یک فال حافظ میخرد، اول چشمها را میبندد و نیت میکند: «حلیمه دوستم دارد یا نه؟ به هم میرسیم یا نه؟» بعد چشمها را آرام آرام باز میکند و در پاکت را میگشاید. حافظ میگوید: «روز هجران و شب فرقت یار آخر شد…» از شادی لبهایش به خنده کش میآیند و فال را میبوسد و میگوید: «دمت گرم! آقا حافظ، گل گفتی.» روز بعد زیر آسمان دود گرفتة آبادان و صداهای مهیبی که معلوم نیست از کجای شهر برخاسته جسد چند نفری را به خاک میسپارند. در میان آنها حلیمه هم هست. حلیمهای که دوستش داشت و قرار بود به وصالش برسد. حافظ هم گواه.
اما چه شد؟ یعنی حافظ دروغ گفته بود؟ حافظ که میگویند لسانالغیب است و از آینده خبر دارد! بعدها به او گفتم: نه. حافظ اهل دروغ نیست. حافظ از صدای قلب آدمها به درونشان پی میبرد و جواب دلشان را با حرف دل میزند. تنها چیزی که میماند این است که حافظ خبر نداشت قرار است برگ سیاهی در تاریخ سرزمینی که تو در آن زندگی میکنی ورق بخورد و جنگی رخ بدهد. جنگی که شروعش مبدا بسیاری از ماجراهای فرعی و ساده و گریز ناپذیر بود.
شروع جنگ از منظر سیاسی، نقطه عطفی در روند شکلگیری مجموعهای از پدیدههای سیاسی، نظامی، اقتصادی و اجتماعی است. ولی آیا از نگاه یک داستان نویس اینگونه است؟ داستان نویس نگاهی جهانشمول به زندگی و اتفاقهای آن دارد. برای او خود زندگی مهم است. زندگی با همة ابعاد خوب، بد، زشت و زیبایش. با همة ابعاد و اضلاع گوناگونی مثل تولد، مرگ و…
برای رمان نویس شلیک گلولههای ریز و درشت جنگ یعنی نرسیدن سلیم به حلیمه، یعنی سرگردانی و آوارگی خانوادة سلیم و بربادرفتن آرزوهای خانوادة حلیمه، یعنی ترکش خوردن گاومیشهای زایر عبدالله و نابودی تنها ثروت این مرد روستایی، یعنی به مدرسه نرفتن بچههایی که کیف و کفش نو خریدهاند و حالا باید بروند آموزش نظامی ببینند تا از آب و خاکشان دفاع کنند. اگر بخواهیم تاثیر جنگ را بر زندگی تکتک آدمها داستان کنیم، هزاران هزار کتاب خواهیم داشت. داستانهایی که هر کدام مستند هستند و از تاریخ نگاری هم گویاترند.
اما متاسفانه میبینیم که همة این اتفاقها داستان نشده تلف میشوند و زیر خاک فراموشی زمان دفن میگردند. میبینیم که نزدیک به ربع قرن از شروع جنگ میگذرد ولی اتفاق داستانی خاصی نمیافتد. به راستی چرا؟ این بهانه است که عدهای میگویند باید از جنگ سالها بگذرد تا خاکستر آن سرد شود و بتوان از آن نوشت. بهانهای برای توجیه یک سایه. من فکر میکنم سایهای بر ادبیات جنگ ما سنگینی میکند که اگر قرنها هم از جنگ بگذرد اجازه نمیدهد گلی از دشتهای سوختهاش بشکفد. و آن سایه چیزی نیست جز سیاست. و همه میدانند ادبیات ناب از سیاست و مظاهر آن جداست. چیزی که حافظ هم خرقة خود را به آن نیالود و جاودانه شد.
به گمان من پسِ پشت ذهن خلاق نویسندگان ما سوژههای نانوشتهای از جنگ وجود دارد. حتی روی میز کارشان چه بسا داستانهایی هست که خاک میخورد و در آرزوی انتشار روزشماری میکنند. ولی این کارها باید از صافیهایی بگذرد که سنگینی آن سایه اجازه نمیدهد.
برای تایید نظرهایم تفالی زدم به حافظ که بیتاریخ مصرف است و او خوش گفت:
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشدای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد…