مثل رسیدن بالای تپه بود. مثل وقتی که بادی تند و خنک و وحشی وجودت را در بر میگیرد و تو سرت را رو به بالا میگیری و به آسمان آبی نگاه میکنی. به خورشید و به تکههای دور ابر. آن وقت هم حس میشوی با شاملوی بزرگ، با حافظ عزیز، با فردوسی جاودانه که همه وجه مشترکی دارند از جنس واژه. دلم میخواست کسی دور و برم نبود و زیاد میماندم در آن حال. در آن هوای خنک و بالای تپه و آهسته نفس میکشیدم و به راه آمده نظر میانداختم. احساس خوشبختیام ادامه مییافت و خستگیام بیشتر در میرفت. حیف مهمانی شلوغ بود و بعضیها به زبان فارسی و برخی به زبان خودشان و زبانی مشترک تبریک میگفتند.
اگر چه این لوح آن جایزه اصلی نبود که به آن فکر کرده بودم. راستش، من در زیرترین لایهی ذهنم نشان اندرسن را دیده بودم در دستهایم. این ایستادن بر بالای تپه و سربلندی را نه در خواب که در بیداری میدیدم. اما چه خوب است که این شادی پله پله میآید. از روزی که اولین جایزه و لوح را در شیراز گرفتم به خاطر داستان «نیلبکهای خاموش» که حالم را ناخوش کرده بود و تپش قلب پیدا کرده بودم. تا اولین جایزه به خاطر کتاب «مار و پله» که بازهم تپش قلب پیدا کرده بودم و عادت نکرده بودم به جایزه گرفتن. و بعد تقدیرها یکییکی آمدند. هر تقدیر مثل تابلویی در جاده بود که میگفت مسیر را درست آمدهام و تا قله چه قدر دیگر مانده. هر چند من برای جایزه ننوشته و نمینویسم. اما اگر جایزه را به مثابه دیده شدن فرض کنیم، و بدانیم که انسان، هر انسانی نیاز به توجه و دیده شدن دارد و نیاز به تایید. جایزه نقش خود را نشان میدهد. انسانها نه به شکل فردی که به شکل اجتماعی هم نیاز به تایید و دیده شدن دارند. وگرنه چرا در یک مسابقهی ورزشی باید گلوی خود را پاره کنند و یقه جر بدهند و نام کشورشان را یک صدا فریاد بزنند. اینجا، در آتن هم اول نام فرهاد حسنزاده را بردند و بعد نام ایران. ایرانی که این روزها غمگین و تنهاست. تحقیر شده و زخمی است.
روز جمعه ۹ شهریور سالن کنفرانس بینالمللی مگارون آتن مملو از نویسندگان و تصویرگران و دستاندرکاران ادبیات کودک بود. این مراسم در حاشیه سیششمین کنگره دفتر بینالمللی کتاب برای نسل جوان (IBBY) برگزار شد. ابتدا فیلمی از تصاویر جلد کتابها پخش شد که آهنگی یونانی آن را همراهی میکرد. بعد بدون هیچ حرف اضافهای دبیر این جایزه اسامی را میخواند و دعوت میکرد که برای دریافت دیپلم افتخار بالای صحنه بروند. از ایران سه نفر برای دریافت دیپلم افتخار بالای صحنه رفتند: فرهاد حسنزاده برای رمان «زیبا صدایم کن»، فرزاد فربد برای ترجمهی «اقیانوس انتهای جاده» و نازنین عباسی برای تصویرگری کتاب «احتیاط خطر حملهی موشها و دیگران»
پس از اهدای دیپلم افتخار که بسیار ساده طراحی شده بود و نشان طلایی رنگ کتاب، که جزو صنایع دستی یونان بود، بار دیگر فیلم تصاویر جلد کتابها پخش شد و نوبت عکسهای جمعی و یادگاری رسید.
در سالن مجاور نمایشگاهی از کتابهای برگزیدهی «آنرلیست» یعنی کتابهای لایق دریافت دیپلم افتخار و کتابهای «شورت لیست» یعنی پنج نفری که به مرحلهی نهایی راه یافته بودند رسید. یکی از قفسهها کتابهای من چیده شده بود. توی همین سالن بودیم که خانمی هیجانزده جلو آمد و به زبان انگلیسی و با لحن ژاپنی چیزهایی گفت و من کلمهی توکیتوکی را چند بار شنیدم. دوستانی که کنارم بودند گفتند او از داوران جایزه اندرسن است و دارد میگوید که خیلی از شخصیت «کوتیکوتی» خوشش آمده است. او معتقد بود کوتیکوتی بسیار بامزه و فانتزی است و بچهها دوستش دارند. چون با زبان طنز و بازی مسایل دنیای کودکان را بیان میکند. نام او yasuko doll بود.
شبهنگام، مهمانی شام در مرکز فرهنگی استاوروس نیارخوس بود. بنایی مدرن با معماری زیبا در مجاورت پارکی بزرگ و سرسبز و البته در بالاترین طبقهی این ساختمان. در بالکن اجرای موسیقی زنده بود و مهمانها یکییکی وارد سالن اصلی میشدند. همه دور میزهای دایره نشسته بودند و منتظر شروع مراسم بودند. قبل از شروع مراسم خانم Lola Rubio به دیدنم آمد خودش را معرفی کرد و با احساس خاصی گفت: من از کتابهای شما خیلی خوشم آمد. فهمیدم که او از داوران جایزه اندرسن بوده و اهل کشور آرژانتین است. او کتابهای مرا که به زبان انگلیسی ترجمه شده را با دقت خوانده. میگفت که اصلا فکر نمیکرده ادبیات ایران این گونه است. تصور او از ادبیات ایران منحصر به ادبیات کلاسیک و ادبیات تعلیمی بود. او از این که در یک داستان امروزی شخصیتهایی مثل زیبا و هستی اینچنین قدرتمند، کنشگر و تاثیرگذار به جنگ با مشکلات میروند شگفتزده شده بود. خانم… تقریبا پانزده دقیقه دربارهی کارهایم حرف زد و دوستان حرفهایش را ترجمه کردند.
کمی بعد خانم Yasmin Motawy سر میزمان آمد و خودش را معرفی کرد. او هم از داوران اندرسن بود و با احساس خاصی دربارهی رمان «زیبا صدایم کن» حرف زد. او گفت به ناشرانی که میشناسد تاکید کرده که حتماً برای ترجمه و انتشار این رمان اقدام کنند. او معتقد بود که هرکدام از شخصیتهای رمانهایم ویژگی خاص خودشان را دارند و اصلاً شبیه هم نیستند. او نسخه مجازی کتاب را خوانده بود و من برای سپاسگزاری کتاب «زیبا صدایم کن» را که همراهم بود به او دادم.
و سرانجام بازگشت به ایران. به سرای جان و جانان. توی فرودگاه علاوه بر خانواده کسان دیگری انتظارمان را میکشیدند. از سوی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و از طرف خانه کتاب همراه با خبرنگاران و عکاسان.
احساس میکنم در زندگی راه درستی را انتخاب کردهام. کودک ماندن و برای کودکان نوشتن، شاید همهی توقع جهان هستی از من همین باشد.
لینکهای مرتبط با این یادداشت: