فصلی از رمان مهمان مهتاب
تلق تلق يكنواخت دوچرخه بود و خاطرههاي بيدار شونده سر هر كوچه و خياباني، او بود و كامل. كامل بود و او. جايي كه با هم بستني يخي ميخوردند، دكهاي كه از تندي سمبوسه هايش دهانشان آتشفشان ميشد. چمنهايي كه رويش مينشستند، پشتك ميزدند، كشتي ميگرفتند. نانواييِ ميرعلي، جايي كه در آن كامل سه ماه…