فكر ميكردم حیاط خلوت فراموش شده. كتابي كه سال 82 منتشر شد و در زمان خودش بازتابهايي داشت. از اين كه ديدم در يك جمع كتابخوان اخيراً خوانده و ديده شده خوشنود شدم. هر چند نقد اين دوستان چندان با حال و هوايم سازگار نبود و … ولي بد نديدم ديگران را هم در اين نظر مشترك كنم.
آشور بچه آبادان است. پدرش سرایدار دبیرستان بود و آنها در مدرسه زندگی میکردند. جنگ که شروع شد او و خانوادهاش در شهر ماندند و آشور تمام سالهای جنگ را در آبادان و جبهههای جنگ ماند و جنگید و با کلکسیونی از آثار جنگ در بدنش، حالا (یعنی دو سه سال بعد از اتمام جنگ – زمان حال روایت) با عصا و ویلچیر در همان مدرسه زندگی میکند. مالک مدرسه بعد از جنگ به ایران برگشته است و میخواهد مدرسه را تبدیل به پول کند. شریفه خواهر آشور است و او هم دلبستگی عجيبي به مدرسه دارد. او بدون اطلاع برادر آگهی گم شدن آشور را به روزنامه میسپارد تا از این طریق دوستان نزدیک برادرش را پیدا کند و از آنها کمک بگیرد. آنها شش نفر بودند که از اول ابتدایی تا انتهای دبیرستان با هم همکلاس بودند و وقتی انقلاب و پس از آن جنگ شروع شد همه از هم جدا و پخش و پلا شدند. آگهی به همراه عکس دوران مدرسهی آشور چاپ میشود: عاشور مشعلی…اختلال حواس…گم شده…