخورند؛ بچههایشان هر روز صبح کودکیشان را توی مشتهای کوچکشان میگیرند و یواش و بیسرو صدا با دفتر و قلمشان از روی جنازهی پدری رد میشوند که فقط نفس میکشد، پدرانی که سالهاست نشئگیاشان را به جوانی زنانشان فروختهاند، در آنجا خیلی اوقات شرمندهام و نمیدانم “پرورش حواس” را چگونه باید کار کنم؟! از کدام زیبایی زندگی باید بگویم که برایشان قابل لمس باشد! از چه طعمهایی حرف بزنم که چشیده باشند و از کدام موسیقی آرامشبخش و رویایی که شنیده باشند، مگر به جز بوی دود برای حس بویایی میشود چیز دیگری برایشان گفت؟
آخ خ خ خ…
خلاصه کنم، من با دخترها و پسرهایی از جنس زیبا روزهاست که میخوانیم و مینویسیم و میگوییم و شاید … که نه، حتماً لحظههایی با هم گریستهایم تا سرشار از واژههای بارانِ دوستی شویم؛ دوستان خوب و کوچکم مهربانند و میدانند سالهاست جوانههای اندیشهاشان را باغبانی میکنم تا درختی شوند سبز، همین برایم کافیست .
این چند خط مقدمه را نوشتم برای این که بگویم زیباجان! نه تنها با قلمم بلکه با تمام بندبند وجودم تو را درک کردهام و میشناسمت. تو بخشی از همین بچههای کم توقعی هستی که من هر روز با آنها خورشید را به نظاره مینشینیم .«زیبا صدایت میکنم» چون زیبا هستی، زیبا بودی، و زیبا خواهی ماند. تو درد در گلو ماندهی تمام دختران سرزمین من هستی. میدانم شانههای نحیفت چه دردها که تحمل نکردهاند، دختری پانزده ساله که به اندازهی مادرانههای یک زن، زجر کشیده است. تو مجبور بودی راوی مشکلات اقتصادی، معضلات اجتماعی، فقر و بچهی طلاق بودن و بیماری روانی پدر که زخم موجی بودن او در دوران جنگ بودن را برای ما روایت کنی و خیلی چیزهای نازیبای دیگر که در اطراف ما وجود دارد که تو آنها را با سخاوت نشانمان دادی .
میدانم که چشمهای زیبا و تیلهایات چه نازیباییهایی را دیده که نباید میدیده و چه سخت بوده برایت تحّمل این همه بدی .دیدی چقدر خوب میشناسمت! و کتابی که به اسم تو نوشته شده است را چه با ذوق خواندهام! تو دختر زیبای پاییز هستی متولد بیست و پنج آبان، اتفاقاً من هم دارم برای همین روز نقدی با رویکرد اجتماعی و معضلات جامعه و آسیبهایش مینویسم نوشتهای که دغدغههای تو را در پسِ واژگانش دارد؛ کاش آقای فرهاد حسنزاده زحمت میکشید و به عنوان هدیه آن را به دست تو دوستِ شیرینم میرسانید. میدانم حتماً به تو خواهد داد. او خودش نویسندهی مهربان و اهل دانشی است .
زیبا جانم! چه قدر گفتوگوهای شخصیتهای اصلی قصّهی زندگی زیبا یعنی تو و پدرت، نه ببخشید بابایت بهدل مینشست. مخصوصاً جاهایی که رگههایی از جنوبی بودن در آنها موج میزد، پُر از حرفهای درست و حسابی بود. اصلاً پشت هرکدام ساعتها فکر نهفته بود. گفتگوهایی که حرفهای زیادی برای گفتن داشتند؛ وقتی بابا به تو گفت: «عادت چیز بدیه زیبا» (ص ۱۵) من همان ابتدای کار متوجه شدم شخصیتهای داستان قرار است هزار کیلو حرف برایم داشته باشند (ص۱۵) و این اشتیاق را برای خواندن در من دو چندان کرد. تو به ما یاد دادی که شخصیتها نمیتوانند سیاه و یا سفید مطلق باشند. تو یادآور شدی جهان نسبی است و هر آن چه در آن هست، زیرا میدانی خاکستری رفتارشان برای مخاطب قابل قبول تر و ملموستر خواهد بود. اصلاً تو باید نوشته میشدی اگر آقای حسنزاده تو را به دنیای واژهها نمیآورد دنیای کتابها حتماً چیزی کم داشت .
چقدر نگاهت را دوست داشتم دختر! این را از توی همان مونولوگهایت میشد فهمید: «مامان چشمهای خوشگل و تیزی داشت، ولی همه چیز را نمیدید، اگر میدید روزگارمان این ریختی نمیشد» (ص۲۱) لعنت بر اعتیاد …
بله تو راست میگویی، اگر آدمها جهان را بهتر میدیدند الان حالمان بهتر از این بود و همهی زیباهای دنیا قطعاً زیباتر میبودند .توصیفهایت از بابا چقدر عینی بودند. مال خود خودت هستند. آنها را از جایی به عاریت نگرفتهای. همان حس درونی و واقعی دخترانگیات را به تصویر کشیدیی: «عرق تنش بوی نان ساندویچی میداد و صورتش بوی نارگیل» (ص۲۶) «سرم را چسباندم پشت گردنش و بوییدمش» (ص ۳۴)
تصویر «بچرخ بچرخ» (ص ۲۷) در زندان کنار بابا تنها یک کلمه نبود نشان دادن چرخ فلک روزگار بود که ما را آن قدر دور میدهد که یا دچار سرگیجه میشویم و روی همهی نداشتههایمان بالا میآوریم و یا گاهی میشویم زیبای قوی قصّهها .
تو مثل زیبای خفتهی داستانهای هالیودی نیستی، تو زیبای واقعی بیدار و ملموس روزگار ما هستی، تو دختر ساده و بیآلایشی که دوست دارد به ماشین عروسیاش فقط تور و بادکنک بزند هستی (۳۰) تا در باد با آنها سرخوشانه برقصی، تو به قول خودت همان دختر بادی هستی که باد توی آستین مانتویت میپیچد، تو همان دختری هستی که مادرانه و دلسوزانه پدر استخوانی خودش را بغل میکند و احساس میکند قویترین مرد دنیاست (ص۳۳).
زیبا جانم! بخشها و تکههای ظریف طنز داستان زندگیات را دوست داشتم، از آن جهت که شیرین بودند و از تلخی جانکاه دردهایت نمیکاست، اما شیرین زبانی تو را به رخ میکشید. البته میدانم در پس همهی دیوانهبازیهای تو و بابا و خندههایتان هزارتا حرف نگفته و گفته پنهان است، اما اگر مغرورانه هم به قضیه نگاه کنیم بهعنوان یک مخاطبی که زندگی شما را میخواند زنگ تفریحی برای ما بود و کاش میفهمیدیم تلنگری است برای چیزهایی که نمیبینیم و یا نمیخواهیم که ببینیم. مثلاً: قتی در مورد زندان میگویی: «آخه اینجا جاییه که آدم دلش بخواد بره و دیگه برنگرده؟» (ص۲۴)
و یا در اینجا که بازیهای کلامی و لفظی داشتی: «از پامچال خوشم نمیآمد. یادم به مچاله شدن زیر پا میافتاد.» (ص۳۰) «به این داماد هم میخورد قاچاقچی باشد. سایزش دو ایکس لارژ بود.»(ص۳۰) «شاد و شنگول و منگول دوباره قویترین مرد دنیا را بغل کردم.» (ص ۳۳ ) «یوسف گم گشته بازآید از عابربانک» (ص۴۱) «زکی، ما رو باش با کی اومدیم اسکی.» (ص۴۲) «حرفاش مثل قاشقی که بسابد ته قابلمهای خالی، ته دلم را خطخطی میکرد.» (ص۶۶) «سبیل موشی بهتر از بی سبیلیه» (ص۷۳) «موهای وزوزیش این قدر وزوزی بود، گفت: یه جفت کفتر و هفت تا جوجهاش میتونن تو موهای این یارو لونه کنن.»(ص ۹۶) «فهمیدم! جیغاتو زدی. دیگه جیغی نمونده.» (ص ۱۰۰)
ترکیب «بابای دست دوم» (ص ۱۰۱) از چیزهایی بود که مال خودت بود. یا «خندهاش به زشتی خروسی بود که روی تیشرتاش چاپ شده بود.» (ص ۱۰۴)
«خرید از گوهران با پول دیگران» (ص ۱۱۵) جملهای به ظاهر طنز که اتفاقاً عنوان همین بخش از زندگی در لحظهی شما فرصتی شد برای بیان فاصلهی طبقاتی در جامعه و ذکر کمیها و کاستیهایی که میتواند احساس و روح و روان افراد را تحت تاثیر قرار دهد .
وقتی شخصیت بابای داستان تو این طور می گوید : «مغز حساسترین جای آدمه.» ( ص۳۴ ) یعنی شخصیتی که اندیشمندانه به همهی امور جاری زندگی فکر میکند و اهل درد است و خیلی چیزها را میفهمد؛ اما عمق درد آنجاست که کسی او را نمیفهمد و توی زیبا چهقدر خوب میفهمی که بابا انگار دانشگاه بوده تا آسایشگاه. (ص۳۴ )
عزیزکم، زیبای من! باورت میشود دهانم شیرین شد از بس که خوب تمثیلی حرف میزنی: «باز خندید و ته خندهاش مثل شکلات آفتاب خورده کش آمد. ( ص۳۶)
اینقدر حرفهایت برایم باورپذیر بودند که اینجا هم دهانم تلخ میشد: «عینهو زردآلویی بیقرار که زهر داشت.» (ص۳۷) چه قدر خوب و بهجا مزههای زندگی را با مثال و ملموس و عینی بیان میکنی. اصلاً چه قدر خوب همه چیز را اینقدر دقیق میفهمی .
میدانی، روابط بابا دختری شما خیلی به دل خواننده مینشست .«بیا سرتو بذار رو سینهام، درددل کن.» (ص۱۰۰)« عرقی نشست روی پیشانیش که دانههای درشتش از اشکهای من هم درشتتر بود.»(ص ۱۰۳)«دست پُر دردم را مالیدم و نشستم به جمع کردن قرصها.» (ص ۱۵۴)
چقدر سنگ زیر آسباب بودی دختر؟! چقدر کیسه بوکس نگاههای بد جامعه بودی که حالا اینطور مظلومانه به بابا میگویی: «من هنوز جون میدم واسه کتک خوردن. عین کیسه بوکس. فقط سرمو میآرم پایین که پای چشمم کبود نشه. آخه به دوستام کلی پُز دادم میخوام برم پیش بابام.» (ص۱۵۵)
صدای سازدهنیات گرچه زیبا بود و در کل داستان میشد شنیدش اما زندگی بیرحمی را روایت میکرد که تو آن را به ما نشان دادی. اصلاً جهان تو و بابایت را میستایم وقتی برای جشن تولدت نصف جهان را دعوت کردید.(ص۴۲) مگر سوری بهتر این هم میتوانیم داشته باشیم؟ چه قدر شما برای هم نفر بودید؟ شما که این قدر خیالتان پر از رویاهای دوست داشتنی است که کمتر کسی آنها را میفهمد و درک میکند: «تولد تولد تولد تولدت مبارک… ضرب گرفت و پا کوبید به کف آهنی اتاقک. صداش میپیچید و پردههای گوشم را میلرزاند. کوله را باز کردم و سازدهنی را بیرون آوردم.» (ص ۱۶۹)
راستی، وقتی بابا صدای قارقار کلاغ را میشنود و سرخوش میشود و میخندد و میگوید: جان، جان، جان! (ص ۴۸) یقین یافتم که به فهمی رسیده که شاعران میرسند و بهقول سهراب: مگر گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد!
زیبا جانم! یادت میآید اولِ نوشتهام در مورد بچههای چهارصد با تو حرف زدم؟ اتفاقاً یکی از همین دخترهای همسن و سال تو که پدرش معتاد بود و با مادرش اختلاف داشتند، روزی وقتی دختر فقط چهارسال داشت، متاسفانه شاهد خودسوزی مادرش بود و همین درد توی ذهن و روحش تاثیرات ابدی و بینهایتی گذاشت. میدانی که همهی آدمها شبیه هم نیستند. او مثل تو قوی نبود، بزرگتر که میشد یک جورایی شده بود همان که متاسفانه ما آدمهای به قول معروف عاقل به آنها می گوییم شیرین عقل. پیش مادر بزرگش زندگی میکرد، با او به مرکز ما میآمد و میرفت. دوستش داشتم، مادربزرگش روزی توی چشمهای من عمیق نگاه کرد و در تعریف او فقط این جملهی کوتاه را به من گفت: «دخترم روحش بزرگتر از جسم اوست.» اشک توی چشمهایم حلقه زد. مثل تو که برای بابایت گریه میکنی؛ هیچ جوابی برای پیرزن به قول ما عامی نداشتم؛ تعریفی دقیق به اندازهی همهی روانشناسان باسواد از نوهاش برای من بهسادگی ارائه داده بود، دانستم مادربزرگ فقط عاشق است و سرشار از درد که این چنین موجز این جمله را گفته است. من فقط توانستم دست مادربزرگ و نوه را محکم توی دستم فشار بدهم.
همهی اینها را گفتم که تاکید کنم من با تمام وجود میدانم بابای تو چهقدر روح بزرگی دارد. فقط روحش آنقدر بزرگ است که توی جسمش نمیتواند جا بگیرد. همین و بس .«دوست دارم جایی برویم که هیچ کس کاری به کارمان نداشته باشد؛ نه بانک باشد، نه پلیس و نه آدمهای دیوانهایی که به ما زشت نگاه بکنند.»(ص۴۹)
میدانم توی این بخش گفتوگوی تو و بابا تنها نت موسیقی حزن انگیزی که شنیده میشود و تو آن را با سازدهنی (که تازه دست دوم هم هست و) مینوازی چیست؟ بله فقر هست و میدانم بوی عرق شرمندگی پدرانی که آرزوهای دخترانشان را نتوانستهاند برآورده کنند، همان درد بی درمانی که تا همیشه بیشتر از هر چیز روی قلب یک مرد و یک پدر تا همیشه خواهد ماند: «قربونت بشم. دوست داشتم برات پیانو بخرم، این شد قسمتت، فکرشو بکن اگه میخواستم سازدهنی بخرم، لابد سوت بلبلی نصیبت میشد. (ص ۵۲)
یکی از شخصیتهای فرعی کتاب که تو فقط اسمی از آن میبری خانمی هست که با عینکسیاه دارد فقط شما را تماشا میکند، میدانم این خانم میتواند نماد همهی انسانهای بیدردی باشد که در جامعه فقط دردها را بدون این که ککشان هم بگزد با بیتفاوتی و سردی و بیروح به نظاره نشستهاند آنقدر که اصلاً انگار چشمی برای دیدن ندارند تا نگاهشان به زندگی عمیقتر باشد .من تمام بغضهای تو و اشکهای بابای مهربانت را در این روزگار بیتفاوتی دیدهام: «اشک تو چشمهاش سُر میخورد» (۵۵)
راستی یک چیز هم دوست داشتم در گوشی به تو بگویم بابای تو مرا یاد شخصیت ” لنی ” در داستان موشها و آدمها اثر “جان اشتاین بک” میاندازد حتماً میشناسیاش تو دختر اهل مطالعه و اهل فکری هستی من این را از خیال پردازیهایی که تو در داستان داری متوجه شدم. تو داستانی برای ما درست کردی که نگو. هیجان ما برای شنیدن تو را دو چندان کرد .
نگاه عمیق بابای تو را می فهمم و دوست دارم دیگر بعد از این، کلمهی دیوانه را از دایرهی واژگانم حذف کنم؛ آخه بهراستی کدام یک از ما موقع رفتن به کفشفروشی به فکر پوست تن گاوها هستیم: «دست گاوا درد نکنه که اینقدر باحالن. علف میخورن و شیرشون میشه ماست و پوستشون میشه کفش.» (ص۵۸)
همان بابایی که ترق و تروق ذرت را درد ترجمه میکند حتماً شخصی است که نگاه عمیقی به اطرافش دارد و با تمام معضلات اجتماعی آشناست.(ص ۱۱۲) او سخاوتمندانه اعتقاد دارد که حرکت و شاید یک تکان انسانی در جهت بهبود وضع کنونی هر جامعه بتواند تاریکی را به روشنایی مبّدل کند: «خودم بارها دیدم که وقتی یه لامپ سوخته رو تکون بدی یا جاشو عوض کنی، روشن میشه.»(ص ۱۱۷)
همین دیالوگ به ظاهر ساده میتواند نشان از جاری کردن حرکت و تاثیر آن در جهت متعالی کردن در هر جامعه باشد.
