روزی كه ولوله شد (بخشی از رمان هستی)
دستم شکسته بود. دست شکستهام توی گچ بود و از گردنم آویزان. تازه، درد هم میکرد. ولی جرات جیک زدن نداشتم، از ترس بابا. بابا هم جیک نمیزد، به جایش غلغل میکرد. عینهو دیگ آبجوشی که آبش از کنارههای درش بزند بیرون، جیز و جیز جوش میزد و راه میرفت. آن قدر عصبانی بود که اگر تمام نخلهای آبادان و خرمشهر را هم به نامش میکردی خوشحال نمیشد. یا حتی اگر تمام کشتیها و لنجهای بندر را میدادی، یا حتی…
– بیا دیگه ادبار.
هر کس نمیفهمید فکر میکرد اسم من ادبار است. در حالی که معنی بدی داشت. نمیدانم چی، ولی هرچه بود، بد بود. من هم یواش میرفتم. چون میترسیدم. میترسیدم از پلهها بیفتم و دوباره شر به پا شود. دلم نمیخواست باز بروم توی اتاق گچ و دکتر بدری آن یکی دستم را هم گچ بگیرد. بابا پایین پلهها ایستاد و نگاهم کرد. آفتاب دم ظهر چشمهاش را تنگ کرده بود. عینک دودیاش را یادش رفته بود بیاورد. سفیدی تخم چشمهاش معلوم نبود ولی میدانستم چهقدر از دیدن من برزخ است. همان طور که بدجور نگاهم میکرد، گفت: «بذار برسیم خونه، بلالت میکنم!»
ادامه مطلب