شب توی خانه تنها نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم. تلویزیون که نداشتیم، رادیو هم قوه نداشت. خانه سرد بود و من تنبلیم میآمد بلند شوم بخاری را نفت کنم. تنهایی بدجور حالم را گرفته بود. نه بابایی، نه خواهر و مادری. همهاش آه میکشیدم و میگفتم: «خدایا، من چه بدبختم!» حاضر بودم خدیجه خپل را به مادری قبول کنم و این جور تنها و درمانده نشوم. تو این فکرها بودم که در زدند. سیّد نبودم ولی خدا چه زود حاجتم را داده بود. گفتم: «کیه؟»
شانس ما اگر شانس بود، یک آدم حسابی در میزد. نه شکری که مثل دیوانهها تند و تند مشت به در میکوبید. در را باز کردم و آمد توی حیاط. مثل درخت عرعر میلرزید. گفتم: «چیه؟ نوبرشه آوردی؟» دستش را از توی جیبش بیرون آورد و گفت: «بیا، بفرما، بگیرش!»
گفتم: «دمت گرم؟»
گفت: «ما اینیم دیگه.»
گفتم: «از بیمارستان کش رفتی؟»
گفت: «هوی هوی حرف دهنته بفهم و بزن. بووام آورده.»
گفتم: «چه فرقی میکنه. پول که بالاش ندادین.» ویادم به بابای هکلبری فین افتادم که به دزدی میگفت قرض کردن. گفتم: «لابد قرض گرفته.»
نگاهی به دور و بر انداخت و صورتش را جلو آورد: «کسی که بویی نبرده؟ تنهایی؟»
گفتم: «چقدر دهنت بو گند میده. مستراح بودی؟»
گفت: «خفه. از دهن تو بهتره.»
به شیشة کوچکی که توی مشتم بود، نگاه کردم و گفتم: «چیکارش باید بکنیم؟»
راستش حالا خودم هم بفهمینفهمی داشتم میلرزیدم. گفت: «گاس بوش به دماغ هر کی بخوره، بیهوش میشه. باید بمالیش به دستمال و بگیریش جلوی دماغش.»
گفتم: «کی؟»
گفت: «خودت دیگه. مِی تو رییس نیستی؟»
گفتم: «مو… مو… مو…»
گفت: «مو مو موت سی چیه؟ گاس میترسی؟ مث ائی که ائی جنگولک بازی سی خاطر جنابعالیه که انتقام بوواته بگیری.»
گفتم: «فقط بووای مو نیست. بووای کیوانم هست. تازه…»
قیقاج با عوعوش حرفم را قطع کرد. بدم میآمد ازش. دلم میخواست یک بار با همین اِتِر آن سگ مصب را بیهوش کنم و یک فصل کتکش بزنم. راه افتادم طرف اتاق. گفت: «کی میریم تو کارش؟»
گفتم: «همی امشب دیگه. ساعت نُه لب خط میبینمت.»
نفهمیدم کی گورش را گم کرد. گیج میزدم. از این اتاق به آن اتاق، از آنجا به حیاط، از حیاط به اتاق، از اتاق به مستراح سرگردان بودم. بالاخره تو مستراح آرام گرفتم. بهترین جای عالم. نقشه را از حفظ بودم. سر جاده کمین میکردیم. از دور که میدیدیمش، خرده شیشه میریختیم تو جاده. جوری که از دوچرخهاش پیاده بشه، بعدش کیوان یا من با دستمال اتری از پشت میگرفتیمش و چند ثانیه بس بود تا بیهوش بشه. بعد میانداختیمش تو فرغون و میبردیمش بمبک. حساب همه چیز شده بود. آن ساعت وقت مد دریا بود. آب تا کمر بمبک بالا آمده بود.
بُتلی سیاه و نکبتی رو شورههای دیوار مستراح شووِی شووِی راه میرفت. آمد و رسید جلوی چشمهام. دلم نمیآمد لهش کنم و با یک ضربة دمپایی کلکش را بکنم. حس کردم او هم مثل من تنهاست و توی این دنیای کثیف هیچکس را ندارد. حتی یه بابای معتاد و شلاقکِش. حتی یه ننه در حد خدیجه خپل. حتی یه خواهر اندازة شیرین. شیرینی که برزخ بودم از دستش. امروز مثل شاخ شمشاد روبهروش ایستاده بودم و او سراغ ممدو را گرفته بود. داشتم گرم فکرهام میشدم که در زدند. همیشه همینجور است. تا آدم میآید گرم شود در میزنند. قرار بود کیوان بیاید. فکر کردم پس چرا صدای موتورشه نشنیدم. گفتم لابد دوباره این شکری بیهمهچیز برگشته. خودم را شُسته و نَشُسته، شلوارم را بالا کشیدم و دویدم طرف در. بیانصاف همین طور پشت سر هم در میزد. گفتم: «اومدم لاکردار، چه خبرته؟»
در را باز کردم و جا خوردم و زبانم را گاز گرفتم و لای در خشکم زد. دوتا چشم درشت و براق، موهایی که رنگ شب بودند و زیر نور مهتابی میدرخشیدند، صورتی که به قرص ماه گفته بود تو در نیا که من هستم، عینهو پری دریایی جلوم ظاهر شد. خودش بود. گلدونه. با خندة آرومی که گوشة لبهاش جا خوش کرده بود، سلام کرد. گفتم: «تو… تو… یی؟ ببخ… بخ… بخ… شید، فکر کردم یکی از بچ… بچ… بچههان.»
کاسهای گرفت جلو. بوی پیاز و نعنا داغ زد زیر دماغم. گفت: «ننهام گفت ائی آشه بیارم برات، بخوری.»
زبانم نمیچرخید بگویم دست ننهات درد نکنه. ولی او گفت: «خواهش میکنم.»
نمیخواستم باهاش حرف بزنم. آن هم به خاطر بابای نامردش ولی او گفت: «تنهایی؟»
گفتم: «ها. میبینی که.»
گفت: «نمیترسی از تنهایی؟»
یک آه دراز کشیدم و گفتم: «نه. آدم تنها دنیا میآد و تنها هم باید از دنیا بره.» و نفهمیدم چرا مثل شاعرها حرف زدم.
گفت: «خدا مرگم بده. ایی چه حرفیه؟»
گفتم: «کدوم حرف؟»
گفت: «چرا حرف از مردن میزنی؟»
شاید منظورش این بود که من حالا حالاها باید به مُردهها خدمت کنم و به این زودیها نباید از مردن حرف بزنم. راسیاتش داشتم خودم را لوس میکردم. لبخند زد: «آش رشتهان. خودم پختمش.»
گفتم: «خودت تنها؟»
و نگاه ته کوچه کردم. گفت: «تنهای تنها که نه. ننهمم کمک کرد. پیازداغش کار مو بود.»
میخواستم بپرسم بابات هم خبر داره؟ گفتم حالا چه وقت این حرفهان؟ باباش تا چند ساعت دیگه تو چنگ باند عقرب اسیر بود. میخواستم بپرسم صاحبخانهتان آمد دنبال پولش یا نه. تو دلم گفتم: حالا چه وقت این حرفان. گور پدرش هم کرده. میخواستم بپرسم کلاس چندمه یا از چه رنگی خوشش میآید یا چه گلی را دوست دارد یا از چه ورزشی خوشش میآید. ترسیدم بگوید اسب سواری و مثل صبح کنف بشوم. دلم را زدم به دریا و پرسیدم: «تو… تو… از چه گلی خوشت میآد؟»
خندید و گفت: «شمعدونی.»
گفتم: «شمعدونی؟»
گفت: «چندتا گلدونشه رو پشت بوم دارم.»
گفتم: «جدی؟»
گفت: «ها، جدی جدی؛ با بوام قلمه زدیم و کاشتیم. چطو مگه؟»
گفتم: «هیچی. همیطوری پرسیدم.»
چه جالب! من یک عالمه شمع داشتم و او گل شمعدانی. چه به هم میآمدیم. نپرس چطور یه عالمه شمع داشتی! همه میدونند که تو خونة هر کس به خاطر شغلش چیزهایی پیدا میشه. مثلاً تو خونة خیاطها تیکه پارچه زیاده. تو خونة نجارها تیکه چوب و میخ زیاده. تو خونة ما هم به خاطر شغل شریف قبرشویی و قبرستانگردی شمع و گل و حلوا و شیرینی و از این آت و آشغالها زیاد پیدا میشد. ولی خداییش، من از شمع خیلی خوشم میآمد. نه اینکه برق نداشتیما. داشتیم. ولی چون من مجبور بودم دور از چشم بابام کتاب بخونم، شمع خیلی لازمم میشد. کوچه خلوت بود و من رفتم تو نخ سئوال بعدی. پرسیدم: «تو فیلم همسفرِ دیدی؟»
گفت: «ها. خیلی قشنگ بود.»
گفتم: «چندبار؟»
گفت: «یه بار. تو چی؟»
گفتم «بیست و هفت بار.»
خیلی تعجب کرد. چشماش از تعجب گشاد شد. گفتم: «مو امروز سوار موتور شدم. خودم روندمش. عین بهروز وثوقی.»
باز هم تعجب کرد و چشمهایش گرد شد. خواستم بگویم اگه دلش بخواد یه روز سوارش میکنم. روم نشد. یعنی وقت نشد. از سر کوچه چراغ روشنی تکان میخورد و میآمد. کیوان بود. نمیخواستم ما را با هم ببیند. گفتم: «خب دیگه. ِبچهها دارن مییان. سلام برسون.» و خواستم در را ببندم. یک قدم رفت. برگشت. گفت: «په آشه نمیگیری؟»
اصلاً حواسم نبود که آش را از دستش بگیرم. هول هولکی گفتم: «ببخشید. اصل کاری یادم رفت.»
دستش را دراز کرد. دستم را دراز کردم. یک لحظه نوک انگشتانمان به هم خورد و جرقه زد. چه جرقهای! تمام استخوانهام لرزید و داغ شد. خیلی ترسیدم. اگر خاکستر میشدم؟ دوید و تو تاریکی کوچه گم شد. کاشکی من بیچارة بینوا هم گم میشدم. اما نور موتور کیوان بدجوری روشنم کرده بود. نگاهی به من درب و داغون و نگاهی به ته کوچه کرد و گفت: «مثل که بدموقع مزاحم شدم، نه؟»
کاسة آش را بالا گرفتم و نالیدم: «بر… بر… برامون آش آوردن.»
بدجوری گفت: «بله.» طوری که انگار مرا سر صحنة یک کار زشت گیر انداخته. رفتم توی حیاط و گفتم: «بیا تو.»
خدا خدا کردم نیاید و مثل من خجالتی باشد. گفت: «دیره. دیر نیست؟»
گفتم: «نه. هنوز ساعت نُه نشده. بیا داخل، موتورتم بیار تو.»
خدا خدا میکردم بگوید همین جا خوبه. ولی با بدبختی موتورش را از لنگة تنگ و آهنی در رد کرد و نهادش کنار تنور. سرش را چرخاند و دور تا دور حیاط و آت و آشغالهایش را برانداز کرد که با حیاط شیک و پیک خودشان یک عالمه فرق داشت. میان این همه خرت و پرتی که دورتا دور حیاط ولو بود، گیر داد به تنور: «چیه این؟»
– خدابیامرز مادرم توش نون میپخت.
– تنوره؟ درسته؟
– درسته، جنسش هم از خاک رسه.
– شاعرم که هستی. بلدی توش نون بپزی؟
-ها. په چی؟ ولی دیگه حال نمیده. نونوایی سر خیابونه.
– آره. ولی خونگی یه چیز دیگهاس. میشه یه بار با هم درست کنیم، ببرم برا مامان و مامانبزرگم.
– باشه. ببینیم چی میشه.
دلش خوش بود. من که آروم و قرار نداشتم. سرم میرفت تهم میرفت هنوز تو کف حرفای گلدونه بودم و ماموریتی که باید تا یک ساعت دیگه انجام میدادیم و بتل را میدزدیدیم. سردم بود. کیوان هم دستهایش را چپانده بود توی جیب کاپشنش. چه کاپشن باحالی داشت. از اینهایی که شصت تا جیب داره و هر جیبش قد یک چمدان چیز جا میگیره. گفتم: «بیا تو. چایی میخوری دم کنم؟»
خدا خدا میکردم نیاید تو. ولی آمد. کفشهایش را کند و قدم روی زیلوی پوسیده و زهوار در رفتة اتاق نهاد. لاکردار چرخید و دورتا دور اتاق را چشم دواند. گفت: «کامبیز، چرا بچهها بهت میگن خلو؟»
گفتم: «بلاخره هرکی یه سرگذشتی داره. به همو دلیل که خواهرت به تو میگه کیوی.»
خندهای کوتاه تحویل داد و همراهش گفت: «جنوبیها چه بلاهایی که سر اسمها نمییارن. عین این خارجیها که به ویلیام میگویند «ویلی» و به الکساندر میگویند «الک». آبادانیها هم همین کار را میکنند. ولی تو نباید از اسم خلیل بدت بیاد. بابام همیشه میگفت آدم باید سعی کنه خودش باشه. خوب یا بد، زشت یا زیبا، فقیر یا پولدار.»
از روی طاقچة لب پریده و کج و کولهای که مثل لبهای پهن یک آدم چرکو بود قاب عکسی را برداشت و نگاهش کرد. ننه و بابا کنار ضریح امام رضا عکس انداخته بودند، عکسی که شبیه نقاشی بود. گفت: «پدر و مادرتن؟ آره؟»
گفتم: «آره.» و از این آره گفتن خوشم نیامد. نمیدانم چرا. شاید به خاطر اینکه هیچکدامشان را حالا کنارم نداشتم. یا شاید به خاطر اینکه او داشت این سئوال را میکرد. اویی که مادرش خانمخانما بود و پدرش به خاطر کارهای سیاسی زندان افتاده بود. مثل خلو نبود که مادرش سرطان گرفت و مُرد و پدرش مثل انگلی دودی چسبیده به این و آن. زندان رفتنش هم یک اشتباه بود. اشتباهی که من باعثش بودم.
گفت: «چیه ناراحتت کردم؟»
گفتم: «نه. ساعت چنده؟»
جوابی نداد. نگاهی انداخت به تشکچه و مخدة چرک و سیاهی که مال بابا بود. پرسید: «بابات اهل چی بود؟»
از سئوالش تعجب کردم. گفتم: «تریاک و بعضی وقتا شیرهش.»
گفت: «منظورم از نظر فکریه. منظورم اینه که چه کتابایی میخوند؟»
خندهام گرفته بود. از اشتباهش رودهبر شدم از خنده. گفتم: «کتاب! بابام دشمن کتابه. من هرچی خوندم دور از چشم بابام و زیر نور شمع بوده. مینشست رو ائی تشکچه یه بند جونشه میخاروند و میگفت: ما هرچی بدبختی میکشیم از دست این کتابخونای شپشوئه. ببین چطور مملکته به گُه کشیدن! بووام کشته و مردة شاهه.»
ابرو بالا انداخت. یعنی عجب!
گفتم: «بله. هر کی به فکر خویشه، کوسه به فکر ریشه. تو ائی تظاهراتها و زد و خوردها وقتی شهر شلوغ پلوغ بود و زرت و زرت تیراندازی میشد و دم به دم مرده میآوردند قبرستون یا به قول خودمون آسایشگاه. یا وقتی سینما رکسه آتیش زدند و تموم اونایی که رفته بودند سینما حیرون و سرگردون میان آتیش جزغاله شدند و الکی الکی، سوختند. بووای ما دنبال دو زار کاسبی مو از مردهها و خونوادههاشون بود.»
گفت: «جالبه. پس دروغ گفتی که بردنش ساواک!»
گفتم: «نه. دروغ مروغ تو کار مو نیست. به خاطر کتابای بووای تو که آورده بودم بخونم گیر افتاده.»
پکر شد. گفتم: «ساعت چنده؟»
ساعتش را نگاه کرد و گفت: «هفت و ربع. پس چی شد این چایی؟»
کتری را نهادم روی والور و فتیلهاش را بالا کشیدم. از حیاط نفت آوردم و پرش کردم. نشستم جای خالی بابا و گفتم: «آش میخوری؟»
گفت: «من عاشق آشم. ولی حالا نمیتونم. اضطراب دارم. دلم آشوبه.»
اصلاً بهش نمیآمد دلش آشوب باشد. دوتا قاشق آوردم و نهادم تو کاسه. گفتم: «ائی آش با همة آشای دنیا فرق داره.»
قاشقی برداشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «چون دختره واسهات آورده؟»
گفتم: «چون آش قربانیه.»
عینکش را یک بند انگشت داد بالا و گفت: «آش قربانی؟»
گفتم: «آش سوژه. از خونة قربانپاسبان رسیده.»
قاشقش را انداخت: «حالا دیگه اصلاً نمیخورم.»
– چرا؟
– نمیخوام نمکگیر بشم.
– نمکگیر دیگه چه کوفتیه؟
– خانوادة ما به این چیزا اعتقاد داره. بابام همیشه میگفت آدم وقتی نون و نمک یکیه خورد دیگه نباید بهش پشت کنه یا بهش خیانت کنه و نارو بزنه.
بارکالله. عجب بابایی! یک مرتبه رفت تو فکر و آه کشید. گفت: «ولی خودش رو یکی از همین رفیقاش لوش داد.»
معنی حرفش را نمیگرفتم. گفتم: «یعنی مونم نخورم؟»
– چرا. میتونی بخوری؟ ولی اینه بدون وقتی نون و نمک یکیه خوردی، دیگه نمیتونی خیلی کارای بکنی.
– مثلاً.
– بیهوشش کنی و گروگان بگیریش.
قاشق از دستم ول شد رو زیلو. اگر دستپخت گلدونه نبود صاف میریختمش تو دلة زباله. ولی دستپخت گلدونه بود و خودش سفارشی آورده بود. فکر کردم فردا هم روز خداست و میشه برای خوردنش صبر کرد.
کیوان داشت به پوستر فیلم همسفر نگاه میکرد. گفتم: «بیست و هف بار دیدمش. تو چی؟»
گفت: «حتی یه بار؛ بابا و مامان با این فیلمها مخالفن. به اینا میگن فیلمهای گیشهای.»
گفتم: «گیشه چیه؟»
گفت: «یعنی فیلم بازاری که فقط برا پول ساخته میشه. ظاهرش خوبه ولی توش هیچی نیست. هیچی به آدم نمیده. آدم چیزی ازشون یاد نمیگیره…»
ولی من دلم نمیخواست از فیلم چیزی یاد بگیرم. سینما مگر مدرسه است! گفتم: «ولی مو کشته و مردة ایی فیلمهام. برا سینما رفتنم یاد ندارم از بووا و ننهام اجازه گرفته باشم.»
گفت: «میدونم.»
گفتم: «زندگی ما و شما خیلی با هم فرق داره، مِی نه؟»
گفت: «فرق که داره. ولی مو زندگی شمای بیشتر دوست دارم.»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «بوی قصههای صمد بهرنگیه میده. یا قصههای علی اشرف درویشیان. کتاباشونه خوندی؟» و از زیر کاپشنش دوتا کتاب بیرون آورد. یکیش آبشوران بود، یکیش ماهی سیاه کوچولو. کتابها را گرفتم بو کردم. به نظرم بوی خانة آنها را میداد.