شريفه كه آمد، آشور خواب بود. طاق باز افتاده بود وسط تخت آهني و از شكاف لبهاي نيمه بازش خرناسه اي خفيف به گوش مي رسيد. تكه نخي، چسبيده به ريش و سبيل درهمش با نسيم داغ هر نفس مي لرزيد و تكان مي خورد. كمر شريفه تا خورد و تكه نخ را از صورت آشور جدا كرد. پيدا بود خواب آشفته ديده. از ملافهاي كه مثل مار پيچيده بود دور كمر و شانه و دست و پاهايش مي شد فهميد. يا از دانه هاي درشت عرف كه بر پيشاني و برجستگي گونه اش روييده بود. پنكه سقفي را خاموش كرد:”سرما نخوره خوبه!“ مقنعه اش را در آورد و با سر انگشتان بلند و كشيده اش ساقه موها را هوا داد:” پختم از گرما!“
پره هاي سفيد پنكه با قرقر بريده اي از نفس مي افتاد. مانتو را درآورد. رفت اتاق مجاور، دامن پوشيد و برگشت. آشور نيم غلت رو به ديوار زده بود. پره هاي پنكه بي رمق شدند و ايستادند. از كيف دستي اش روزنامه درآورد و با شتابي ظريف و زنانه ورق زد و دنبال صفحه حوادث گشت .همان طور كه جلوي دكه گشته بود و همان طور كه توي تاكسي بي سر و صدا و خش خش ورق زده بود و با عجله از نظر گذرانده بود. اين بار قدري آرامتر، و اضطراب از بيدار شدن آشور. عكس آشور واضح و خوب بود و زير عكس واژه ” گمشده“ با سياهي برجسته اي خودنمايي مي كرد. آهسته خواند:” صاحب عكس فوق، عاشور مشعلي …“
براي چندمين بار، به بي سوادي نويسده خبر تأسف خورد و خودش را سرزنش كرد كه چرا تأكيد نكرده كه آشور را با حرف آ مي نويسند، نه ع. خواندن را ادامه داد:” كه داراي اختلال مي باشد. ر …“
فنرهاي خشك تخت جيرجير كردند و بعد صداي آشور كه هنوز رو به ديوار داشت، از خواندن خبر جدايش كرد:” كي اومدي؟ “
روزنامه را تا كرد و چپاند توي كيفش:” چند دِقه پيش .“
چشمشان كه به هم افتاد سلام رد و بدل شد. آشور نشست روي تخت و با چفيه بالاي سرش عرقِ صورت و گردن را خشك كرد. گفت :” سرشونه بخوره با ائي برقشون، هلاك شدم از گرما .“
شريفه گفت:” برق هست. خيلي عرق كرده بودي. پنكه خاموش كردم .“
– خودت چي؟ گرمت نيست؟
– نه. بلند شو يه دوش بگير خُنكت بشه!
كيف را گذاشت كنار ديوار. اتاق آشفته بود. سفره صبحانه هنوز پهن بود. استكان ها را گذاشت توي سيني. خرده نانهاي خشك شده را جمع كرد. از ظرف پلاستيكي نان، اسفنجي درآورد و بر سفره كشيد. لباسها و خرده وسايل ريخته بر كف اتاق را با چند حركت سريع جمع كرد. در تمام اين مدت نه فرصت نگاه به چهره آشور را يافت و نه جرأتش را. همه اين كارها را هم از ترس لو رفتن نقشه اش مي كرد:” نگاه تو چشماش نكن!“. ولي آشور عابري در خيابان نبود كه او را نشناسد، يا فاميلي غريب و دور. آشور معني حركاتش را خوب مي شناخت، دغدغه و دلهره اش را مي فهميد كه باز نه آن چنان رسا و دقيق و شفاف. يك طرح كلي از تابويي كه بايد بعداً رنگ مي گرفت:” چيه شريفه، پريشوني!“
شريفه چنگ زد تو موهاي خرماييِ روشنش و لحظه اي كمر راست كرد و زل زد تو آينه بيضي:” چيزيم نيست. خستمه، امروز كارم زياد بود.“
– تو كي كارِت زياد نيست؟
– همين ديگه! خستگي ها كه جمع مي شده، يهو خودشه نشون مي ده.
– ولي امروز خسته تر از هميشه ايي. با كسي درگير شدي؟
– نه به جون آشور. خستمه فقط. مي خوان يه هفته مرخصي بگيرم.
– كه چه كار كني؟
– استراحت و نفس كشيدن تو هوايي كه خبري از بوي الكل و دارو ملافه هاي ضد عفوني شده را نده. و مسير صحبت را عوض كرد:” ناهار كه مي خوري؟“
– ناهار؟ نه. دو لقمه صبحانه هنوز توي گلوم ماسيده. عطش دارم. چاي درست كن!
شريفه سماور را زد به برق و سرش را برداشت و خمره جرم گرفته اش را نگاه كرد نصفه بود. دلش مي خواست آشور بلند شود و برود، تا خوب و درست خبر را بخواند و روزنامه را قايم كند. مي دانست اگر از تختخواب كنده نشود، ساعتها آن جا مي نشيند و در رخوت و بي حوصلگي ملال انگيزي كه فقط خاص خودش است فرو مي رود و حرفهاي هميشگي و گزنده اش را تكرار مي كند. حال گوش دادن نشست. مي خواست فكر كند. فكر كند و نقشه بكشد. با گل سري كه مهره هاي زرد و سرخ داشت. موهاي ريخته بر شانه اش را بست و پشت گردن لخت و استخواني اش انداخت. گفت:” تا يه دوش بگيري ناهار آماده ان.“
– اشتها ندارم. خودت بخور. چه خبر از بيرون؟
– اشتها زير دندونه. دال عدس داريم، گرم مي كنم دو سه لقمه بخور. اگه بخواي ائي طور غذا بخوري زخم معده هم مياد تو ليست مريضي هات. پاشو ككا. پاشو ياالله.
و عصاي فلزي را آماده جلويش گرفت. آشور خيره نگاهش كرد:” از كي تا حالا دستور مي دي؟“
شريفه لبخند زد:” دستور نيست. اَمره.“ و ابروهاي به هم پيوسته را بالا انداخت و دستش را دراز كرد. آشور دست داد و خود را سراند جلو:” بفرما تير خلاصِ بزن و راحتمون كن!“ و عصا را گرفت. شريفه گفت:” آدم مرده كه تير خلاص نمي خواد. ياالله بجنب كه گشنمه.“
آشور عصا را زد زير بغل و راه افتاد. پنكه را كه روشن مي كرد گفت:” روزنامه خريدي؟“
شريفه سيني به دست بلند شد. پاهاش لرزش داشت. رفت به اتاق بغلي كه هم پستو بود، هم آشپزخانه. جواب دادن سخت بود:” نه. مي خواستي؟“
– خو مي خريدي!
– عصر مي رم مي خرم. يا به حماد مي گم بخره. حالا تا فشار آب خوبه برو دوش بگير!
صداي برخورد عصا را با حياط مدرسه كه شنيد. نفسي كه حبس شده بود بيرون داد و برگشت به اتاق. روزنامه را از كيف بيرون كشيد. با دستهاي لرزان صفحه حوادث را جر داد و از صفحه مقابلش جدا كرد و چند تا زد. بقيه روزنامه را چپاند توي كيف و كيف را جا داد زير تخت آهني كه پر از خرت و پرت بود. بلند شد و رفت به اتاق مجاور. توي راه يك بار ديگر به عكس نوجواني هاي آشور كه با چشمان روشن و شفاف خود زل زده بود به عدسي دوربين، خيره شد. كلمه سياه” گمشده“ بيشتر از عكس و آن چشمهاي معصوم خودش را نشان مي داد. فكر و خيال اين گمشده دلش را لرزاند و چشمهايش را خيس كرد.
گوشه رختخوابها را بالا زد و صفحه حوادث را گذاشت زير چاد شبي كه پر بود از نقش گلهاي اطلسي و داوودي. بعد، از پنجره و از پس پرده ساتن آبي به حياط مدرسه خيره شد. گوشهايش از صداي باران خيس شده بود. ولي بيرون خبري از باران نبود. نه باران و نه حتي لكه اي ابر سفيد يا خاكستري، آسمان بود و آفتاب بود و نرمه بادي كه پرچم را بالاي ميله بلند مي رقصاند. كنار ميله آشور با يك پا ايستاده بود و لبهاي هميشه متورمش مي جنبيد. گنجشكهايي كه از جلوي پاي آشور گريخته بودند، جلوي پنجره و پيش نگاه شريفه نشستند. شريفه پرده را كه انداخت گنجشكها از مقابل پنجره به دل درخت بيد وسط مدرسه پناه بردند.
چاپ اول ۱۳۸۲/ چاپ سوم ۱۳۸۶/ چاپ چهارم ۱۳۹۳/ چاپ پنجم ۱۳۹۹
تعداد صفحهها: ۳۵۲
ناشر: ققنوس
نامزد جايزه گلشيری
نامزد جايزه مهرگان
نامزد جايزه قلم زرين
نامزد كتاب سال ايران
برگزيده جشنواره ادب پايداری ۱۳۸۳