دارید به این عنوان بامزه توجه میکنید؟ خوب است؛ ولی گولش را نخورید. آنقدرها هم این پدربزرگها خندهدار نیستند، یعنی خودشان که خیلی میخندند؛ ولی کارشان از نگاه بچهها اشتباه بود. آرمین و پدربزرگش، حسینآقا به پارک میروند و از آنطرف هم مرجان و پدربزرگش، حسنآقا به پارک میآیند. آرمین به پدربزرگش میگوید تخمههای آفتابگردانش را نخورد و او میگوید نمیتواند بخورد؛ چون دندان ندارد. مرجان هم به پدربزرگش میگوید پفکنمکیاش را نخورد و او هم میگوید نمیخورد؛ چون دوست ندارد. وقتی بچهها میفهمند که آنها زرنگی کردهاند و حسنآقا تخمه خورده است و حسینآقا پفک، خیلی ناراحت میشوند و میگویند: «پدربزرگ هم پدربزرگهای قدیم». درست است که به کودکان و نوجوانان زیاد گفتهاند: «بچه هم بچههای قدیم»؛ ولی واقعا پدربزرگهای قدیم مگر چطوری بودند؟
فرهاد حسنزاده با یک ترفند درست ایدهپردازی، نمیگذارد قصه بدون یک نتیجه مطلوب تمام شود. او پدربزرگها را مجبور میکند کار اشتباهی را که در حق نوههایشان کردهاند برعهده بگیرند و با یک کیک و بستنی خوشحالشان کنند. رابطه بُرد-بُرد یعنی این. نکته مهمتر قصه شاید زیاد در کلمات آن پررنگ نشده است؛ اما با کمی دقت میتوانیم آن را ببینیم. اینکه پدربزرگها و مادربزرگها و نوهها حتما میتوانند با هم خوش بگذرانند و این رابطه نباید خدشهدار شود؛ حتی اگر بچهها دور از آنها هستند، خودشان را از لحظههای بامزه و دوستداشتنی بودن در کنار پدربزرگ و مادربزرگ محروم نکنند.
«لولوی قصهگو»
مگر لولوها فقط برای ترساندن و ترسیدن نیستند؟ حسنزاده در این قصه میگوید نه. چرا باید از لولو ترسید و اصلا چرا میترسیم؟ علم میگوید ما از هر چیزی که ماهیتش را نمیدانیم میترسیم و ندانستن است که عامل ترس است؛ نه صرفا وجود داشتن چیزی. لولو وجود دارد؛ اما آیا واقعا ترسناک است؟ لولوی این قصه به اتاق گلنوش میآید و به او نشان میدهد که اصلا ترسناک نیست. لولو قصه خودش را میگوید که چطور لولو شد. او واقعا یک موجود ترسناک نیست و لؤلؤیی بوده که کسی تحویلش نمیگرفته است. او تصمیم میگیرد برای بچههایی قصه بخواند که پدرومادرهایشان به دلایل مختلف برای آنها قصه نمیخوانند. گلنوش هم یکی از آنهاست؛ دختری که مادرش حوصله و وقت ندارد برایش قصه بخواند و پدرش هم در سفر است. لولو برایش قصه میخواند و او را خوشحال میکند. میبینید؟ وقتی گلنوش از زندگی و ماهیت وجودیِ لولو باخبر شد دیگر از او نترسید.
نویسنده در این قصه به خوبی انگشت بر نادانستههایمان میگذارد و تخیلاتی که در جهت بد میپرورانیم و بچهها را اذیت میکنیم. آمارهای علمی هنوز نتوانستهاند نشان دهند تاکنون در سراسر دنیا چه تعداد بچه با همین مسائل تخیلیِ وحشتآور، کودکی ترسناکی را گذرانده و نتایج منفیاش را با خود به بزرگسالی آوردهاند.
«آقاغول خوشگل و مشگل»
غولها هم میتوانند خوشگل باشند؟ شاید. آقاغول این قصه درواقع آقاغلوم است که تیپ جدید زده و خشن و بدجنس به نظر میرسد. او به خیابان میرود و یک ماشین را بدون اجازه صاحبش برمیدارد و قصد دارد کیک خوشمزه بزرگی را هم تنهایی بخورد و دختربچهای را هم اذیت کند؛ ولی آیا فرهاد حسنزاده میگذارد همه اینکارها را انجام دهد و هیچ اتفاقی هم نیفتد؟ خیر. او نویسنده ماهری است. کیک خوشمزه بزرگ را پشت فرمان ماشین نشاند و گذاشت ماشین، کمی بدن آقاغول را لمس کند. البته منظورمان آقاغلوم است. بابای دختربچه که امروز تولدش است و همه اینها یک بازی بود؛ یک بازی ویژه برای تولد دختر خانواده. مگر میشود؟ بله، قصه را که بخوانید میبینید در دنیای داستانها هر چیزی شدنی است. لطفا اگر بزرگسال هستید و پدرومادر هم شدهاید، ذهنتان را از مسائلی که میبینید فراتر ببرید و دنیای تخیلات را حتما تجربه کنید.
«هاپولی ناز و ملوس»
در همین ابتدای معرفی قصه بگوییم که «لطفا بچهها! در خیابان و پارک و هر جای دیگری که با خانوادهتان نبودید، گول حرفهای خوشمزه و جذاب آدمهای غریبه را نخورید.». ببخشید که اصل کلام را اینقدر زود گفتیم. مهم است؛ خیلی مهم است که بچهها حواسشان به هزارویک ترفند آدمهای بد باشد تا آسیب نبینند. آن روز ارشیا بدون اینکه از مادرش اجازه گرفته باشد تکوتنها به پارک رفت و داشت با گربهها بازی میکرد که سروکله یک سایه پیدا شد. سایه یک مرد بود که داشت از هاپولیِ ناز و ملوسش حرف میزد. هاپولیای که اول گرگ بود و کمکم تبدیل به فیل و زرافه و گوزن و چه و چه شد تا بتواند ارشیا را گول بزند همراه مرد غریبه برود. ارشیا کمکم داشت ترغیب میشد برود که گربهها مانعش شدند و مداوم گفتند: «نه!». بله! «نه گفتن» واقعا مسئله مهمی است. بچهها با این قصه میتوانند نه گفتن را تاحدودی یاد بگیرند یا دستکم به اهمیتش پی ببرند که وقتی نه بگویند آسیب کمتری میبینند. بقیه قصه چه شد؟ خودتان بخوانید و دربارهاش حتما فکر کنید.
«خرِ پرنده»
و درنهایت میرسیم به این خری که دوست دارد بال داشته باشد، پرواز کند و دنیا و آدمهایش را از بالا ببیند. او برای بال داشتن به سراغ عقاب، طاووس و گنجشک میرود؛ اما دوتای اولی هیچ توجهی به او نمیکنند و بالاخره گنجشک که خیلی کتاب خوانده بود، فکری برای آرزوی خر میکند. چه فکری؟ یک تکه کاغذ. خر میگوید: «چی؟ درست است که من خرم ولی نه اینقدر.» ولی گنجشک میگوید: «درست است که تو خری ولی این بلیت هواپیماست. با این میتوانی پرواز کنی.». میبینید؟ گاهی راه رسیدن به آرزوهایمان عجیبوغریب و خارقالعاده و خفن نیست. گاهی ما میتوانیم با کمی تفکر و برنامهریزی و با استفاده از راههای انسانی موجود روی زمین به آرزوهایمان برسیم و از آنها لذت ببریم. این قصه را یکی از آشناهای دختربچهی راوی این داستان برایش تعریف کرد و در آخر هم به او کتابی هدیه داد.
«قصههای زرنگ» دنیایمان را به ما نشان میدهد؛ دنیایی با همه خوشحالیها و غصهها و مهربانیها و کلکهایش. بهتر است بچهها این دنیا را از همان سنین کودکی بشناسند. فرهاد حسنزاده نیز با قلم روان و طنازش و البته تخیلی که خوب به آن ورز داده، به خوبی این دنیا را برای بچهها روایت کرده است. هر یک از کتابهای این مجموعه پنججلدی را بهار اخوان تصویرگری کرده و انتشارات پیدایش به تازگی در 16 صفحه مصور رنگی و به بهای 40 هزار تومان برای گروه سنی نوخوان (+7 سال) منتشر کرده است.