زیبا جانم! بعضی گفتگوهای شما بابا دختری به شعر هم تنه میزند. من هم مثل خودت فکر میکردم توی سر هر دوی شما روزنامهای باز کردید و دارید از رویش میخوانید! (ص۵۹)
چقدر ذوق زدنهایت را برای چیزهای معمولی و خیلی معمولی که اکثر آدمها قدرش را نمیدانند و برای تو دنیایی بود را دوست داشتم: «من نگاهم به کفشهایم بود که آن قدر برق میزدند.»(ص۶۱)
فلاشبکهای بابات وقتی چای را بو کشید و بو کشید و با تیر و تخته پلی ساخت برای این که به گذشته برسد و ما را برد اهواز، همین جایی که من الان دارم در مورد شما مینویسم، همان منِ دههی شصتی که توی سرم پر است از صدای آژیر. بابا ما را برد دهلاویه، ما را برد پشت سنگرهای خاکی تا شاید تلنگری باشد برایمان که امثال او را فراموش کردهایم در شلوغی و روزمرگی. (ص۶۵)
عزیزکم! چهقدر میفهمی که میدانی آخری وجود ندارد.(ص۶۸)
حس و حال خودت و بابا را بسیار برای ما خوب تصویرسازی کردی، آنقدری که من احساس کردم در مکانی درست کنار میز بغلی شما در کافه نشسته ام: «برامان کف زدند. اجقوجقیها و سادهها و چهارخانهها و سیگاریها و غیرسیگاری ها» (ص۶۸) باورت میشود اینجای قصه که رسیدم همراه تو اشکم قلمبه شد و در نمیآمد و بغضم مثل تو که پاشید روی سازدهنی، پاشید روی صفحه کلید موبایلم که داشتم تایپ میکردم. (ص۶۸)
بعد از اشکهایت، مادرانههایت را برای بابا خیلی دوست داشتم: «بابا سرش را روی شانهام گذاشت و التماس کرد گریه نکنم.» (ص۶۹) و یا توصیف این صحنه: «سرم روی کوله بود و کوله روی پای بابا و دست بابا توی موهایم چرخ میزد.» (ص ۷۱) و یا : «دستش را سفت چسبیدم و دوتایی از جوی گندهی خیابان رد شدیم.» (ص۷۳)
رنگهای زرد و صورتی که برای بیان رفتارهای غیر ارادی و احوالات بابا بیان میکردی فوقالعاده خاص بودند: «من شبهای زرد را تحمل میکردم برای ناز و نوازش روزهای صورتی.» (ص۷۱) «کفشهایش را نمیخواست بپوشد. خودم پاش کردم.» (ص ۸۹)
در خیلی جاهای داستان زندگیاتان پرندگان و حیوانات دیگر هم بودند، حالا چه به طنز و یا چه بهعنوان تشبیه برای انسانهای دور و بر و چه بهعنوان دوستی با طبیعت پیرامون: «به چیزهایی که برای هیچکس جز خودمان خندهدار نبود. به موشهای چاق و تپل توی جویها خندیدیم. به درختی که شببه یک لکلک کج و کوله پاهاش توی جوی بود و هیکِلش توی آسمان. به پیرمرد و پیرزنی که مثل لاکپشتها راه میرفتند، اما مثل گنجشکها جیکجیک و بگومگو میکردند. (ص۷۳) و یا: «سوار چرخفلک هم که باشی، آدمها میشن مورچه برات.» (ص۷۶) « یه بار با تاورکرین جوجهی یه کلاغو که از درخت افتاده بود، گذاشتم سرجاش. مادرش که اومد، خیلی خوشحال شد. حالا هر روز مادره میآد آسایشگاه تشکر میکنه.(ص ۱۶۳) و یا: «عیبی نداره. لابد قسمت گربهها بوده. کسی نمیتونه قسمت کسی رو بخوره. (ص ۱۶۲)
در جایی از داستان زندگیات فهمیدم که نام زیبایت را از مادربزرگت به یادگار داری به همین سادگی اینجا بود که فهمیدم درد و نام به یک اندازه برای آدم به ارث میرسند.(ص۷۵)
این جا که رسیدی منم همراهتان سرخوشانه بازی کردم :«راه افتادیم. مغز بابا راه افتاده بود لابهلای خاطرات گذشته و دنبال صحنههای خوب لیلی میکرد.» (ص ۷۶)
یکی از تاثیرگذارترین بخشها، دیالوگها و گفتگوهای بابا و دختر در تشکفروشی بود: «چشمت که به دُشک میافته خوابت میگیره و خمیازه میکشی؟» (ص ۷۶) و یا اینجا که پر از درد بیمادری است. مادری که هم هست و هم نیست: «مغازه بوی خواب میداد. همه چیز تمیز و مرتب و مرتب و تمیز و آرام بود، درست مثل خانهای که مادر دارد؛ مادری تمیز و مرتب و آرام.»(ص ۷۸) وقتی گفتی: «بعد از سه سال دوری هنوز صدای نفسهای بابا را موقع خواب میشناسم.» (ص۸۰) شک نداشتم که چقدر با همهی کمبودهایت مهربان و زیبا بزرگ شدی. اصلاً تو خودت را بزرگ کردی انگار!
نباتم! این بخش یکی از عینیترین و ملموسترین و سادهترین جملهها و در عین حال متفکرانهترین و به فکر وادارترین برای مخاطب قصهی تو است که نمیشد بهعنوان بخش زیبای داستان مثالش نزد: «بیرون هیچی نبود جز بیرون. همان بیرون همیشگی با آدمها و ماشینها و درختها و ساختمانها. (ص ۹۲)
حزن یک پدر در این جمله پیداست پر از حرفهایی است که دیدنی است و مبتنی بر تصاویری که در جامعه هست و گاهی نمیبینیم و یا نمیخواهیم که ببینیم. «هر بار گریهام میگرفت، تو میاومدی جلوی چشمم.» (ص ۹۷)
یکی از زیباترین گفتههای بابا که شخصیت او را متمایز میکند زمانی است که میگوید: «فقط باد میکشم.»
گفتم: «باد؟»
گفت: «گاهی هم بارون. ولی بیشتر باد میکشم.» (ص۹۹)
در صفحه ی ۱۳۸ بابا ادامه میده که: «من معمولاً باد میکشم؛ بادی که راه میره و بعدش خسته میشه، میشینه رو دیوار. بادی که به زحمت از لای سیمخاردار رد میشه، میشینه رو دیوار.»
بازی با لامپ سوخته و نسوخته در القای خیلی از مفاهیم وجود داشت که در گفتگوهای بابا دختری بسامد زیادی داشت و چه خوب، خیلی اندیشهی موجود در ذهن شخصیتها را به خواننده بیان میکرد.
نذر زیبای بابا برای تو که با خودش قرار گذاشت هر سال تولدت یک کاری برایت بکند هم جزء خواندنیترین پاراگرافها بود.(ص۱۰۲)
پیوستگی معنایی و یکدستی زبان در داستان زندگیتان وجود داشت. مثلاً وقتی از لامپ حرف میزنید، ما میدانیم در جایی حتماً نورش ما را روشن خواهد کرد .
این یعنی قهرمان واقعی قصّه بودن وقتی در پس این همه مشکلات درونی و بیرونی دیالوگهایت به شعر تنه میزند: «زیر درختها که راه میرفتیم، باران کمتر بود. درختها چتر بودند انگار.» (ص۱۱۸) یعنی هنوز دخترانههایت در تو زنده هستند: «یادته گیلاس و آلبالوگیلاس می زدی به گوشات.» (ص۱۱۸) و یا این جملهی شاعرانه:
گفت: «ناگهان باران گرفت … اشکهایم خیس شد.»
گفتم: «اشک که خیس نمیشه.»
گفت: «چرا نمیشه؟ اشکای من میشه. اشکای من همیشه خشک بوده. بارون که بیاد خیس میشه.» (ص۱۴۷)
و یا این جمله: «چشمهایم اشکی شد و سرم را چسباندم به شانهاش. بوی نان ساندویچی نمیداد. خیس بود و بوی باغچهی آب داده میداد. گفت: «خیلی معذرت میخوام زیبا. اشتباهی شد. اشتباهی… اشتباهی… هی… هی … و گریه کرد . از همان گریهها که نابودم کرد. (ص ۱۶۰)
«پس پرندهها شهر را این طوری میبینند؟» (ص ۱۶۷)
این شاعرانگی و عاشق پیشگی در هم آسایشگاهیهای بابا هم موج میزد وقتی با دیدن کفش صورتی مجنون میشود: «میگن عاشق یه دختر شده و تو بخش زنان زل زده به دمپاییهای صورتیش.» (ص ۱۵۹)
طلای زیبا! جملهای از تو مرا به فکر فرو برد: «بدم میآمد از این خندههای زشت بعضی از مردها.» (ص۱۴۱)
تو خیلی گذار از این حرف عبور کردی، اما من از پشت همین خنده، گریهها و بغضها و ترسهایی را دیدم که ممکن است تو هم یکی از قربانیانیانش باشی که دچارش شده باشد. حالا چه جسمی و چه روحی و چه کلامی، پس میتوان به لیست آسیبهای اجتماعی و معضلات قابل ذکر در داستان زندگی شما، کودکآزاری را هم اضافه کرد .
«صدا همه جا هست، ولی من سکوت شبو دوست دارم.» (ص ۱۶۹)
بابات راست میگوید راست، میگوید اگر همهی ما عمیقاً به این اندیشه باور داشته باشیم که سرانجام همه مردن است، دنیا زندهتر از این میماند: «جیغ زدم چرا این کارو میکنی؟ تو بدون این قرصا میمیری. دستم را گرفت و بوسید و گفت: «من با این قرصا هم میمیرم نباتم.» (ص ۱۷۴)
چقدر منصفانه به انسانها نگاه میکند که ایکاش دیگران هم همین نگاه را به او داشتند وقتی در لحظات آخر جدایی از زیبا میگوید: «اگه مامانت نبود، شاید الان مرده بودی. مامانت خیلی زن گلی بود.» (ص ۱۷۴)
و یا: «رفتی خونه سلام منو به مادرت برسون. بگو هنوز از روزای خوبی که با هم داشتیم یه چیزایی یادمه و خیلی وقتا بهش فکر میکنم.» (ص ۱۸۷)
و یا: «یه دیونه هیچ وقت به عشقش پشت نمیکنه.» (ص ۱۸۷)
انگار که تا حالا توی تمام این روز با این حال و احوال خوبشان توی آسمانها سیر میکردند وقتی میگوید: «پامان که به زمین رسید نفس راحتی کشیدم.» (ص ۱۸۷)
هر چه بیشتر به آخرهای داستان نزدیک میشویم کشش و اوج و هیجان هم بیشتر میشود و گفتگوها عمیقتر و دردآورتر، داستان تعلیق دارد. اصلاً همهی دنیا به اندازهی تکتک آدمهایش باید تعلیق داشته باشد چون پایان هیچ کداممان مشخص نیست و تعریف روشنی از آن نداریم که بخواهیم مطلق ارائه بدهیم. جهان نسبی است و هرآن چه در آن وجود دارد.
زیباجان، نباتم: تو در جامعه همه را میبینی و هیچ کس تو را نمیبیند.» (ص۱۸۹)
این داستانِ یک روز زندگی تو و بابایت بود که آقای حسنزاده آن در ۱۹۱ صفحه با حوصله نوشت. حالا فکر کن ببین هر نفر توی دنیا چه قصّههای نانوشتهایی دارند که اصلاً کسی نیست که آنها را کشف کند و به دنیای واژهها بیاورد.
بابا راست گفت: کلاغِ به خونهاش نمیرسه، چون اگه برسه قصه تموم میشه. مگه میشه قصه تموم بشه؟ قصّهها در دنیا جاری خواهند بود.
*طیبه پوربصیری مربی ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اهواز / بیست و پنجم آبان ماه ۱۳۹۹
سلام من کتاب زیبا صدایم کن را دو بار مطالعه کردم. حرفهای بسیاری برای گفتن داشت. اما نقد مربی عزیزم خانم پوربصیری را که خواندم به درکی بهتر و نزدیکتر به کتاب رسیدم. عالی بود و دردآور ?